یه سکس با طعم ترس و عجله

0 views
0%

سلام خدمت دوستان شهوانی امیدوارم این داستان بنده رو که یکی از خاطراتی که هرگز از یادم نمیره و یکی از ماجراهای گنگ و مجهول زندگی من هست رو بخونید حدود پانزده سال پیش میشد زمانی که اینجور نرم افزارها از قبیل واتساپ و تلگرام نبود یاهومسنجر خیلی رو بورس بود منم تازه از نامزدم جدا شده بودم تو یه شرکت کار میکردم خلاصه وقتی شرکت نبودم تو خونه اوقات فراغتم شده بود فقط چت کردن تو گروه ها و دادن پیام خصوصی و مخ زنی بود تو یکی از چتها با یه دختر مشهدی اشنا شدم اسمش هدی بود میگفت که تازه از نامزدش که پسر عموش بود جدا شده منم اونو عین خودم دونستم و همدیگه رو ادد کردیم ولی یه مدت فقط چت میکردیم بین حرفامون سکس چتم میکردیم ولی بعد از یه مدت ازش خواستم شماره بده که بتونیم سکس تل کنیم اونم با کلی مخ زنی ازش گرفتم به من شماره موبایلشو داد که واقعا برام تازگی داشت چون اون زمونها موبایل دست هر کسی نبود زنگ میزدم بهش و حرف میزدیم ولی خیلی کم حرف میزد احساس میکردم بی پروایی اون فقط تو دنیای مجازی هست و تو دنیای واقعی خیلی خجالتیه خلاصه با وجود این سکس تلم میکردیم که خیلی از حرفهارو من میزدم و فقط از پشت تلفن بیشتر صدای نفس نفس میومد تا اینکه بخواد حرف بزنه بعد از یه مدت بهم گفت میخان منو بزور شوهر بدن قبل از عید بود و بهم گفت بیست و شش اسفند روز عقدمه این حرفش قشنگ یادمه منم بهش گفتم مرخصی میگیرم عید میام اونجا کنارت باشم هم گفتم میرم مسافرت و هم اونو میبینم از همدیگه کلی فاصله داشتیم دوستانم ببخشند که تا این لحظه از خودم نگفتم من اهل تبریزم و کاملا یه پسر معمولی و با ظاهری جوگندمی که اون زمان موهامو کمی بلند نگه میداشتم خلاصه بعد از گفتن اون تاریخ از من اصرار برای نه گفتن از اون انکار برای اینکه نمیتونم رو حرف خانواده ام حرف بزنم تا شد بیستم اسفند که هم گوشیش خاموش شد نه تو مسنجر انلاین میشد مونده بودم تو بی اطلاعی محض کمی هم که احساس عادت بهش داشتم دلشوره عجیبی داشتم هر روز پیغام و پسغام از مسنجر و زنگ زدن که به جایی نمیرسید دیگه ناامید شده بودم که بیست و هشت اسفند اس ام اس داد مهدی بیا مشهد و عید اینجا باش خلاصه چند تا پیام رد و بدل شد که گفت خواستگارش رو رد کرده منم مرخصی رو اوکی کردم و راهی مشهد شدم بلیت گیر نمیومد بنابراین رفتم میدان راه اهن تبریز و بزور یه اتوبوس گذری ارومیه پیدا کردم و راهی تهران شدم و از تهرانم راهی مشهد شدم تو تمام راه استرس داشتم خلاصه رسیدم مشهد و چون تنها بودم به سختی یه خونه پیدا کردم که اتاقاشو کرایه میداد یه اتاق گرفتم دو تخته بود ولی چاره ای نداشتم خیلی زور زدم که بنحوی هدی بیاد تو اتاقم ولی واقعا امکان نداشت چون ورودی عین دالان بود و جلوی دالان یه اتاق کوچیک بود که عین نگهبانی که نمیشد هدی بیاد تو اتاقم خلاصه روز اول تو حرم گشتیم و بیرون و دور و اطرافش وقتشم خیلی کم بود از هدی هم بگم یه دختر تو دل برو و چادری که واقعا بهش داشتم علاقمند میشدم اون روزم رفتیم عکاسی و یه عکس دو نفره تمام قد گرفتیم که واقعا خوشگل در اومده بود روز دوم بازم قرار گذاشتیم ولی اون گفت بیاد از خیابونشون که کلاهدوز اسمش بود و تاکید چون خونشون کلاهدوز بیست و سه هست بیام جلوی کلاهدوز بیست و چهار و منم رفتم و اونم اومد زیبا شده بود ارایش ساده ای کرده بود دلم میخواست بغلش کنم دوست داشتنش و حس شهوت و استرس با هم قاطی شده بود گفت بریم شاندیز و بگردیم یه دربستی گرفتیم و راهی شدیم تو راه دستشو گرفته بودم و دستش واقعا عرق کرده بود و گرمی خاصی داشت رسیدیم و پیاده شدیم اون زمان شاندیز یه خیابون داشت با تعدادی مغازه و غذاخوری که اونا رو بسرعت رد کردیم و رو بطرف بالای جاده حرکت کردیم سمت چپ جاده طبیعتی بود که پایینش یه دره مانندی بود که توش یه رود خانه کوچیکی بود رفتیم پایینتر و جلوتر به امتداد جاده رفتیم رسیدیم به یه جایی مزرعه مانند که اطرافش زهکشی بود و ازش رد شدیم انتهای زمین یه الونک مانندی بود نشستیم رو زمین که طبیعت کمی روی اون سبزی اورده بود به اطراف نگاه کردیم کسی نبود بهش گفتم میتونم ببوسمت و اونم با سر تایید کرد لب تو لب شدیم با کلی ترس و شهوت و ادامه دادیم از من حشری بود دستمو گرفت و از رو مانتوش گذاشت رو سینه اش و منم فشارش دادم اهی کشید چادرش برامون شد عین زیر انداز و افتادم روش دست انداختم زیر لباسش و سینه اشو گرفتم و خودمو از رو لباس میمالیدم بهش و کلی داغ شده بودیم واقعا هیچی حالیمون نبود شهوت غلبه کرده بود از رو ششلوار بدنش لمس میکردم عین مار به خودش میپیچید فضای اطراف منو معذب میکرد بلند شدیم رفتیم داخل الونک و اونو تکیه دادم به دیوارش و روسریشو در اوردم دستاش دایما کار میکرد از گردن تا التم بدنم داغ بود اون تشنه دادن بود و من شیفته کردن یهو جلوی کوسش نشستم دکمه شلوارشو باز کردم اروم گفت نه مهدی ولی من توجهی نکردم شورت و شلوار با هم کشیدم پایین و یه کوس تپل و سفید کاملا تمیز شده افتاد بیرون انگشتمو بردم کمی کوسش رو مالیدم و کمی لیسش زدم هدی هم هی سرمو فشار میداد و منم لای پاشو قشنگ میمالیدم با دستم و کاملا خیسی کوسش حس میشد دست انداخت رو شونه ام و گفت پاشو بلند شدم و کیرمو گرفت و گفت خیلی دوست داشتم از نزدیک لمسش کنم و مالیدش و منم واقعا داشتم دیوونه میشدم و هلش داد م سمت عقب و گذاشتم لای پاش و لاپایی کردم و نوکشو میمالیدم بین پاهاشو و میاوردم بالا و روکوسش میمالیدم برش گردوندم و کمی شلوارشو پایین اوردم کونش اومد بیرون گذاشتم لای پاش و عفب و جلو کردم چند بار خواستم نوکشو بکنم تو کوسش ولی نزاشت دیگه تو اوج بودم و هدی هدی از دستاشو از بغل انداخته بود و منو بیشتر به خودش میچسبوند و منم تندترش کردم که یهو گفت مهدی عاشق کیرتم و این حرفش چنان تحریکم کرد که یهویی ابم با تمام قدرت پرتاب شد و کیرم که لای پاش بود کمی رو دیوار پاشید و کمی بین پاهاش پخش شد و داشت سرازیر میشد و سریع گفت از کیفش دستمال کاغذی بیارم و منم تندی از بین وسایلش کیفش یه کاغذ دستمالی مچاله شده پیدا کردم و اونم لای پاشو پاک کرد خودمونو مرتب کردیم تازه فهمیدیم چه گندی زدیم همه لباسامون خاکی و کثیف شده بود کمی خودمونو تکوندیم ولی دیدیم نمیشه و هنوزم کثیفه و رفتیم طرف جاده و اونجا دیدیم یه اقا داره ماشینشو میشوره با ابی که کنار جاده بود و ازش یه دستمال خواستیم و گفتیم تو دره لباسامون خاکی شده و خلاصه یه دستمال داد و کمی خودمونو پاک کردیم و راه افتادیم هی میگفت دیرم شده و سریع رفتیم حوالی خونشون پیاده شد و منم با همون ماشین رفتم و شب دوباره گوشیش خاموش بود و روز سوم هم گفت دیگه نمیتونم بیام و مامانم شک کرده و تو هم برگرد منم بلیط گرفتم برای عصر و وقت رفتنمو گفتم واونم برخلاف گفته اش گفت میام بدرقه ات و منم کلی تعجب کردم عصر شد و قرار شد بیاد ترمینال و اومد موقع رفتن جوری منو جلوی همه بغل کرد که اطرافیان چنان بابه تعجب نگاهمون میکردند و اونم بی توجه به بقیه گریه کرد و منم گریه کردم ازش خواستم باهام بیاد و گفت نمیشه و منم سوار شدمو و اخرین نگاهمون به هم بود و شب دوباره گوشیش خاموش شد و منم خوابم برد و صبح بیدار شدم و اس ام اسی اومده بود که مهدی من همون بیست و ششم عقد کرده بودم دوستت دارم و دیگه دنبالم نیا گوشیشم دیگه روشن نشد و من موندم یه دنیا سوال که چرا اینکارو کرد نوشته

Date: February 17, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *