شادیام چه بی دووم شد

0 views
0%

این داستان صحنه ی سکسی نداره قضاوت در مورد حقیت یا دروغ بودن این داستان با خودتونه این داستان داری محتوای همجنسگراییست پس اگر خوشتون نمیاد نخونین امشب از اون شباس بارون تندی میاد کنار پنجره نشستم و دارم با ماشین حساب به حساب بدبختیام میرسم من سال آخر دانشگاهم آدم سر به زیری هستم هشتاد کیلو وزن دارم و قدم نسبتا بلنده رانندگیم موقع شبو دوس دارم بخصوص وقتیکه قطره های بارون به شیشه ماشینم بخوره چیز های دیگه ای هم این وسط هست که میتونم اونارم بگم ولی شاید بهتر از این نتونم خودمو معرفی کنم حوصله شم ندارم ولی یه چیز نباید فراموشم بشه من آدم غمگینی هستم یعنی باید همیشه سرمو با یه چیزی گرم کنم وگرنه میرم تو خودم و یاد یه چیزایی میفتم که که ناراحتم میکنه چن سال پیش اینطوری شدم به همین دلیل اولین شبی که بخوام جایی مثل بیمارستان بستری بشم میمیرم تردیدی ندارم که میمیرم چون مجبور میشم توی اتاق تاریک و روی تخت دراز بکشم و غرق بشم تو خودم با اینکه حافظه م خوبه و خیلی سعی کردم بفهمم تو همچین لحظاتی وقتی دلم میگیره چیزی که به یادش میفتم چیه ولی به گمونم پیداش نکردم درسم تموم شده کتاب دفترمو جمع میکنم و توی کیفم میذارم فارغ البال میشینم و به بیرون چشم میدوزم بارون آرومتر شده چشم انداز جلوی خونه ی من طوریه که میتونم از لابلای درختا رفت وآمد ماشینارو ببینم یه خیابون فرعی پردرخت از همون خیابون اصلی جدا میشه و از کنار خونه ی من میگذره و به سمت شمال شهر میره خمیازه میکشم به نظر میرسه اوضاع خوبه چون کارم تموم نشده داره خوابم میگیره اگه غیر از این بود باید زیر بارون بیرون میرفتم و قدم میزدم تعجبی نداره دکتر گفته نباید زیاد فکر کنم گفته هروقت از اون فکرا زد به سرم بلند شم و کاری کنم تا فکر و خیال از سرم بپره گفته حتی میتونم برقصم یا ورزش کنم ترجیح میدم برقصم وقتی میرقصم فک میکنم یکی دیگه هم کنارمه و بامن میرقصه حداقلش اینه که نگام میکنه و احتمالا تحسینم هم میکنه بلند میشم و به سمت دستشویی میرم در دستشویی رو باز میکنم و مسواک رو برمیدارم و خمیر دندان روش میمالم و شروع میکنم به مسواک زدن همینطور که مسواک میزنم میرم کنار پنجره و دوباره به خیابون نگاه میکنم یه چیز جالب میبینم یه پژو ۴۰۵ از خیابون توی فرعی میپیچه و آروم به سمت خونه ی من نزدیک میشه آسفالت کف خیابون ما پر از چاله چوله س چرخای ماشین توی چاله ها میفته و بیرون میاد نور چراغ های جلویی پژو بین درختا بازی میکنه و هربه چندی تو چشمای من میفته من دارم مسواک میزنم ساعت از نیمه شب گذشته پژو نزدیک تر و نزدیک تر میشه چشامو تنگ تر میکنم اما نمیتونم قیافه ی کسی رو که رانندگی میکنه ببینم برف پاک کن ماشین روی شیشه ی جلویی تکون میخوره و آب بارون رو به کناره های شیشه پرت میکنه باید کف خمیر دندون رو تف کنم کم کم داره دهنمو میسوزونه به دستشویی میرم و دهنم رو میشورم فک میکنم پژویی که دیدم یکم مشکوک میزنه صدایی میشنوم بنظرم صدای خوردن سنگ به شیشه ی پنجره س کمی میترسم به خودم تو آینه نگاه میکنم از خودم میپرسم چرا زنگ نمیزنه یادم میاد که آبفون خرابه نفسمو حبس میکنم و به پنجره نزدیک میشم یه نفر اون پایینه احتمالا همون راننده پژو هست پنجره رو باز میکنم طرف خم شده بود تا سنگ دیگه ای برداره داد زدم هوی چیکار داری سرشو بالا میاره و نگام میکنه چیزی نمیگه فقط آروم لبخند میزنه بنظرم چهره ش کمی غمگینه رفتارش عجیبه میگم مگه تو نبودی زدی به شیشه چی میخوای برّ و بر نگام میکنه موهای بوری داره که زیر بارون خیس شده چشماش برق میزنه به زحمت و با صدای گرفته میگه ببین چی به سر من اومده که عشقم دیگه منو نمیشناسه یه لحظه به حالت برق گرفته ها میفتم شیشه ی پنجره رو میبندم و به طرف در میدوم درو باز میکنم چطور آبتین رو نشناختم بیرون میام منو میبینه میدویم و همیدیگه رو سفت بغل میکنیم از شدت هیجان به نفس نفس افتادم بریده بریده میپرسم تو اینجا چیکار میکنی هق هق گریه نمیذاره حرف بزنه طفلکی چقدر شکسته شده میگه اگه امشب نمیدیدمت باور کن میمُردم صداش منو جادو میکنه میگم باورم نمیشه یعنی تو واقعا آبتینی بعدش میگم هیچ میدونی چقدر دنبالت گشتم تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی تو که از من فرار میکردی فراموش کردی بارون همچنان میباره حال دیگه چشمای منم بارونیه محکم به همدیگه چسبیدیم نفسی تازه میکنه و میگه به دادم برس پرهام زندگیم داره نابود میشه من هنوز به حالت عادی برنگشته م از روی شونه ی اون به پژوی مشکی رنگش نگاه میکنم میپرسم باز چی شده چیزی نمیگه و نفس عمیقی میکشه از دهن هردومون بخار میاد بیرون میگم بیش از صد دفعه بهت زنگ زدم هزار بار اومدم در خونه ت بیشتر از هزار بار اومدم بهت بگم آبتین ازمن عشقتو نگیر از دستم فرار نکن میگه فراموشش کن میگم چطور فراموش کنم سنگدل مگه تو همون آدمی نبودی که بهم میگفتی من عاشقتم پرهام من چی گفتم میگفتم دس وردار من روراستی تورو میخوام عشقتو نگه دار واسه بعدا یادته سرشو تکون میده میگه من خیلی بهت بدی کردم میگم بدی نکردی زندگیمو ازم گرفتی از همون اول عاشقت بودم ولی بهت شک داشتم میدونستم یه روز منو با خاطراتت تنها میزاری و میری از چشمات میخوندم که باهام روراست نیستی منو باش که میخواستم زندگیمو به پات بریزم شونه شو میگیرم و اونو از خودم جدا میکنم میگم کم مونده بود بمیرم برم دیوونه خونه خدا به دادم رسید خیلی بی انصافی بمن نگاه میکنه و میگه بخدا شرمنده تم میگم شرمنده نباش روراست باش ازت فقط همینو میخوام دستشو میگیرم و میرم داخل میگم خوب چشماتو واکن و منو ببین میبینی چقدر شکسته شدم فقط بخاطر اینکه تاوان بی وفایی تورو دادم تو از خیلی وقت پیش ازم دلسرد شده بودی ولی بهم نمیگفتی بازندگی و روح و روان من بازی کردی بعدشم گذاشتی و رفتی یه دفعه غیبت زد من موندم و یه دنیا خاطره یا باید خودمو از بین میبردم یا فراموشت میکردم درو میبندم و داخل هال میریم روی مبل میشینیم دکمه های پیرهنشو باز میکنه یادمه همیشه تو خونه عادت داشت فقط با لباس زیر بگرده سکوت سنگینیه میرم سمت گرامافون قدیمی که خیلی دوسش دارم یه صفحه ی قدیمی از عهدیه دارم که فقط همونو گوش میدم اینبارم همونو گذاشتم گمون میکردم که هنوز دوسم داری راس راسی حیف که نمیشه کسی رو توزندگی بشناسی باور ندارم که دیگه دشمن جون منی آخه چطور دلت میاد دل منو بشکنی شادیام چه بی دووم شد دیگه هرچی بود تموم شد حیف از گذشته هایی که به پای تو حروم شد دیگه هرچی بود تموم شد بعد تموم شدن آهنگ میگه داشتم خفه میشدم باورت میشه عذاب وجدان داره خفه م میکنه بلند میشم و یه حوله بهش میدم میگم بگیر سرتو خشک کن سرما میخوری حوله رو میگیره جلوی صورتشو به گریه میفته باید چیزی بگم میگم حوله رو دادم سرتو خشک کنی مقابلش میشینم سعی میکنم به یاد بیارم که اون بامن چه کرده من دوستش بودم فک کنم همه چی از اینجا شروع شد میگم اولش فکر میکردم که لابد آدم خوش شانسی هستم که تونستم تورو پیدا کنم رفاقت من و تو معرکه بود یادته یه بار بهم گفتی باورت نمیشه من و تو رفیق باشیم هیشکی فکر نمیکرد خداییش هم ما رفیق هم نبودیم عاشق هم بودیم میدونی دارم از چی صحبت میکنم دارم از اون عشق های پاک صحبت میکنم منظورم اون عشق هاییه که آدم میخواد در دنیارو به روی خودش ببنده و بشینه و فقط فکر کنه یا مثلا اشک بریزه یا چه میدونم از این حرفا امیدوارم بعد اینهمه سال فهمیده باشی چی دارم میگم هنوز گریه میکنه چشمم به نقش گل روی حوله میفته میگم رفاقت ما هرچی بود از عشق شروع شد میخوام بگم بازیچه نبود کون هم گذاشتن نبود کاری به بعدش ندارم که تو نابودش کردی راستی تا حالا فک کردی که چرا شروع رابطه مون یادت نمیاد فک کنم هکه عشقای واقعی اینجورین نمیشه براشون تاریخ تعیین کرد همونطور سرش تو حوله س و سرشو به علامت تایید تکون میده من فکر میکنم این خود آبتینه که رو بروی منه درسته که حالا هرکدوم زندگی خودمونو داریم ولی فوق العاده س که امشب اومده کنار من الان که دارم فکر میکنم میبینم هرچقدر بیشتر حرف میزنم آروم میگیرم انگار دارم دردی رو که سه سال روی هم تلنبار شده از روی شانه هام پایین میاد فک کنم آبتینم این حسو داره شونه هاش تکون میخوره میگم زیاد احساساتی نشو از من و تو دیگه این حرفا گذشته ما که دیگه عاشق هم نیستیم حوله رو بذار کنار تا ببینمت من خیلی وقته ازت گذشتم به حرفم گوش نمیده میگه خواهش میکنم ادانه بده بزار تو حال خودم باشم بدم نمیاد همینطور ادامه بدیم میگم اگه یادت باشه شبا تا ساعت چهار صبح میشستیم و حرف میزدیم حرفای عاشقانه مهم نبود چی به هم میگفتیم مهم این بود که تو بغل همدیگه ایم دستای همو میگرفتیم و حرف میزدیم تو چشمای هم نگاه میکردیم و حرف میزدیم فقط حرف میزدیم برای چن لحظه ساکت میشم موهای بدنم سیخ میشه وقتی به این فکر میکنم که چطور شد یکباره از معنویات دست کشیدیم و فهمیدیم به هم حس همجنسگرایی داریم و عاشق هم شدیم شاید بشه اسمشو ماجراجویی گذاشت ولی مسلما تصمیم داشتیم هرچی چیز مقدسه تو زندگیمون نابود کنیم مثل تبهکارا از این کارمون کیفور میشدیم و قهقهه میزدیم یادم میاد یه وقتی تو پیاده رو قدم میزدیم که آبتین گفت من خود شیطانم باور میکنی و من باور کردم کمی هم ترسیدم احساس کردم داریم بی پروا پیش میریم نمیدونم چی شده بود ولی شاید از لطیف بودن و نمیدونم چه وچه خسته شده بودیم شایدم به این دلیل بود که تازه از محیط مزخرف خونه هامون بیرون زده بودیم و احساس آزادی میکردیم من و آبتین همدیگه رو تو خوابگاه دانشگاه پیدا کرده بودیم و برای اولین بار فهمید بودیم که میشه عاشق یه همجنس هم شد فهمیده بودیم از این به بعد میتونیم جور دیگه ای زندگی کنیم اوایل فکر نمیکردم اونقدر کشته مرده ی هم بشیم ابدا برای هیچکدوممون قابل پیش بینی نبود ما هردو پسرای تودل برویی بودیم پدر و مادرامون برامون کلی نقشه کشیده بودن میگفتن شما فقط باید درس بخونین و بعد جایی استخدام بشین و اونوقت با یه خانواده ی نجیب وصلت کنین و باقی این چرت و پرت ها اما ما دنبال عشق خودمون بودیم میخواستیم رها و یله زندگی کنیم از موسیقی لذت ببریم عاشق طبیعت بشیم بعضی وقت ها که باهم به گردش میرفتیم از دیدن بعضی منظره ها گریه مون میگرفت یا وقتی دلمون میگرفت برای هم نامه ی عاشقانه مینوشتیم بله نامه ی عاشقانه ما دوتا همجنسگرای کامل بودیم اگر پدرامون میفهمیدند پوست از سرمون میکندن اون احمقا نمیدونستن عشق ما آلوده به هیچ چیز مزخرفی نیست و معنویه ما واقعا استثنایی بودیم پاکِ پاک مثل فرشته ها میگم تورو نمیدونم ولی من یادمه من وتو توی کل خوابگاه اسم در کرده بودیم همه برای اینکه بیان و باما هم اتاقی بشن سر و دست میشکستن فکر میکردن توی اتاق ما چه خبره نمیدونم میگفتن زندگی باشماها مزه ی دیگه ای داره واقعا که چقدر اون بیچاره ها کله پوک بودن بلند میشم و پاکت سیگار و فندکمو از روی اوپن آشپزخونه برمیدارم آبتین کمی آروم شده ولی هنوز حوله رو دودستی چسبیده میپرسم سیگار میکشی میگه نه ممنون گذاشتمش کنار میگم وای خدای من تودیگه چرا میگه زیاده روی کردم دکتر منعم کرد میگم احمق نشو کی تو این دوره و زمونه به حرف دکترا گوش میده حالم از همه شون بهم میخوره میگه میفهمم میگم من کاری به این حرفا ندارم دکترارو میشناسم یکی از همین دکترا گفته باید برقصی واقعا که مسخره س به هرحال سیگارمو آتیش میزنم سرمو بالا میگیرم و دودشو مستقیم میفرستم سمت آبتین انگار میخواستم با اون دود بکشمش میگم خواهش میکنم اون حوله رو بذار کنار میخوام قیافه تو ببینم میگه تو حرفتو بزن میخوام صداتو بشنوم من دیگه اون آدم قبلی نیستم به من هیچ مربوط نیست که اون همون آدم قبلیه یا نه یه پک دیگه به سیگار میزنم جایی برای خاکسترش پیدا نمیکنم لیوان آبو از جلوی ابتین برمیدارم و خاکسترو توش میریزم لیوانو که میبینم یاد پدرم میفتم چقدر سربه زیر و مقرراتی بود یه آدم خنثی به تمام معنا بایه زندگی کارمندی یکنواخت از اون زندگی ها که میشه توی چند سطر خلاصه ش کرد پنج سالی میشه که مرده از غصه ی همجنسگرا بودن پسرش دق کرد و مرد پدر آبتینم همچین تعریفی نداشت وکیل دادگستری بود از بخت بد اونم به انصاف و درستکاری معروف بود نمیدونم چرا هرچی صفت خوب بود اومده بود چسبیده بود به پدرای مادوتا زندگیمونو این اخلاق و رفتار فوق العاده شون خراب کرده بود اینطوری نمیشد باهاشون کنار اومد بخصوص با این تغییری که ما کرده بودیم فک کنم به خاطر همین بود که دوتایی تصمیم گرفتیم از پدرامون ببریم یا شایدم به این دلیل بود که میخواستیم ریشه خانوادگی نداشته باشیم اصل و نسب برامون مایه دردسر بود میخواستیم چیزی برای از دست دادن نداشته باشیم حتی به سرمون زد فامیلیمونو عوض کنیم دنبالشم رفتیم ولی وقتی دیدیم دردسر زیادی داره منصرف شدیم دود حلقه میکنم و بیرون میدم میگم تو مدتی بود به نجوم علاقمند شده بودی شبا منو برمیداشتی و بیرون میرفتیم و ستاره هارو تماشا میکردیم حتما یداته چقدر باهم حال کردیم ستاره ها یه دنیای دیگه دارن ولی پدرت فهمید که شبا از خوابگاه میزنیم بیرون اومد و باهات کلی دعوا کرد فک میکرد ما برای دختر بازی میریم بیرون طفلک نمیدونست ما همجنسگراییم اونم مثل پدر من اصلا تو باغ نبود اومد و بدجوری باهات حرف زد اونم جلوچشم همه بنظرم اصلا درست نبود که باتو اونطوری صحبت کنه بعد که گذاشت و رفت همه چی عوض شد دقیقا از همون روز اول ما شروع کردیم به تغییر کردن درسته اتاقو دود گرفته شده مثل جنگلای شمال پنجره رو باز میکنم بوی خاک خیس خورده و برگ درختا میاد تو خونه بارون نم نم میباره برمیگردم و فکری میکنم چراغو خاموش میکنم و سرجای اولم میشینم آبتین حوله رو از صورتش برمیداره تکیه میده به مبل و به راحتی نفس میکشه چند لحظه سکوت میکنم آبتین هنوز منتظره ادامه میدم فک کنم دو شب بعدش بود که منو از خواب بیدار کردی و گفتی دیگه وقتش رسیده که بیخیال همه چیز بشیم گفتی بیا بزنیم به سیم آخر من اولش ترسیدم نمیدونستم چی بهت بگم ولی بعدش گفتم هرچه باداباد بالاخره من و تو عاشق همیم گفتم هرجاکه بری من هستم از همون شب بود که عوض شدیم احساس میکردیم کار بزرگی میکنیم قرار گذاشتیم قید باورامونو بزنیم همون باورایی که پدرامون مارو با اونا بار آورده بودن اگه اشنباه میکنم بگو حالا که فکر میکنم هنوز نمیفهمم چرا با آبتین همراه شدم فقط بخاطر عشق بود یا هوس بعید میدونم شک نداشتم منم از اینکه داشتیم زندگیمونو نابود میکردیم لذب میبرم ا ز دانشکاه انصراف دادیم گفتیم گوربابای هرچی علم و معرفته از این به بعد فقط میریم دنبال عشقمون یه چیز خیلی جالب بود باید بگم تجربه ی ناب بود شبا تو خیابونای خلوت قدم میزدیم دستای همو میگرفتیم و داد میزدیم فقط عشق و میخندیدیم عین دیوونه ها بعد به دور و برمون نگاه میکردیم از اون نگاها وحشتناک بود همه ی هم حسای ما شروع کرده بودن به زندگی مشترک دنیای همه شون شده بود عشق ما عقب مونده بودیم میگم تو گفتی ما عشق پایدار میخوایم عشق افسانه ای عشق اسطوره ای من مولانا تو شمس تبریزی کم کم برو و بیایی راه انداختیم حسابی که پدرم برام بازکرده بود خالی کردم و این خونه رو گرفتم یادته زندگی مشترکمون همینجا شروع شد از دینمون دست کشیدیم رفتیم فرانسه و عقد کردیم اینم بگم جفتمون از سربازی معاف بودیم رسما شدیم یه زوج همجنسگرا چیزی که اوایل باورمون نمیشد کارمون شده بود زل زدن به همدیگه و عاشقانه نگاه کردن سیگارمو میندازم تو لیوان صدای تِسِ خاموش شدنش بلند میشه آبتین دستاشو پشت گردنش به هم قفل میکنه و میگه حرف بزن تو حافظه ت خیلی خوبه حرف بزن دارم گوش میدم میگم صبر کن ببینم بعدش چی شد آهان توخوشی زد زیر دلت و رفتی دنبال قمار من پا پس کشیدم میدونستم عاقبت قمار چیه ازت پرسیدم قمار دیگه برای چی گفتی من هیجان میخوام تو حق داشتی ظاهرا چاره دیگه ای نداشتم گفتم چرا نمیری دنبال بچه بازی از قمار که بهتره حالا تعجب میکنم چرا اون حرفو زدم اما تو بلافاصله قبول کردی گفتی فکر بدی نیست اینطوری شد که افتادی تو خط عیاشی هر روز دست یکیو میگرفتی و میاوردی خونه ی من که ترتیبشو بدی کم کم کنار کشیدم تو داشتی عقلت رو از دست میدادی قرارمون یادت رفته بود ما قرار بود فقط عاشق هم باشیم و باهم زندگی کنیم تو خیلی زود از من دلسرد شدی بعدشم یکی از همون بچه کونیارو آوردی و کردی منشی شرکتی که باپول جفتمون زدیم بنظرم بعدش رفتی پیش اون و الانم با اونی من احساس خطر کردم و شراکتم رو باهات به هم زدم تو خیلی زود ورشکست شدی و ولی رفتی به حساب من جنس نسیه خریدی و فروختی و پولش رو حروم کردی بعدشم که با همون پسره ی لاشی فراری شدی تا امشب که دوباره پیدات شد آهی کشید و گفت من خیلی وقته ولش کردم فک میکنی برای چی اومدم سراغت صداش بخاطر بغضش بم تر شده میگم یادمه یه بار حسابی بحثمون شد تو میگفتی عشق دروغه بچه بازیه مزخرفه میگفتی نباید احساساتی بشی میگفتی من لیاقت عشقتو ندارم من قبول نداشتم من میگفتم حساب این یکیو جدا کن من واقعا عاشقتم مگه خودتم از اول اینو نمیگفتی عشق یه چیز واقعیه آدم باید کسی رو داشته باشه که براش بمیره بعدش میخندم و میگم تو یه شیطانی دیگه از دست رفته حساب میشی قبول کن تعجب میکنم چطور هنوز سرپایی از خیلی وقت پیش باید مرده باشی آخه برای چی داری زندگی میکنی تازه من هم دیگه اون آدم سابق نیستم من دیگه هیچی نیستم قبلا کسی بودم ولی تو اون شخصیتو نابود کردی خوردم کردی دیگه هیچ حرفی رو باور ندارم در ضمن زندگیم رو باختم افسرده م حواس پرتی دارم دایم دارم به گذشته م فکر میکنم من همه چی رو از دست دادم حتی تورو با این حال خوشحالم که بدون من خوشحالی خلاصه اینکه نمیدونم چرا اومدی سراغ من هان راستی برای چی اومدی بنظرم دوباره چشماش پر از اشک شد الکی سرفه میکنه به زحمت میگه میدونم که من وتو دوباره نمیتونیم مثل سابق بشیم من خودم اینو خوب میدونم من خنده م میگیره اون توجهی به خنده ی من نداره ادامه میده من از اینکه تورو از دست دادم پشیمونم من بهت خیانت کردم هم عشقتو ازت گرفتم هم ارث پدریتو خودم میدونم فقط اومدم ازت بخوام بهم کمک کنی هوا تاریکه دوست داشتم وقتی داشت این حرفو میزد قیافه شو ببینم حالا اون داره مقابل من میشکنه میپرسم چه کمکی میگه اونموقع که پیشت بودم اصلا وجودت رو حس نمیکردم ولی حالا که پنج سال گذشته هر روز بیشتر از دیروز جای خالیتو حس میکنم رفتم که واسه خودم زندگی کنم دیدم نمیشه میدونستم که دیگه منو قبول نمیکنی ولی میخوام دوباره باهم باشیم میدونم مثل قبل نمیشه ولی فقط میخوام کنارم باشی از حرفش جاخوردم پرسیدم کجا من دیگه هیچی ندارم اون شرکت تعطیل شد این خونه هم گرو بانکه چون باسندش وام گرفتم که بدهی های تورو بدم دوباره برگشتم دانشگاه من ذوباره از صفر شروع کردم نمیخوام برگردم به اون گذشته ی مزخرف حالا که میگی با هم باشیم من حرفی ندارم اما کجا سرشو میگره بالا و مستقیم تو چشام نگاه میکنه پنج ساله که این نگاهو ازم دریغ کرده بود با صدایی که ارامش مخوفی داشت گفت توی قبر زیر خاک جاییکه آرامش داره خوبه بدون فکر میگم خوبه بهتر از این زندگیه که من و تو به این روز انداختیم به راهشم فکر کردی جواب نداد قرصای تریازولاممو از روی میز برمیدارم بدون اینا نمیتونم بخوابم به اطراف نگاه میکنم کمی دورتر بطری شرابو میبینم الکلی نیستم ولی بعضی اوقات به یاد گذاشته یکم میخورم قرصارو دونه دونه میشمرم یک دو سه چهار پنج شیش هفت هشت نه ده اونقدر میشمارم تا میرسم به صدمی آبتین تو این مدت هیچ حرفی نمیزد فقط نگاه میکرد رفتم سمت اوپن بطری شرابو باز میکنم یه گیلاس برای اون میریزم و یه گیلاس برای خودم میشینم رو بروش قرصارو میزارم جلوش بدون حرف یکی میزارم تو دهنم وشرابو میرم بالا میگم یادته شبایی که خوابمون نمیبرد اینقدر مست میکردیم و حرف میزدیم تا تو بغل هم بیهوش بشیم سرشو به علامت تایید تکون میده حالا اونم یه قرص برمیداره و با یه جرعه شراب میره بالا دومین قرصو با خاطرات اشناییمون میخوریم سومیشو با یاد مخالفت خانواده هامون چهارمیشو با یاد بریدن از خانواده هامون یکی من برمیدارم و یکی اون چند بار گیلاس هامون پر و خالی میشه تا بالاخره قرصا تموم میشن میگه موافقی مثل اون سالها بریم زیر بارون قدم بزنیم بدون جواب دادن میرم سمت در با هم میریم بیرون دستای همدیگه رو میگیریم و بازم داد میزنیم فقط عشق کم کم قرص و مشروب دارن تاثیر خودشونو میزارن به سختی میتونیم راه بریم چشمام دیگه جایی رو نمیدید و در نهایت بی اختیار بسته شدن تو یه خواب عمیق فرو رفتم نمیدونم چند ساعت یا چند روز طول کشید ولی نمیخواستم تموم بشه وقتی چشمامی باز کردم دیدم تو بیمارستانم آبتینم کنارمن تو تخت بغلی بستری بود هنوز گیج و منگ بودم وقتی برگشتم و نگاهش کردم اونم سرشو به سمت من برگردوند با لبخندی که پنج سال بود از روی لبام فراری بود گفتم تو که نوز زنده ای اونم با همون لبخند جواب داد یادته قرار گذاشتیم هرجا رفتیم باهم باشیم حالا هم دیگه باهمیم نمیدونم کی مارو از این زندگی مزخرف نجات داد تو بیمارستان برامون پرونده درست نکردن بیشتر بخاطر اصرار جفتمون بود وقتی مرخص شدیم رفتیم خونه ی من بعد از مدتی دوباره باهم شروع کردیم ولی نه مثل گذشته عاشق هم بودیم ولی دنیای هم نبودیم اینجوری بهتر بود دوباره دانشگاهو ول کردم خونه م از دستم رفت دوباره از صفر شروع کردیم برگشتیم شهرخودمون و پیش خانواده هامون با پولیکه پدر آبتین در اختیارمون گذاشت دوباره همون شرکت قبلیو راه انداختیم شرکت پخش مواد بهداشتی از چن تا شرکت معتبر نمایندگی گرفتیم و در کوتاه ترین مدت کارمون شده بود پول جمع کردن این بار خانواده ی هردوتامون با شرایط ما کنار اومده بودن مهم تر از اون که دوباره برگشتیم به دین قبلی خودمون شاید اینبار زندگی ما مثل گذشته عاشقانه نبود ولی مهم این بود که از کنار هم بودن لذت میبریم من و آبتین هیچوقت با هم سکس نکردیم خودمونم نمیدونیم چرا شاید چون از اول عشقمون پاک بود هیچوقت نمیتونم اوناییکه فقط بخاطر سکس باهم دوست میشن رو درک کنم طبیعت من و آبتین فرق میکرد ما واقعا عاشق هم بودیم نمیدونم اینفعه چی پیش میاد ولی تا الان که این داستانو به پایان میرسونم من و آبتینم کنار همیم همه چی رو فراموش کردیم و دوباره از نو شروع کردیم بابت طولانی شدن داستان عذر میخوام ولی حتما میخواستم قصه ی زندگیمو بی هیچ کم و کسری بنویسم ممنون که وقت گرانبهاتون رو گذاشتین و این داستان رو خوندین نوشته

Date: April 19, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *