سلام من شیرین هستم اهل تهران یه دختره 20 ساله ی مغرور که با هرکسی نمی جوشم که البته به عقیده خودم و اطرافیانم تنها ضعف من همین هس خب قبل از تعریف داستانم باید اینو خدمتتون عرض کنم که من داستانم یه خورده با بقیه داستانایی که شما خوندین فرق داره چون من داستان رو از زبان ارباب خودم تعریف میکنم در حالیکه اکثر شما بیشتر داستان ها رو از زبان برده شنیدید که از آرزوش گفته درظمن اینم بگم که داستان من هم خیلی طولانی هس هم واقعی خب شروع میکنم داستان رو داستان من از اونجایی شروع میشه که بعد از قبولی کنکور تو رشته مورد علاقم تونستم به یکی از خواسته هام برسم ولی برای ثبت نام به دلایلی که یکیش نزدیک نبودن به خانوادم بود اصلا دوست نداشتم تهران باشم ولی پدرو مادرم مخالف بودن مخصوصا پدرم که میگفت شهری به جز تهران نمیری که من گفتم نه و هرجور شده باید برم بلاخره راضی شدن برم شهر های اطراف تهران که من رفتم قم هرچند خیلی دور نبود ولی بازم یه کوچولو با تهران واسه داشت و من اونجا ثبت نام کردم خلاصه با رشته حقوق دانشگاه مفید قم ثبت نام کردم موقع ثبت نام فهمیدیم که خوابگاه داره و خیال خانوادم راحت شده بود هفته اول شنیده کردم کسی نمیره برای همین منم نرفتم اما هفته دوم رفتم فهمیدم یه سریا اومدن و اتاق گرفتن و اکثر اتاق های خوابگاه پر شده به هر شکل روز اولی که اومدم دانشگاه با بابام اومدم همون روز ساعت ۱۰ کلاس داشتم و وقتی نداشتم که برم دنبال خوابگاه به بابام گفتم تو برو زیارت منم بعد کلاسم میرم دنبال خوابگاه بعد بهش زنگ میزنم رفتم سر کلاس دیدم همه نشستن دخترا اینور کلاس و پسرا هم اونور کلاس منم که زیاد حال خوبی نداشتم یه ذره استرس داشتم رفتم ته کلاس نشستم استاد اومد و بعد از سلام و تبریک رسید به حضور غیاب و آشنا شدن با دانشجوها از وقتی وارد کلاس شدم یه دختری که نمیدونستم اسمش چیه و اهل کجاست مـُدام نگام میکرد و تا من نگاهش میکردم روشو برمیگردوند که مثلا من ندیدمت حتی چندباری زیرچشی دیدم برگشته داره نگام میکنه این نگاه کردنش خیلی رفته بود رو مخم موقع خوندن اسم ها فهمیدم اسمش ناهید هست تا اینکه زمان گذشت و کلاس تموم شد بعد وسایلمو برداشتم برم سمت بوفه یه کیک وآبمیوه بخرم که دیدم ناهید با دوستش رویا اومدن گفت سلام شیرین خانوم میشه ما اینجا بشینیم انگار خوب اسم منو یاد گرفته بود دلم میخواست با مُشت بزنم تو صورتش بخاطر اون نگاه های تو کلاسش بعد از مکث کوتاهی گفتم بله بفرمائید بشینید بعد از نشستنشون صحبت کردیم که رویا به من گفت ما هردو از تهران اومدیم از پیش دانشگاهی همدیگه رو میشناسیم تو چی شیرین خانم گفتم منم اهل تهرانم که دیدم برق تو چشاش افتاد و گفت اتاق گرفتی گفتم نه وقت نشد که دیدم این بار خوشحال تر از قبل با خنده ای گفت اتفاقا ما اتاقمون یه جای خالی داره اگه تو بیای خیلی خوبه چون همکلاس و همسن هم هستیم باهم راحت تریم که منم بدم نمیومد برم پیششون و گفتم باشه قبول بعد که انتراک بعد کلاس شروع شد رفتیم تو کلاس و ناهید و رویا اومدن ته کلاس نزدیک من نشستن رویا یه دختر ساده تیپ و با ادب و مظلومی بود و زیاد حرف نمیزد اما ناهید خیلی پر حرف و پررو و یه کمی هم خوشگل بود خلاصه بعد از آشنا شدن با این دوتا یه کمی رومون تو روی هم باز شد و کلاس تموم شد رفتیم که من اسممو بنویسم و زنگ زدم بابام بعد از زیارت اونم بیاد اسممو بنویسیم تا خیالش راحت شه جای بدی نیستم تا راهی تهران بشه بعد از اینکه کارای ثبت نام تموم شد بابام بقلم کرد گفت مراقب خودت باش دخترم و با ناراحتی که طبیعی هم بود دست دادیم و خدافظی کردو رفت حالا دیگه من موندم و ناهیدو رویا با یه اتاق کوچیک ولی قابل قبول حداقل برای زندگی کفِش موکت بود و از اونجایی که من از موکت بدم میومد گفتم اینا هم کثیفه هم من از راه رفتن رو موکت دلم ریش میشه که رویا گفت شیرین جان عیبی نداره الان من دمپایی روفرشیامو میارم برات تا راحت باشی که من گفتم نه نه زحمت نکش من خودم میخرم غروب که رفتیم بازار گفت هرجور راحتی عزیزم ولی میخوای تا غروب پالـُختی چیکار کنی من گفتم نمیدونم اصن تا غروب همینجا میشینم که دیدم هردوشون با تعجب نگام کردن و بعد مکث کوتاهی خندیدن من گفتم خب چیه چیکار کنم ناهید گفت خب دمپایی رویا رو بپوش تا غروب بریم بخریم که من گفتم باشه و بلاخره راضی شدم که موقتا دمپایی رویا رو پام کنم از صورتِ رویا معلوم بود که یه کم از دست من ناراحت شده چون وقتی خودش بهم این پیشنهادو داد از روی تعارف و خجالت قبول نکردم ولی وقتی ناهید گفت قبول کردم خلاصه بعد از گذشت 3 4 ساعت غروب شد ساعت 4 بود که تصمیم گرفتیم بریم زیارت و بعدشم یه خرید کوچیک کنیم خلاصه رفتیم زیارت و بعدش که وارد بازار شدیم که رویا گفت شیرین اینجا دمپایی فروشی هست بیا بریم دمپایی که گفتی رو بخر و من گفتم آره خوب شد یادم انداختی ناهیدم گفت نه بریم یه جا دیگه این گرون میده که رویا با یه لحن خاصی گفت نه همین خوبه بریم همینجا یه دیقه ای بود داشتن سر دمپایی خریدنِ من با هم بحث میکردن که من تعجب کردم پیش خودم گفتم یعنی من انقدر مهمم واسه ناهیدو مخصوصا رویا بعد تو این حده فاصل رویا گفت بیا عزیزم همین دمپای قرمزا رو تست کن ببینم تو پات قشنگن یا نه که من بازم انتظارشو نداشتم از این همه توجه گفتم باشه و دمپایی رو پام کردم و چون تو پام جوراب بود گفتم اصلا بهم نمیاد که مرجان گفت نه اتفاقا قرمز به پاهات میاد تازه تو خونه جوراب که پات نیست مث الان اونجا قشنگتر به چشم میاد که من نظرم عوض شد گفتم اره خب بعدش رفتم که حساب کنم که دیدم رویا گفت کجا میری مگه من انتخاب نکردم پس خودمم حساب میکنم من دیگه داشتم شاخ در میاوردم باورم نمیشد یه نفر تو روز اول آشنایی انقدر باهام خوب باشه و دوستشم عین خودش خوب باشه گفتم خجالتم نده خودم حساب میکنم که اصرار کرد گفت اصن میخوام یه هدیه بهت بدم در این حال ناهیدم یه پوزخندی زد و نگاه میکرد که من گفتم مرسی جبران میکنم رویاجان پیش خودم گفتم مگه میشه آدم واسه یه دختره غریبه که تازه چندساعته آشنا شده هدیه بخره یا شایدم بخاطر محکم کردن دوستیمون تو دانشگاه و البته خابگاه این کارو کرده زمان گذشت و گذشت و بعد از گفتن اذان هوا کاملا تاریک شده بود تقریبا ساعت نزدیک ۷ بود که برگشتیم خونه و من رفتم یه دوش بگیرم از حموم که برگشتم بار اول بود که اونا منو بدون مغنعه میدیدن طبیعتا چون از حموم اومده بودم پاهامم لخت بود و جوراب نداشتم تا قبل از اون هم جورابام پام بود و هم سرم لخت نبود لباسامو که پوشیدم دمپایی روفرشیارم پام کردم که دیدم رویا داره لذت میبره پامو توش میبینه و بعدش اومدم با سشوار موهامو خشک کنم که دیدم رویا بهم خیره شده و منم دیدمش بهش گفتم چیه گفت هیچی موهات خیلی قشنگه شیرین جونم که منم گفت مرسی چشات قشنگ میبینه ناهید هم دستشویی بود که اومد بیرون تا منو دید که با خنده گفت باو دختر تو چرا انقدر خوشگلی من گفتم ممنون خودتم خوشکلی عزیز که گفت به پای شما نمیرسیم خانومی من که یه ذره خجالت زده شدم بحث رو عوض کردم گفتم بچه ها شام چیکار کنیم ناهید با اعتمادبه نفس خاصی گفت شام با من میخوام یه ماکارانی بدم بهتون که انگشتای پاهاتونم باهاش بخورید اینو که گفت نمیدونم چرا یه هو رویا زول زد به انگشتای پام که من دیدم داره نگاه میکنه ولی به روی خودم نیاوردم گفتم باشه ناهید ببینیم و تعریف کنیم ناهیدم گفت پس من برم ماکارانی رو درست کنم رویا که همچنان خیره شده به پام بهش گفتم دمپایی ها به پام میان که انقدر نگاهشون میکنی یه ذره هول شد گفت اره خیلی به پات میاد شیرین بعدش دیدم ول کن نیس قفله رو پام که با لحن خاصی گفتم خسته نشدی انقدر نگاهش کردی گفت آخه پاهات خیلی قشنگن من با شنیدن این جمله گفتم راجع به موهامم همینو گفتی که گفت اره موهاتم خوشکل و بلنده اصن همه چی تمومی تو منم گفتم هم تو و هم ناهید خیلی خیلی خوبید و این به من حس خوبی میده بعد از خوردن شامِ خوشمزه ی ناهید رفتیم فیلم و سریال تماشا کردیم و وقتمون تا آخر شب اینطوری سپری شد من کاملا از این شرایط راضی بودم گفتم بچه ها بریم بخوابیم آخر شبه دیگه رویا به ناهید گفت ناهیدجان صبح منو بیدار کن نمازم قضا نشه من با شنیدن این جمله رفتم تو خودم یه ذره فکر کردم اهل نماز نیستم ولی ناهیدو رویا نماز خون بودن با این حساب میدونستم قراره دورو بره ساعت های4 5 صبح بیدار بشن واسه نماز من که خیلی دوست داشتم نماز خوندنشونو ببینم همون زمان بیدار شدم بیینم واقعا راست میگن که نماز خونن یا نه که دیدم اره واقعا نماز خونن و مومن البته اینم بگما من زیرچشی از روی تخت زیره پتو نگاه میکردم اونا فک میکردن من خوابم بعد از خوندن نماز ناهید رفت خوابید ولی دیدم رویا داره آروم آروم میاد سمت من تعجب کردم ولی خودمو به خواب زدم که نفهمه بیدارم من یه عادتی که دارم اینه که موقع خوابیدن پاهامو نمیکنم تو پتو چون عرق میکنه بدم میاد یه هویی دیدم رویا هم دقیقا رفت سمت پاهای بیرون زده ی من از پتو و دوتا ماچ آروم از پام کرد به شکلی که من نفهمم درحالیکه که من بیدار بودم ولی به روی خودم نیاوردم رویا بعد از بوسیدن پاهای من داشت میرفت بخوابه که من همون لحظه تکون خوردم و چشامو قشنگ باز کردم و دیدمش و رویا از خجالت داشت آب میشد گفتم چیه چی شده رویا با حالت گریه و درحالیکه اشک تو چشاش جمع شده بود گفت ببخشید دیگه تکرار نمیشه من گفتم چی رو ببخشم چی تکرار نمیشه اونم با تعجب گفت مگه تو نفهمیدی چی کار کردم منم که فهمیده بودم الکی گفتم نه مگه چیکار کردی یه هو دیدیم اشک چشمش تبدیل شد به یه برق و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه گفت هیچی عزیزم بخواب منم دیگه اصرار نکردم گفتم برو بخواب که اتقریبا 2 3 ساعتی وقت خوابیدن داشتیم و باید بعدش میرفتیم دانشگاه که من خوابم نمی بـُرد و همش داشتم به این فکر میکردم که چه دلیلی داشته رویا پاهای منو یواشکیِ من بوسیده با همین فکرو خیال 2 ساعت گذشت ساعت شد 7 و من بلند شدم بچه ها رو بیدار کنم ناهیدو بیدار کردم و وقتی رسیدم به رویا دیدم رو به دیوار خوابیده پشتش به منه رفتم سمتش که بیدارش کنم صورتمو بردم سمت صورتش که تو گوشش بگم دیدم چشاش بازه و از قرمزیِ چشاش معلوم بود اونم مث من نخوابیده بعد از اون اتفاق منو که دید سریع سلام وصبح بخیر گفت اونم با یه لحن خاصی که انگار به رئیسش داره میگه یه ذره خوشم اومد از لحنش و بعد چندثانیه تأخیر گفتم صبح تو هم بخیر اومده بودم بیدارت کنم ولی انگار خودت بیدار بودی که گفت اره تازه بیدار شدم معلوم بود دروغ میگه من گفتم اوهوم پس بلند شو برو دستو صورتتو بشور باید بریم کلاسمون شروع میشه گفت چشم شیرین خانوم منم گفتم چشمت بی بلا رفتیم دانشگاه بعد از گذشت انتراک اول ناهیدو رویا به شکلی که معلوم بود باهمدیگه هماهنگ کردن با خنده به من گفتن شیرین راز خوشگلیت چیه منم همزمان با خنده و عصبانیت گفتم شما هم منو از دیشب تا حالا کُشتینا اه اه یه جور حرف میزنین انگار خودتون زشتین با گفتن این حرفم رویا که مظلوم بود سرشو برد پایین ناهیدم هیچی نگفت کلاسهای روز دوم هم با شوخی و گرمی بچه ها گذشت و شب شد و همه چی تکرار شب قبل بود و رفتیم بخوابیم تا اینکه صبح شد دوباره موقع اذان رویا اومد پامو ببوسه ولی این بار مچشو گرفتم گفتم رویا تو چته چرا هر روز میای بعد نماز پای منو میبوسی انقدر خجالت کشید که استرس هم گرفته بود داشت قلبش میزد زبونش بند اومده بود بار دوم با عصبانیت همینارو ازش پرسیدم که این بار جواب داد گفت ببخشید شیرین منم گفتم یعنی چی گفت من از همون روز اول تو بازار عاشق پاهات شدم منم با یه مکثی گفتم خب که چی گفت اگه میشه بزار ببوسم که گفتم چه معنا داره دخترجان بعد گوشیشو درآورد و چندتا فیلم فیتیش و از این دسته فیلما نشونم داد گفت تو دنیا هم دخترا و هم پسرا این حس رو دوست دارن و منم جزو اون دسته هستم من که با دیدن فیلما باورم نمیشد این چیزا وجود داره گفتم عه عه این فیلما رو تا حالا ندیده بودم رویا گفت حالا منو میبخشی شیرین ببخش تو رو خدا دست خودم نبود منم که با دیدن فیلما یه ذره بهش حق میدادم گفتم خیلی خب بخشیدم رویا گفت میشه ناهید نفهمه من گفتم تا ببینم گفت منظور گفتم اگه همه کارایی که میگم بکنی بهش نمیگم که قبول کرد قرار شد از این به بعد به جای نوبت من تو غذا پختن و ظرف شستن و لباس شستن تمام وظایف منو خودش انجام بده که من خسته نشم مشت و مال و کارای دیگه هم تو دستور کار قرار دادم و اونم اطاعت کرد من که تا قبل از دیدن اون فیلما هیچ علاقه ای به ارباب بودن و دستور دادن نداشتم یه دفعه نظرم 180 درجه عوض شد و با رویا مث یه حمال رفتار میکردم خلاصه گذشت و گذشت و گذشت و رویا هر روز بیشتر به بردگی من علاقه مند میشد و هر روز بعد از بیدار شدن از خواب امکان نداشت پاهامو نبوسه من که از این کارش خوشم اومد گفتم فقط بوس کافی نیس باید لیسش هم بزنی که اون با کمال میل میگفت چشم شیرین من گفتم شیرین هم دیگه حقی نداری بگی از این به بعد باید بگی شیرین بانو گفت چشم سرورم شیرین بانو انگار از خداش بود من اینارو ازش بخوام گفتم چرا دوست داری این کارو گفت حس خوبی میده بهم بعد ازم خواهش کرد گفت حالا که فیلم نشونت دادم و آشناتر شدی میشه تو ارباب من باشی و منم برده تو منم با اعتمادبه نفس گفتم باید ببینم لیاقتشو داری یانه مث اینکه فیلمایی که می دیدیم بیشتر رو اون تأثیر گذاشته بود تا من این داستان ها همش داخل خوابگاه بود و من یه روز که دانشگاه روز شلوغی رو میگذروند بهش گفتم اگه میخوای من اربات باشم باید جلو همه تو دانشگاه پامو ببوسی که اولش قبول نکرد ولی بعدش با کتکایی که به عنوان یک ارباب بهش میزدم آب از سرش گذشته بود و نمبخواست این فرصت رو از دست بده و با اکراه قبول کرد و گفت باشه ولی قرار ما این نبود کثافت اینو که گفت یدونه محکم با پام لقد زدم تو شکمش گفتم با کی بودی هااااااا که گفت ببخشید غلط کردم شیرین بانو و دیگه حتی جرعت نداشت بهم کوچکترین توهینی بکنه و گفتم دست و پامو ببوس تا ببخشم اونم سریع گفت چشم و این کارو کرد گفتم پس قبول میکنی تو دانشگاه هم تا حدودی نوکرم باشی گفت چاره ای نیست چشم بانو خلاصه تو دانشگاه همه به چشم یک دختر محکم و قدرتمند به من نگاه میکردن و گاها به اسم شیرین بانو صدام میزدن که این برام لذت بخش بود این بود داستانِ تکرایِ منو برده م رویا که خیلی خوش گذشت بهم و همینطور اون که تونست اربابی مث من پیدا کنه بعد از این اتفاقا من تجربه زیادی از طریق دیدن فیلم و خوندن داستان پیدا کردم و الان واسه خودم کسی شدم تو تلگرام و اینستا هم یه ذره معروف شدم و همه به اسم شیرین بانو منو میشناسن خداروشکر خرجمم از این کار خوب در میاد و به نظرم میسترس بودن خیلی خوبه واسه یه دختر پرجذبه و خوشگلی مث من خخخ داستان تموم شد امیدوارم لذت برده باشید پ ن شاید خیلیاتون انتظار داشتین تو داستانم چیزای دیگه هم بزارم مث لز و گوه خوری و کتک و هه خب من خواستم اون چیزی که اتفاق افتاده رو بازگو کنم که این کارم کردم حالا شد یکی خوشش نیومدن باشه و لذت نبرده باشه ولی من حقیقت رو نوشتم یاعلی خدانگهدار نوشته شیرین
0 views
Date: March 18, 2019