در کنار قبر بی جواب

0 views
0%

چشام به آرومی به ساعت کنار تخت باز شد ساعت ۶ ۳۰ بود تقویم سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۳ رو نشون می داد رومو برگردوندم و کنارم مژگان هنوز خواب بود با یک تاپ سفید سرم سنگین بود و حال خوشی نداشتم به زور بلند شدم و سمت دستشویی رفتم و مسواک زدم بعد به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو که باز کردم صدای مژگان در اومد بهم گفت به چیزی دست نزن الان میام روی میزنشستم و منتظر شدم که بیاد اومد توی آشپزخونه و صبح بخیر گفت و منم جوابش رو دادم یکم خامه و مربا آورد و نونی که در فریزر بود رو گرم کرد و روی میز گذاشت اون روز اصلا حال خوشی نداشتم و فقط نگاهش می کردم شروع کن دیگه حسام جان تو بخور منم می خورم عشقم پنج لقمه ای خوردم و بعد بهش گفتم مرسی میل ندارم فقط نگاهش می کردم عشق رو از چشام میتونست بفهمه نون رو بر می داشت بعد از گذاشتن خامه و مربا روی نون لقمه ای رو که با دست چپش به سمت لبای قشنگ و سرخش می برد رو دنبال می کردم عشق می کردم وقتی نگاهش می کردم و وقتی لقمه رو به دندون می گرفت و می کشید بهش میگفتم نوش جونت عشقم صبحانه تموم شد حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان توی راه بهش گفتم قراره امروز سوپروایز جدید برای بیمارستان بیاد طرف مرده اگه خواست زیاد شوخی کنه و آدم نرمالی نبود محلش نده مژگان فقط سر تکون می داد رسیدیم بیمارستان و از هم جدا شدیم اون رفت رختکن پرستاری و منم سمت اتاقم وارد اتاق شدم یه مردی بلند قد و با مو های بور و چهارشانه نشسته بود سلام سلام من سوپروایز جدیدم دست دادم بهش نمی دونم چرا حس بدی داشتم خوشبختم من دکتر هاشمی هستم دکتر این بخش از بیمارستان مرسی آقای دکتر منم رضا مجیدی هستم ظهر شده بود وقتی برای ناهار به آشپزخونه بیمارستان رفتم رضا رو دیدم که همون اول کاری مخ دوتا پرستار رو زده بود بعد ناهار به بخش برگشتم و مشغول کارم شدم سر شب شده بود و باید شیفتم رو به دکتر بعدی تحویل می دادم لباسام رو که عوض کردم به سمت در خروجی رفتم و دیدم که مژگان با رضا داره حرف میزنه و بلند می خنده حال بدی که از صبح داشتم و اون رفتاری که ظهر از رضا توی آشپزخونه دیده بودم و اینکه مردک با زن من چه کار داره و این خنده چیه خستم کرده بود توی ماشین منتظر شدم و مژگان اومد خسته نباشی تو هم خسته نباشی عزیزم سوپروایز رو دیدی آره آدم بدی نیست دیگه هیچی نگفتم نمی خواستم فکر کنه آدم بد بینی ام و هیچی نگفتم بحث و عوض کردم رفتیم خونه شام رو خوردیم و خوابیدیم صبح چهارشنبه بود خودم صبحانه رو آماده کردم و مژگان رو صدا زدم عشقم صبحونه حاضره فدات شم اومدم عزیزم صبحونه رو خوردیم و رفتیم بیمارستان در اتاق رو باز کردم و دیدم تلفن زنگ زد برداشتم الو سلام سلام دکتر هاشمی سلام جناب رییس بفرمایید لطف کن تا اتاق من بیا دکتر ناصری رییس بیمارستان گفته بود برم پیشش رفتم در اتاقش در زدم بفرمایید سلام رییس سلام هاشمی عزیز کارم داشتید بفرمایید یادته گفتم داران بیمارستان توی شهر های کوچک استان می سازم آره یادمه چند وقته متخصص برای بخششون ندارن میتونی چهارشنبه و پنجشنبه ها بری اونجا چرا دکترای دیگه رو نمی فرستید تو از پس همه چیز برمیای و سابقت بیشتر آخه تا کی باید برم فقط دو هفته امروز و فردا و هفته ی بعد امروز باید برم بعد کمی تعلل قبول کردم از دفتر رییس مستقیم رفتم پیش مژگان و بهش گفتم اونم گفت شب ها چی گفم منظورت چیه گفت چهارشنبه شب بر میگردی یا نه گفتم نه دیگه میرم سوییت آخه پنج شنبه باید بازم برم گفت باشه در حال خروج از بخش بودم که همه چیز رو به سوپروایز سفارش کردم و رضا هم با خنده ای اعصابمو بهم ریخت دلم میخواست فکشو بترکونم رفتم خونه و سایلم رو بستم و رفتم سمت اون شهر ۲ ساعت راه بود چهار شنبه و پنجشنبه اونجا بودم پنجشنبه برگشتم توی راه خونه به مژگان زنگ زدم سلام عشقم توی راهم خونه ام شام رو آماده کن واااااای سلام دلم برات تنگ شده بود حسام من بدو بیا که به خانومتون رسیدم یک هلویی شده بیا و ببین امشب میخواد فقط با تو باشه جیگر اون خانوم رو من بخورم دارم میام عزیزم یه گل گرفتم و رسیدم خونه در زدم مژگان در رو باز کرد فقط سه ثانیه محو اون همه زیبایی شدم یه شلوار تنگ و یه تاپ قرمز با صورت آرایش کرده پاهای تو پر و کس توپولی که از روی ساپورت معلوم بود رون هاش دیوونم میکرد شام خوردیم و فیلم دیدیم آخر فیلم توی بغلم بود بعد کلی عشق بازی بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت فقط بهش گفتم دیوونتم لامصب می میرم برات و دوست دارم عشق بازی و یه سکس مفصل که تا ۲ شب طول کشید انجام شد جمعه ی عادی رو باهم گذروندیم و رفتیم بعد از ظهر پارک شنبه و یک شنبه و دوشنبه هم عادی گذشت این سه روز رضا رو کمتر می دیدم سه شنبه صبح وقتی رسیدم بیمارستان و روپوش عوض کردم و مشغول شدم ساعت ۱۲ رفتم سر به مریض ها بزنم و ترخیص کنم چند نفر رو توی بخش و بین مریض ها و پرستارا نه مژگان بود و نه رضا در حال برگشت به اتاقم بودم که دیدم کنار رختکن پرستارا مژگان و رضا دارن قهقهه می زنند رفتم اتاقم و رضا رو صدا زدم سلام آقای مجیدی سلام بفرمایید دکتر سوء تفاهم نشه و دلخوری پیش نیاد فکر می کنم زیاد دل به کار نمی دید من از کارم مطمئنم اما اگه تشخیص شما اینه چشم حواسم رو بیشتر جمع میکنم نظر شما مهم نیست رضایت من مهمه بلند شد و از اتاق رفت با مژگان برگشتم خونه و لباسام رو جمع کردم که فردا صبح برم صبح بدون اینکه مژگان رو خبر کنم ساعت ۵ صبح رفتم سمت اون شهر مشغول بودم توی بیمارستان شیفتم که تموم شد به مژگان زنگ نزدم گوشیم زنگ خورد دکتر ناصری رییس بیمارستان بود الو سلام جانم آقای دکتر سلام دکتر جان خسته نباشی خبر خوب دارم جانم بفرمایید از فردا دیگه نمیخواد اونجا بری برگرد شهر خودمون و فردا صبح بیمارستان خودمون باش چشم مرسی که خبر دادین خداحافظ خداحافظ به مژگان خبر ندادم شام بیرون دو تا کباب خوردم ساعت ۸ بود راه افتادم سمت خونه وقتی رسیدم شهرمون توی راه خونه گل و شیرینی گرفتم مژگان رز مشکی دوست داشت خواستم بیشتر به مژگان توجه کنم رسیدم در خونه چراغ ها خاموش بود گاراج رو زدم بالا و ماشین رو تو گذاشتم آروم رفتم بالا کلید رو انداختم توی در و رفتم توی خونه همه جا خاموش بود فکر کردم مژگان خونه مادرشه اما صورتمو که برگردوندم دیدم باریکه ی نوری از اتاقمون پیداست سمت نور رفتم به سه متری در اتاق رسیدم صدای آه و ناله ی یه زن میومد که با شدت و شهوت ناله میکرد یهو صدای یه مرد اومد مرتیکه کس کش با من مثل طلبکار ها صحبت میکنی کجاس الان که دارم مثل سگ زن جندشو می گام قضیه رو خوندم خشکم زد و به دیوار تکیه دادم زانو هام خم شد اشکام داشت می ریخت عادت داشتم همیشه توی سکوت و تاریکی و بدون هق هق گریه می کردم گردنم خم شد سرم درد فجیعی گرفت و چشمام داشت سیاهی میرفت حتی باریکه نور رو نمی دیدم از درد به خودم می پیچیدم فقط گوشام کار میکرد و صدای زن و مرد می شنید آه اوووییییی جانم جنده خانم کستو دارم می گام کجاس اون شوهرت می شنیدم که رضا توی آه و ناله های مژگان این جملات رو میگفت جنده منی تو مژگان همش می کنمت کست خیلی داغ و آب داره کونتم می خوام بگام جنده همه أین ها رو می شنیدم و افتاده بود سخت بود خیلی سخت بود کسی که من عاشقش بودم و بخواطرش روی همه چیز چشم بسته بودم الان روی تخته و داره مثل سگ کس میده و سه نفر دیگه بهش داره میگه جنده برام مخیلی سنگین اون لحظه دیگه مغزم نکشید آخرین صدای اون لحظه این بود رضا یه آهی کشید و مثل اینکه ارضا شده بوده و آخرین چیزی که چشمم دید نوری بود که بخواطر باز کردن در اتاق توی صورتم افتاده بود دیگه هیچی ندیدم صبح پنجشنبه چشامو به سختی باز کردم نو نمیتونستم جایی رو ببینم فقط سفیدی می دیدم صورتمو برگردوندم مادرم بود که کنارم خوابیده بود تازه فهمیدم بیمارستان هیچی یادم نبود اما نمیدونستم چرا اینجام مادرم بیدار شد و گفت سلام پسرم صدامو می شنوی جوابی ندادم مادرم پرستار رو صدا زد پرستار اومد داخل و گفت سلام دکتر هاشمی خدا رو شکر که خوبید الان دکتر رو خبر میکنم همین رو که شنیدم همه ی اتفاقات اون شب برام مرور شد بلند فریاد میزدم که رضاااااا کجایییی کسکش تویی لاشی مژگااااان آشغااال تو عشق من بودی روی تخم چشمای من بودی چراااا هر دو دستم رو بلند کردم که پاشم اما نشد دست چپم یاری نمیکرد و سنگ شده بود اصلا احساس نداشت و پاهام حرکت نمیکرد اما دست راستم نسبتا متحرک بود هنوز دهنم رو که باز کردم فریاد بعدی رو بزنم بیهوش شدم داروی بیهوشی و آرام بخش به سرمم زده بودن دوباره به هوش اومدم کاملا متوجه شدم که سکته قلبی کردم اتاق خالی بود و مادرم نبود دست راستمو جمع کردم اما نشد بسته بودنش هه دوباره مثل دیوونه ها شروع کردم به فحش و بد و بیراه گفتن و سرمو به تخت میزدم که سه تا پرستار مرد اومد و دوباره رفتنم و بیشهوشم کردن صدای اذان رو می شنیدم هوا تاریک بود و مادرم مشغول نماز بود سحرگاه جمعه بود اشک می ریختم مادرم اومد و کنارم نشست دستی به سرم کشید و گفت پسرم خدا بهت صبر میده فقط توکل کن و آروم باش پرسیدم مژگان کو سرشو پایین انداخت و هق هق میکرد گفتم مژگان کوووو بوسم کرد و بازم دست به سرم کشید و آروم گفت زیر خاک و توی قبرش بلند دادکشیدم و با گریه چراااااا پرستار رو خبر کرد پرستار بهم گفت داد نزن دکتر فردا صبح مرخصی وگرنه نگهت می دارن ها گریه کردم و خوابیدم صبح یکی از دکترای بخش اومد و ترخیص کرد هیچی نگفتم با ویلچر بردنم پایین و داداشم اومد دنبالم گفتم مژگان چرا مرده مادرم گفت پسرم برسیم خونه بعد از ظهر می برمت پلیس آگاهی تا همه چیز رو بشنوی عصر بود بیدار شدم و رفتیم آگاهی سروان شجاعی کپی گزارشی رو که از اون شب برای بازپرس فرستاده از بایگانی بهم داد و برام توضیح داد ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۳ تماسی با اورژانس گرفته میشه و گزارش یه مریض بد حال داده میشه عوامل اورژانس پس از حضور در محل و مراجعه با صحنه ای رو به رو شدند که با گزارششون مغایرت داشت اونها یه مرد عریان که چاقو در پهلوش وارد شده و یه مرد که با گل و شیرینی کنار دیوار بیهوش افتاده و زنی که خودش رو به دار آویخته مواجه شدند سروان پیش بینی پلیس رو تعریف کرد ماجرا اینطور بوده که رضا وقتی در اتاق رو باز کرده که از اونجا بیاد بیرون شکه میشه مژگان بعد دیدن من سریع حاضر میشه و به رضا میگه کمکش کنه که بیمارستان ببرن منو که رضا مخالفت میکنه ورضا با مژگان درگیر میشه و وقتی که حواس رضا نبوده مژگان چاقو رو به پهلوی رضا میزنه ورضا می میره بعدش هم مژگان با اورژانس تماس گرفته و خودش رو دار زده از آگاهی اومدم بیرون و فقط گریه می کردم صبح به داداشم گفتم بیاد دنبالم بریم سرخاک مژگان صبح زود بیدار شدم و به سمت قبرستون رفتیم وقتی رسیدیم به داداش گفتم منو ببرسر قبرش و تنهام بزار منو گذاشت سر قبر مژگان و رفت قبری که سنگ قبرش یه تیکه سنگ سفید کوچک اندازه ۵۰ سانتی متر و فقط روش تولد و مرگ و اسم مژگان رو نوشته بود از روی ویلچر خودمو انداختم پایین سرمو گذاشتم رو قبرش سرمو سه بار کوبیدم به قبرش و فریاد زدم فقط به من گوش بده بعد گفتم تو عشقم بودی جونم بودی فقط بگو فقط بگو چرا خیانت کردی جوابی نداد به نظر شما چرا مژگان من اون لحظه سکوت کرد نوشته پیشنهاد

Date: September 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *