لذت بردن از زن دایی

0 views
0%

سلام در درجه اول بگم اسم ها غیر واقعی داستان واقعی و هر کس فحش بدهد به خانوادش فحش داده من حسام 29 ساله و تقریبا خوش هیکل ولی جذاب نیستم حدود 5 ساله ازدواج کردم و از وقتی نامزد کردم و زن دایی خانمم را زیارت کردم حسابی رفتم تو کف هیکل و بدن سفیدش قیافش بد نبود ولی اندام بیست از همون اول من به زندایی فتانه صداش میزدم زن دایی فتانه 38 سال داشت قدش از من بلند تر بود و شوهرش دای صابر 51 ساله بود و زن اولش به خاطر بچه دار نشدن دایی ازش طلاق گرفته بود دو سال بعداز ازدواج ما بود که دایی و زن دایی از پرورشگاه یکدختر 6 ماهه اوردند اما ماجرای عشقبازی ما چهار ماه بعد از اوردن یسنا اتفاق افتاد عروسی دختر خاله خانمم بود که یکسال قبلش پدرش فوت کرده بود بعد ار جشن همه رفتیم دنبال ماشین عروس تا دم خونشون حدود یکی دو ساعت بعد خانمم اومد گفت خاله ام اصلا حالش خوب نیست و یک ساعت داره برا شوهرش و اینکه تنها شده گریه میکنه و قرار شد همه خواهر برادرا امشب برند پیشش تنها نباشه منم برم منم که اصلا دوست نداشتم لذت سکس با خانمم که موقع عروسی ها بی نظیر میشد را از دست بدم گفتم نه اصلا خانمم فهمید من چرا قبول نکردم گفت حسام قول میدم فردا شب برات جبران کنم سرتون درد نیارم من بلاخره قبول کردم و اومدم سوار ماشین بشم که برم خونه که دایی صابر صدام زد ذهنم رفت سمت حمالی جمع کردن اساس و بساط عروس نیاز به کمک من که دایی یه دفعه گفتیه زحمت میکشی وای من دیگه مطمعن شدم حمالی در کاره گفتم جانم در خدمتم گفت من باید برم خونه خواهرم و خانمم وسیله های یسنا را نیاورده زحمت میکشی ببریش تا خونه ما صبح خودم میرم میارمش برا پا تختی یک رسم قدیمی برا خواندن کادو های عروس داماد گفتم نه بابا چه زحمتی قدمشون رو چشم واااااای من از اینکه زن دایی خوشگل کرده با لباس مجلسی میاد تو ماشین من و من کلی می چریدمش خر ذوق شده بودم زن دایی سوار شد و سلام احوال پرسی و چشم چرونی زن دایی تو راه در دلش واز شد و گفت صابر 50 سالشه ولی درک نمیکنه من شب با یه بچه چند ماهه تنهایی میترسم تو خونه فکر میکنه من زورم میاره بره پیش خواهرش زودتر گفته بود داداشم میگفتم بیاد پیشم هی میگه مجتمع نگهبان داره اپارتمان که ترس نداره منم گفتم والا چی بگم زن دایی منم خودم امشب تنهام ولی خاله هم گناه داره زن دایی با تندی گفت منم گناه دارم ندارم گفتم بله حق با شماست زن و شوهر باید بعد هر جشن و مهمانی پیش هم باشند من خودم اعتقاد دارم زن دایی گفت اره دیگه رسیدیم دم مجتمع زن دایی گفت شرمنده برو تادم اسانسور وسبله دارم رفتم تا دم اسانسور زن دایی پیاده شد و بچه خواب را بغل کرد و به زور میخواست با یک دست دیگه اش کیف بزرگ لباسای بچه را برداره که من گفتم من میارم برید اسانسور را بزنید تو اسانسور همش چشم به اندام زن دایی بود اوحم اعصاب نداشت رسیدیم دم اپارتمان کیف را گذاشتم و گفتم زندایی تا اسانسور نرفته من برم زندایی گفت بفرمایید تو زشته که تا دم در بیایی نیایید داخل گفتم نه دیر وقته ان شالا یک شب دیگهخدمت میرسیم زندایی گفت تعارف میکنی حالا تنهایی خونه چی کار داری بمون منم دیگه نمیترسم دیگه موندم چی بگم زن دایی هم زمان با فکر و سکوت من گفت صبح هم باهم میریم پا تختی منم گفتم مزاحم نباشم گفت نه بابا اینچه حرفیه بفرمایید رفتم داخل و زن دایی گفت چیزی میخوری اب و ابمیوه نوشابه و گفتم نه شام تا تو چشام خوردم زندایی گفت ببخشید من برم تا یسنا پاش نسوخته عوضش کنم شاشو را من از این حرف بب ادبیش تعجب کردم همینطور که رو کاناپه نشسته بودم سرم را گذاشتم و چشام را بستم چورتکی زدم یه دفعه زندایی صدا کرد چرا اینجا با این لباس ها لباس خواب بهم دادو گفت برو توی اتق کنار اشپزخونه عوض کن و هر جا دوست داری بخواب گفتم ببخشید مزاحم شدم گفت نه بابا این چه حرفیه رفتم توی اتق و لباس عوض کردم و خوابیدم ساعت 7 صبح از ترس رسیدن دایی از خواب پریدم گفتم بزار بزنم به چاک تا اش نخورده و دهن سوخته نشده اومدم از اتاق بیرون و رفتم دست شویی زن دایی تا صدای در را شنیده بود از اتقاق خوابشون اومد بیرون من از دست شویی اومدم دیدم زن دایی هنوز لباس مجلسیش رادر نیاورده و یک مانتو روش پوشیده بود یه روسری سرش بود و دم روسری را نداخته بود رو چاک سینش پیدا نباشه گفتم زندایی چطوری با این لباس خوابتون برد چدا درش نیاوردید گفت هیچی ولش کن دیشب تا حالا پدرم در اومده با این لباس و این بچه گفتم اخه چرا درش نیاوردید گفت اخه نمیشه هر کار کردم نشد زیپش پشت کمرمه به کی بگم باز کنه منم بدونه قصد و غرض گفتم خوب من را صدا میزدی فکر کردم چون خواب بودم صدام نزده بود که زن دایی با تعجب گفت اسلام دست و پامو بسته من که تاره دوزاریم افتاده بود گفتم اهان راستی اصلااا حواسم نبود زن دایی اخه اسلام را ولش کن اسلام میگه زن و مرد نا محرم نباید زیر یک سقف تنها باشند پس چرا ما اومدیم زندایی گفت اره بابا منم شوخی کردم خودم روم نشد گفتم زندایی تا دایی نیومده من برم درستش نیست من را اینجا ببینه گفت اخه چرا درستش نیست صبر کن صبحانه بخور بهش میگم نیاد این همه راه را من با شما بر میگردم اصلا هم ناراحت نمیشه از خداش هم هست گفتم نه مرسی صبحانه خونه میخورم زندایی یه دفعه گفت حداقل بیا دست و پا مو باز کن اسلام پدرم را دراورد من اول نگرفتم بعد چند لحظه فهمیدم چی شدددددددد گفتم چشم زن دایی منم مثه داداشتون گفت نه تو مثه شوهرمی من که دیگه راس کرده بودم خندیدم زن دایی برگشت و پشتش را به من کرد و مانتو را در اورد وای خدااااااااا ارزوم دیدن زن دایی تو لباس باز بود یه لباس مجلسی که نمیدونم بهش چی میگن کون خوش فرم کمر باریک ساغ پای سفید و بدون موی زن دایی زن دایی گفت چشات را ببند و زیپ را اروم بکش پایین مراقب باش زیپ پوست کمرم را نگیره گفتم اخه با چشای بسته چطوری مراقب باشم گفت خوب باز کن تو هم جای صابر یه جورایی احساس میکردم زن دایی دلش میخواد زیپ را اروم کشیدم پایین هرچه پایین تر میومد اندام زن دایی قشنگ تر می شد سفیدی بدنش چشا میزد لا مصب اروم اومدم پایین به بند نامرءی سوتین رسیدم اومدم پایین تر تا روی باسن هر چه زیپ میومد پایین تر انگار داشتم در یک صدف مروارید دار را باز میکردم از روی کونش که رد میکردم دستم را میمالیدم به شورش و زن دایی با صدای شهوت الودش ویس ویس میکرد زیپ به اخر رسید و ماجرای ما به اول من که ارزوم چریدن زن دایی تو لباس مجلسی بود حالا زن دایی با شورت و سوتین و البته روسری جلوم بود فشار کیرم داشت خشتک شلوار راحتی دایی صابر را جر میداد زن دایی یه دفعه برگشت و چشمش ساف به کیر سیخ شده من افتاد و سرش بالا اورد و بهم گفت بی جنبه منم مات و حیرون گفتم این اندام خدا را هم شل میکنه حرفم تموم نشده بود که لبای سرخ زن دایی را رو لبام حس کردم لا مصب فکر کنم دایی دو سه سالی بودبهش حال نداده بود لب میخورد و اجازه نمیداد من لب وا کنم فقط میخورد بلاخره مجاله حرف زدن پیدا کردمو گفتم دهنم بو میده ادمس بده ادامس راخوردم روش یه لب و گردن وحشیانه زن دایی فقط جیغ نازک میکشید و دستش را از رو شلوار ما بر نمیداشت بند سوتین را با ز کردم وشروع گردم به خوردن گاز گرفتن نوک قهوه ای سینه های سفت شده زن دایی صدای جیغ بلند تر میشد که من دستم را کردم توشورت زندایی کس پشمالو ولی سفید و تپل و خیس با انگشتم چوچولش تکون میدادم و باا دندونم نوک سینش را گاز میگرفتم زن دایی نفس نفس میزد و گفت یه لحظه صبر کن من یع زنگ به دایی بزنم زنگ زد و گفت من با حسام میام شما به کاراتون برسید منم یه دوش میگیرم و میام دایی هم بی خبر از خونه تلفن قطع نشده بود اومد طرف من تیشرت و زیر پوشم را به زور و وحشانه کشید بیرون و رفت سراغ شلوار و شورتم شلوار را در اورد وقتی میخواست شورت را در بیاره سفتی کیرم مانع بود کشید پایین و کیرم را دولوپی قاپید ساک میزد وحشیانه و ناشیانه اخه دندوناش دهن کیرم را سرویس کرد چار دقیقه ای کیرم را خورد و منم که دیگه خسته شده بودم بلندش کردمو بردمش روی کاناپه سریع شورتش را در اوردم و کیر خیس م را گداشتم وسط کس زندایی داغی کس زندایی اینقدر حال داد که نزیدیک بود باتلمبه پنجم شیشمی ابم بریزه تو کسش بهش گفتم کاندوم تاخیری نداری تا جرت بدم گفت چون من و صابر جفتمون مشکل داریم بچه دار نمیشیم کاندوم نمیخریم ولی اسپری هست اسپری زدمو چند دقیقه ای با انگشتم کس مالی کردم اخه از کس لیسی میاد بی حس که شد دیگه امان ندادم به زندایی انواع پوزیشن را روش احرا کردم اسم پوزیشن ها ارا بلد نیستم فقط سگی را بلدم یک ربع بیست دقیقه ای زن دایی را گاییدم و دیگه واقعا خسته شده بودم زن دایی که سه چهار بار ارضا شد جوری که اب کسش کاناپه را گند زده بود گفتم زن دایی میدونی انال سکس یعنی چه گفت نه گفتم برگرد تا بهت بگم کیرم که مالید در کونش خودش را کشید و گفت نه دردش وحشتناکه حرفشم نزن گفتم من جوری میکنم غیر از لذت هیچی دیگه نداشته باشه برات یکم اسپری زدم در کونش و کرم حسابی مالیدم و یه تف ابدار انداختم اروم سرش را گذاشتم تو کونش و تکون نخوردم دوباره یکم فرو کردم و تکون نخوردم زندایی هی خودشو می کشید جلو منم دیگه بی حسیم رفته بود و شهوت عقلم را پرونده بود رو شکم خوبوندمش و اروم گذاشتم دم کونش یکی دو بار عقب جلو کردم و یه دفعه تا ته فرو کردم و به زور تلمبه زدم زن دایی فقط داد میزم و فحش میداد خیلی پستی جر خوردم بیشعور کون پاره شد کونی منم فقط تلنبه میزدم اینقدر حال میداد که قید همه چیز را زده بودم ابم داشت میومد کجا بهتر از سوراخ تنگه زن دایی ممنون تحمل کردید نوشته

Date: August 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *