آخرین اعتراف

0 views
0%

چی می خوای بهش بگی لازم نیست چیزی بهش بگم چند بار بهت بگم گفتنیا رو قبلا بهش گفتم از وقتی که تصمیم گرفتم یه عوضی باشم دیگه تو زندگیِ من جایگاهی نداره چیه می ترسی ازش یا از من می ترسی از تو می ترسم من خیلی وقته سمتش نرفتم سینا خودت خوب می دونی که جنازه ی منم طرفش نمیره از این نمی ترسم که طرفش بری یا نه می دونم که نمی ری پس از چی می ترسی می ترسی اون پیدام کنه و طرفم بیاد می ترسی مثل اون نامه ای که برای تو نوشتم برای اونم بنویسم می ترسی که اونم حاضر باشه که منو با همه ی این شرایط قبول کنه اگه می خواستم این کارو کنم تا حالا هزار بار این کارو کرده بودم اون ظرفیت شنیدن اینکه من چیکارا کردم رو نداره تیکه تیکه میشه نابود میشه پس نگرانشی که نابود نشه داری دیوونم می کنی حرف آخرتو بزن سینا باید با صدای جیغ خفه شده توی ذهنم از خواب پریدم حاضرم همه ی گذشته ی نکبتی خودم رو کابوس ببینم اما این مکالمه از ذهنم پاک بشه بایدی که سینا برام گذاشت و من انجامش دادم برای مطمئن شدن از اینکه برای همیشه از زندگیم خارج میشه با دست خودم چاقو رو توی قلبش فرو کردم چاقو رو به آرومی توی قلبش چرخوندم برای اینکه مطمئن بشم که برای همیشه یه مرده ی عوضی براش به حساب میام تنها مرهمی که کمی سر درد شدید بعد از کابوس دیدن رو کاهش میده دوش آب سرده جلوی آینه وایستادم سعی می کنم به چیزایی فکر کنم که حالم رو بهتر کنه هر چی می گردم چیزی نیست تنها موردی که کمی لبخند روی لبای من میاره یه سایت پورن به اسم شهوانیه سعی می کنم یاد شوخی هایی که با بچه های شهوانی کردم یا باهام کردن بیفتم حوله رو درش میارم و رهاش می کنم که بیفته زمین به بدن لُختم خیره میشم یه چرخ جلوی آینه می زنم سعی می کنم یاد شوخی بچه ها بیفتم که بهم می گن چاق و تپلی هستم دستی به شکم کمی جلو اومده ام می کشم نگاهی به رونای تو پُرم می اندازم بی راهم نمی گن برای یه قد 166 وزن 62 تپلی محسوب میشه موفق میشم یه لبخند روی لبام بشونم سینا رو که غرق در خوابه بیدار می کنم یک ساعت زودتر از وقتی که باید بیدار بشه به سختی چشماش رو باز کرد و گفت ساعت چنده سریع گوشی مسخره و قدیمیش که عاشقشه رو از روی پا تختی بر می دارم و می گم با ساعت چی کار داری پاشو کارت دارم مثل خودم همیشه فقط با یه شورت می خوابه سرش رو تکونی داد و نشست بعد از یه خمیازه که نشون دهنده ی این بود که هنوز نیاز به خواب داره با چشمای تنگ شده بهم نگاه کرد و گفت چی شده شیوا دوباره برگشتم جلوی آینه و گفتم به نظرت چاق نشدم سینا دو تا دستش رو گذاشت روی صورتش جفتمون می دونستیم که تا بیاد دوباره خوابش ببره همین یک ساعت گذشته و باید بره سر کار تجربه ی این جور بیدار شدنا و این سوالایی که بخاطرش الکی از خواب بیدارش کنم رو داشت حتی قبلنا یه بار بیدارش کرده بودم و ازش پرسیدم به نظرت برای افطاری فردا شب سوپ جو درست کنم یا آش رشته نگاهم از توی آینه به سینا بود با لبخند منتظر جواب بودم دستاش رو از روی صورتش برداشت دوباره سرش رو تکون داد با ژست همیشگی خودش که به آرومی پاهاش رو حرکت میده و پایین تخت می ذاره از جاش بلند شد دست راستش رو کشید تو موهای موج دارش و گفت نه چاق نیستی لبخندم رو لبام خشک شد و گفتم می خوام لاغر کنم می خوام بشم 56 یا 58 مثل قدیما بهم جواب نداد و رفت سرویس داشت صورتش رو می شست جلوی در سرویس وایستاده بودم و منتظر جواب حوله رو که اومد برداره از دستش قاپیدم و بهش خیره شدم با کلافگی سرش رو کمی کج کرد و گفت تو کم خونی داری همیشه ضعف داری رنگت همیشه پریده اس دکتر هم یکی در میون میری همونی هم که می ری بهت رژیم غذایی داده تا باز مریض نشی الانم معلوم نیست برای چی جوگیر شدی لاغر شدن بی لاغر شدن مشکلی نیست که بخوای لاغر کنی حوله رو از دستم گرفت و با یه تنه بهم از کنارم رد شد هر وقت اینجور قاطع در مورد یک موضوع نظر نهاییش رو می ده دیگه خبری از اون شیوای یاغی و نترس نیست سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم شاید این قاطعیت رو دوست دارم شاید این تو ذوق خوردنا رو دوست دارم و بهشون عادت کردم خوب که فکر می کنم این مرد یخی که فقط بلده مثل یک ربات مبارز از من محافظت کنه از اولش همینجوری بود خیلی وقتا این ربات مبارز تو این محافظت کردناش پشتش به منه تا سپر بلام بشه بعضی وقتا دوست دارم دست از محافظت کردن من برداره و روش رو بهم بکنه اما فقط پشتش به منه شاید زندگی کاری باهام کرده بود که یک ربات محافظ رو ترجیح می دادم به یه انسان گرم که رو به روم ایستاده شاید اصلا از اولش عاشق همین کوهی از یخ بودنش شدم شاید زندگی با اون کاری کرده بود که به قول خودش یه موجود بیگانه و ناشناخته رو ترجیح می داد به شناخته شده ها شاید اونم از اولش عاشق این موجود عجیب و غریب شده بود حدود سه ماه از آشناییم با سینا می گذشت آشنایی ای که از یک روز پاییزی شروع شد روزی که با یک وضعیت درب و داغون و مچاله شده روی نیمکت پارک دراز کشیده بودم و سینا با کمی نگرانی جویای حالم شد با رفتن دوباره به پارک و دوباره دیدنش به سمتش رفتم دوستی مون خیلی سریع شروع شد اولش فکر می کردم جذب زیبایی و خوش تیپیش شدم اما کم کم متوجه شدم که جذب خاص بودنش شدم با بقیه ی پسرا فرق داشت نه جز پسر مثبتایی بود که اصلا به آدم نگاه نمی کنن و اینقدر چشم پاکن که آدم حرص می خوره نه جز اون پسرایی که با چشم شون می خوان آدم رو بخورن و فقط منتظر یه فرصت برای سکس هستن بدون خجالت بهم نگاه می کرد حتی نگاهش به اندامم هم می افتاد متوجه میشد که متوجه نگاهش میشم اما اصلا براش مهم نبود وقتی اولین بار بهش گفتم چرا بعد از دست دادن سریع دستت رو عقب می کشی لبخند سردی زد و دستم رو گرفت تو دستش یعنی با گرفتن دستت تو دستم مشکلی ندارم اصلا در موردم و زندگیم کنجکاوی نمی کرد حتی نپرسید چرا اون روز به اون حال ولو شده بودم روی نیمکت تنها موردی که واکنش نشون داد روزی بود که بهم گفت روزا درس می خونه برای فوق و عصرا تو یه مکانیکی کار می کنه وقتی واکنش تعجب وار من رو به اسم مکانیکی دید بهم گفت چه آدم مهمی تو زندگیت مکانیکه از این سوالش چنان شوکه شدم و وا رفتم که چند دقیقه طول کشید تا خودم رو جمع کنم با تته پته بهش گفتم نه کسی نیست از نگاهش مشخص بود که متوجه دروغم شده دیگه سوالش رو ادامه نداد حس ششم لعنتیش بدجور من رو شوکه کرد حس ششمی که توش عالیه حداقل در مورد من عالیه متوجه شدم که تو بچگی پدرش رو از دست داده از همون موقع تبدیل شده به تنها حامی مادر و دو تا خواهرش پسر بچه ای که از بچگی باید مرد می بود با سوالای بیشتر فهمیدم که سینا هیچ وقت تو زندگیش نه بچگی کرده و نه نوجوونی و نه جوونی فقط یاد گرفته که باید حمایت کنه کار کنه و درس بخونه تا بتونه خانوادش رو تامین کنه هوا خیلی سرد بود لباس گرم مناسب نپوشیده بودم از شانسم سینا هم کاپشن تنش نبود که فیلم هندی بازی در بیاره و بندازه رو شونه ام رو نیمکت همیشگی نشسته بودیم به حالت طعنه بهش گفتم نمی خوای حداقل یکمی بهم بچسبی تا گرم بشم خندش گرفت و گفت چرا حرف دلتو نمی زنی نگاهم جدی شد و گفتم حرف دلم خیلی زشته روم نمیشه بگم سینا هم نگاهش جدی شد و گفت شاید از نظر تو زشت باشه از اعتماد به نفسش اعصابم خورد شد و گفتم تو مردونگی داری اصلا دوباره خنده اش گرفت اینبار غلیظ تر خنده اش تموم که شد گفت مگه فرقی هم می کنه برات مثلا اگه نداشته باشم چی میشه بهش خیره شدم تو جنگ روانی از من بهتر بود خوب بلد بود هم حالم رو بگیره و هم جذبم کنه خبر نداشتم که این حکایت سالها قراره تو زندگیمون تکرار و تکرار بشه تسلطش روی خودش و حرکاتش و کلماتش به عنوان یک پسر 25 ساله عالی بود منم به عنوان یه دختر 21 ساله کلی ادعا داشتم و دوست داشتم ظاهر خودم رو یه آدم قوی نشون بدم تو رویام هم نبود که تا کمتر از یک سال دیگه با این آدم ازدواج می کنم برام صرفا یه چالش و یه جور سرگرمی فوق جذاب بود هنوز خبر نداشتم که عاشقش شدم آره بعضی وقتا آدم به گذشته نگاه می کنه و تازه تاریخ دقیق عاشق شدنش رو می فهمه اون روزا هر کسی جلوی من از عشق و عاشقی حرف میزد عوق می زدم و بهش پوزخند می زدم با همه ی وجود دوست داشتم از عشق متنفر باشم چون خودم تو صف درجه یک خائنا بودم و خوب خبر داشتم که نتیجه ی عشق یعنی چی اما حالا جز عشق در یک نگاها شده بودم همون نگاه اولی که به چشمای لعنتیش برای اولین بار کردم خواستم بحث رو عوض کنم بهش گفتم تو که منو توی خونه ات دعوت نمی کنی حداقل تو یه بار بیا خونه ی من با لبخندی که هنوز ادامه ی خنده ی طولانی قبلش بود بهم گفت تو که جواب منو می دونی چرا می پرسی یه نفس عمیق کشیدم دستش رو گرفتم و گفتم اگه خواهش کنم چی اگه بهت التماس کنم چی یک لحظه تعلل تو جواب منفی دوباره بس بود که ولش نکنم نزدیک به دو ساعت بهش اصرار کردم اینقدر که دیگه خسته شد و کم آورد قبول کرد فرداش فقط برای یک ساعت بیاد خونه بهترین موقع صبح بود مطمئن ترین موقع برای اینکه هیچ کس تو خونه نیاد ناصر که سر کار بود بقیه دوستاش هم همینطور حالت عادی همش تو خونه ی عموم بودم و خیلی کم پیش می اومد که صبح های زود برم خونه ی ناصر خیلی امیدوار بودم که بتونم به آرزوم برسم و باهاش سکس کنم وسوسه ی هم خوابی باهاش همه ی وجودم رو گرفته بود به خودم مطمئن بودم که بلاخره بهش می رسم یه مدت باهاش هستم و بعدشم هر کی میره پی زندگیش خبر نداشتم که چند ماه آینده چه اتفاقایی قراره برام بیفته خبر نداشتم که چطور قراره زندگی ازم به خاطر هرزگی هام انتقام بگیره چطور به خاطر کثافت کاریام و بی رحم بودن هام انتقام بگیره چطور قراره از سر قله ای که با غرور سرش وایستادم سقوط کنم بهش آدرس دادم که خودش بیاد بهش تاکید کردم سر ساعت 9 صبح که گفتم بیاد از وقت شناسیش خیالم راحت بود قرار هایی که توی پارک با هم می ذاشتیم اینو بهم ثابت کرده بود سرگیجه گرفته بودم که چی بپوشم چه مدلی آرایش کنم موهام رو چطوری درست کنم حتی کمی استرس هم داشتم بلاخره یه دامن کوتاه چین دار بنفش و یه تاپ بندی ستش رو انتخاب کردم لباس زیر هم یه شورت و سوتین بنفش پوشیدم می دونستم که از رنگ بنفش خوشش میاد همچنان خبر نداشتم که رنگ بنفش در آینده قراره بشه رنگ شماره ی یک خودم پشت موهام رو دم اسبی بستم که حدودا تا کمرم می رسید قسمت جلوی موهام رو کمی آزاد گذاشتم که بتونم فرق از وسط باز کنم بر عکس همیشه که آرایش معمولی و ساده جلوش داشتم ترجیح دادم یه آرایش غلیظ بکنم جلوی آینه یه چرخی زدم اعتماد به نفسم به خاطر اندام و تیپم بی نهایت بود با پوزخند به خودم گفتم مگه میشه کسی رو بخوام و بهش نرسم در حیاط رو که باز کردم سینا با یه شاخه گل رز قرمز وارد شد همون تیپ همیشگی رو زده بود بعد از اینکه بهش تعارف کردم که بشینه بهش گفتم بهت نمی خورد اهل گل دادن باشی اونم رز قرمز خندش گرفت و گفت دیگه گاهی نمیشه از یه سری تشریفات فرار کرد با حرص رفتم کنارش نشستم و مشت زدم به بازوش و گفتم لعنت به تو و این جوابات لبخندش روی صورتش محو شد و گفت موهات قشنگ تر از اونیه که فکر می کردم خودم رو لوس گرفتم و با تمسخر گفتم واسه اینه که هیچ وقت نه رنگ کردم و نه مِش آخه می دونی اینقدر پرفکت هست که نیاز به این قرتی بازیا ندارم سینا در جوابم خیلی جدی گفت اگه جای تو بودم همین کارو برای همیشه ادامه می دادم این موها حیفه که خراب بشه به نظر منم نیازی به رنگ نداره ته دلم حسابی ذوق کردم دیگه خبری از اون بحث و گفتگو های خسته کننده توی پارک نبود بلاخره داشتیم در مورد چیزی حرف می زدیم که من می خواستم دوباره خودم رو لوس گرفتم و گفتم البته این مورد شامل قیافم و اندامم هم میشه ها سینا چشماش رو تنگ کرد و خیلی جدی گفت خب قیافت که در کل معمولیه همینکه جز زشتا نیستی خوبه بعید می دونم جز درجه یکا باشی بیشتر بانمکی تا خوشگل البته به شرطی که اینقدر آرایش نکنی تیپ و اندامت هم خوبه بد نیست اما اینجور که میگی هم نیست راستی تو با همه اینقدر لوس و مسخره حرف می زنی تو اوج سرمستی از شروع یک عشق بازی با سینا بودم که حرفاش مثل پتک خورد تو سرم چنان تو ذوقم خورد که خنده رو لبام خشک شد برای یه لحظه یادم اومد که من هیچ وقت با هیچ مردی اینجوری حرف نمی زنم و نزدم من برای هیچ کس تا حالا خودم رو لوس نکرده بودم و اینقدر احمقانه و بچگانه سعی در نشون دادن خودم نداشتم حتی دخترایی که اینجوری می خوان خود نمایی کنن رو مسخره می کردم و به دیده ی حقارت بهشون نگاه می کردم آب دهنم رو قورت دادم و با یه لحن جدی بهش گفتم نخیر من با هیچ کس اینجوری حرف نزدم تا حالا لبخند زد و گفت نمی خوای ازم پذیرایی کنی دوباره یه نفس عمیق کشیدم هنوز نمی خواستم شکست رو قبول کنم دوست نداشتم کم بیارم ته دلم از دستش عصبانی شدم و حتی حس کردم دارم ازش کینه به دل می گیرم پیش خودم گفتم مگه این کیه که بخواد جلوم مقاومت کنه لبخند زورکی ای زدم و پاشدم قهوه و کیک پذیرایی مخصوص خودم از مهمونای خاصم رفتم طرف ضبط و یه سی دی گذاشتم توش تصمیم داشتم براش برقصم ناصر همیشه بهم می گفت این وقتی که صرف یاد گرفتن رقص کردی اگه برای هر کار دیگه ای می ذاشتی الان یه دکتر یا مهندسی ازت در می اومد رقص هم جز مواردی بود که بهم اعتماد به نفس می داد چقدر احمق و پَست و کوچیک بودم که به چه چیزایی از خودم افتخار می کردم یادم رفته بود که یه انسانم یادم رفته بود که آدما باید به انسانیتشون افتخار کنن نه به رو به سینا گفتم می خوام برات برقصم باید ببینی که چه رقاصی هستم از جاش بلند شد و ضبط رو خاموش کرد و گفت اگه قراره برای من برقصی من رقص دوست ندارم علاقه ای ندارم که برام برقصی با اینکه بازم تو ذوقم خورد اما کم نیاوردم و گفتم عه لوس نشو سینا بذار برات برقصم خب اصلا خودم دلم می خواد واسه تو برقصم لبخند زد و سرش رو کمی کج کرد گوشی موبایلش رو از تو جیب شلوار جینش در آورد و گفت اوکی پس دوست دارم با این برقصی یه آهنگ گذاشت پخش بشه و گوشی رو گذاشت روی اوپن آشپزخونه خودش هم رفت سر جاش نشست آهنگ مایکل جکسون بود البته تا اون موقع اگه هم شنیده بودمش اما اصلا بهش توجه نکرده بودم و انگار که اصلا تا حالا نشنیدم اصلا تا حالا با آهنگ لاتین نرقصیده بودم برای من رقص یعنی رقص عربی حتی با اینکه رقص ایرانی هم بلد بودم اما قبولش نداشتم حالا برام یه آهنگ لاتین گذاشته بود که باهاش برقصم همینطور بی حرکت بهش نگاه کردم که چطور خونسرد نشسته و پاش رو روی پاش انداخته با یه لبخند پیروزمندانه بهم گفت مگه نمیگی خیلی رقاصی خب برقص دوست داشتم خفه اش کنم اما هنوز تصمیم نداشتم که کم بیارم باید رو آهنگ تمرکز می کردم انگار تو یک مسابقه مهم رقص هستم آهنگ به وسطاش رسیده بود رفتم و زدم که از اول پخش بشه با شروع آهنگ شروع کردم سرم رو تکون دادن مشتام رو گره کردم و کم کم شروع کردم دستام رو با ریتم آهنگ هم زمان با سرم تکون دادن با عصبانیت به نگاه خونسردانه ی سینا خیره شده بودم با اولین که مایکل گفت پای راستم رو کوبیدم زمین و کم کم از پاهام هم برای رقص کمک گرفتم خودم خوب می تونستم افتضاح بودنم رو تو رقص لاتین و تکنو احساس کنم اما برام مهم نبود همه ی سعی ام هماهنگ شدن با ریتم آهنگ بود هر جا که ریتم آهنگ عوض میشد منم سعی می کردم یه حرکت جدید انجام بدم اینقدر به خودم فشار آوردم که وقتی آهنگ تموم شد همه ی هیکلم عرق کرده بود سینا فقط یه قُلُپ از قهوه اش رو خورده بود از جاش بلند شد گوشیش رو برداشت جلوم وایستاد نگاه بی تفاوتی به خط سینه ی عرق کرده ام کرد و گفت من دیگه باید برم فردا می تونی بیایی پارک بغض گلوم رو گرفته بود دوست داشتم با فحش و بد و بی راه از خونه پرتش کنم بیرون دوست داشتم بهش بگم برای همیشه برو گمشو نه فردا و نه هیچ روز دیگه ای نمی خوام ریختت رو ببینم اما کاملا نا خواسته و با یه انرژی ای که کنترلش دست من نبود و البته همراه با بغض بهش گفتم آره می تونم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت پس فعلا بای همینجور ایستاده رفتنش رو نگاه کردم اشکام سرازیر شده بودن احساس کردم غرورم شکسته عصبانی بودم و دوست داشتم جیغ بزنم حدود یک ساعت زودتر سر قرار حاضر شدم تصمیم داشتم باهاش سرسنگین برخورد کنم و بهش بفهمونم که از دستش عصبانی و ناراحتم همیشه فکر می کردم که می تونم همه ی پسرا و مردا رو کنترل کنم اما حالا این پسر بود که داشت من رو کنترل می کرد از ریتم و روال خودم کاملا خارجم کرده بود برای لحظاتی ازش متنفر شدم و خبر نداشتم که این تنفر به خاطر عشقه اون روزا موتور داشت بدون دستکش و یا لباس گرم آنچنانی سوار موتور شدنش برام عجیب بود چند بار هم بهش گفته بودم که تو جواب بهم گفت مشکلی با سرما ندارم توی دلم می گفتم مرد یخی معلومه که با سرما مشکلی نداره علی رغم اینکه قرار بود مثلا قیافه بگیرم با خوش رویی جواب سلامش رو دادم داشتم مثل اکثر موقع ها از اتفاقای مسخره و تکراری روزانه ام می گفتم که پرید وسط حرفم و گفت یه موردی می خوام بهت بگم شیوا لبخند زنان بهش گفتم جانم بگو مکثش برای گفتن حرفش طولانی شد اینکه مثل همیشه خونسرد نبود بهم استرس داد نگران شدم که چی می خواد بهم بگه نکنه خبر دار شده که من کی هستم یا بهتر بگم که چی هستم نکنه در مورد من تحقیق کرده و همه چی رو دربارم می دونه حالا هم می خواد بهم بگه برم گورم رو گم کنم چرا داره تعلل می کنه عصبی شدم و بهش گفتم حرف بزن سینا جون به لبم کردی برای چند لحظه نگاهش به زمین بود یه نفس عمیق کشید و بهم نگاه کرد با اون چشمای روشن لعنتیش زل زد به چشمای من و گفت می خوام بهت در خواست ازدواج بدم چند ثانیه بُهت زده بهش زل زدم نا خواسته خندم گرفت خیلی وقت بود که اینجوری نخندیده بودم حتی باعث شد بلند شم و از شدت خنده دلم رو بگیرم برای اولین بار نبود که به من در خواست ازدواج داده میشد البته همش از سمت آدمای غریبه بود که هیچ شناخت و دوستی ای با من نداشتن حالا یا از عموم خواستگاریم می کردن یا از خانواده ی خودم حتی یه بار یه خانم که یه کوچه با خونه ی ناصر فاصله داشت جلوم رو گرفت و ازم اطلاعات خواست برای آشنایی درخواست ازدواج باعث خندم نشده بود اینکه از دهن سینا این درخواست در می اومد غافلگیرم کرد باورم نمیشد که اینقدر بچه باشه و احساسی که با سه ماه دوستی بخواد با من ازدواج کنه روش بیشتر از اینا حساب کرده بودم اون لحظه برای من این درخواست یه حرکت احمقانه و بچگانه و احساسی بود مثل حمایتی که یک پسر دیگه از بچگی قرار بود ازم بکنه مثل اون پیشنهاد احمقانه ی فرار کردنمون با هم که تو ده سالگی بهم داد بلاخره موفق شدم خودم رو جمع و جور کنم نشستم و به سینا گفتم جُک قشنگی بود سینا بهت نمیاد اینقدر شوخ باشی همچنان بهم زل زده بود میشد تشخیص داد که دیگه خونسرد نیست اما اینکه داره به چی فکر می کنه رو اصلا متوجه نشدم جوابی به حرفم نداد منم دوباره صحبت های تکرای قبلی رو از سر گرفتم جوری که انگار نه انگار که سینا چه درخواستی داده و من چه واکنشی بهش نشون دادم پای سیستم بودم که گوشیم زنگ خورد سینا بود و فکر کردم الان باز می خواد تاکید کنه که اقدامی برای لاغر شدن نکنم و رژیمی که دکترم بهم داده رو ترک نکنم گرچه خبر نداره که من اون رژیم رو یکی در میون انجامش می دم الو سلام خسته نباشی سلام ممنون حال داری فردا صبح یه کاری بیرون انجامش بدی اوکی کارت چیه ماشین خرابه با حامد صحبت کردم یه تعمیرکار آشنا سراغ داره فقط باید فردا صبح اونجا باشی خودشم میاد البته فقط ماشین رو بهش برسون من تا بیام خونه دیر میشه چه موردیه که خودت از پسش بر نمی آیی سعی کردم کار من نیست اوکی برام آدرس و ساعت دقیقی که باید اونجا باشم رو پیام کن بوس بای اسم تعمیرگاه که میاد تنم می لرزه شایدم دلم می لرزه استرس و دلشوره همه ی وجودم رو می گیره بعد از ازدواج با سینا این دومین باریه که قراره برم تعمیرگاه بار اول ماشین یکی از دوستام رو بردیم تا چند هفته ریختم به هم از هر چی تعمیرگاه ماشینه بدم میاد شایدم خوشم میاد نمی دونم صبح سر ساعت جلوی تعمیرگاه بودم حامد کنار ماشین خودش منتظر بود من رو که دید با دست هدایتم کرد که ماشین رو داخل تعمیرگاه ببرم بعد از احوال پرسی با من متوجه شدیم که هنوز مکانیک اصل کاریه نیومده دوست نداشتم به پسر شاگرد مکانیکی که داره با حامد صحبت می کنه نگاه کنم حامد رو به من گفت ماشین دقیقا مشکلش چیه با حرص گفتم نمی دونم همینکه راه بره از نظر من سالمه به سینا زنگ بزن بهت بگه به منم بگه که چیزی سرم نمیشه حامد از لحنم خندش گرفت و دوباره شروع کرد با پسره حرف زدن من رفتم بیرون تکیه دادم به ماشین حامد که بیاد من و تا یه جایی برسونه تا برم خونه بعد از چند دقیقه حامد اومد پیش من و گفت تا یه ربع دیگه اوستا میاد ماشین و تحویل خودش بدم بهتره این کارش خیلی درسته و هر جای ماشین هم که خودش از پسش بر نیاد می سپره به مغازه های اطراف با بی حوصلگی هر چی بیشتر به حامد گفتم بیخیال حامد دوباره خندش گرفت و گفت چته قاطی چیزی شده یه نفس عمیق کشیدم و گفتم سیگار داری بعد از اولین پُکم از سیگار بهش گفتم سمیرا کِی بر می گرده حامد که برای خودش هم یه سیگار روشن کرده بود گفت معلوم نیست فعلا ور دل ننه و باباشه و مارو تنها گذاشته همه ی خانما گذاشتن رفتن شهرستان فقط تو موندی راستی از نسیم چه خبر بچش معلوم نشد چیه بهش پوزخند زدم و گفتم نه که تو هم از مجردی بدت میاد حالا سمیرا طفلک بعد از چند ماه رفته یه سر به بابا و مامانش بزنه نسیم هم هنوز معلوم نیس بچش چیه فک کنم این یکی هم پسر باشه حامد چند ثانیه مکث کرد و گفت راستی قسمت آخر گیم آف ترون هم اومده ها گرفتیش یا نه چشمام و تنگ کردم و گفتم رو که نیست می دونی چند سریه همش من دارم دانلود می کنم قرار بود نوبتی باشه ها حامد به تمسخر خودش رو به خجالت زد و گفت به خدا وقت نمیشه باور کن پوزخند زدم و گفتم عجب برا دیدنش وقت داری فقط بذاری تا دانلود بشه وقت نداری فلش همراهته مثل بچه ها ذوق کرد و گفت آره دمت گرم با حامد مشغول کل کل بودم که مکانیک اصلیه اومد تو ذهنم یه آدم سن بالا بود اما وقتی دیدم که یه پسر جوونه جا خوردم سریع نزدیک حامد شد و گفت سلام شرمنده حامد جان یه مورد فوری به همکارا قول داده بودم وقتمو گرفت نگاه لعنتیم نا خواسته سمت دستای کثیف و سیاهش افتاد آستین های بالا زده موهای بلند دستش نگاهم رو ازش دزدیدم و با یه سلام یخ و سرسنگین ازشون جدا شدم پیش خودم گفتم این کابوس لعنتی تا کی قراره شکنجه ام بده وقتی در رو باز کردم ناصر با عصبانیت وارد شد در و محکم بست و مچ دستم رو گرفت با قدم های تند من و برد داخل دیگه به گَه گاه عصبانی شدناش عادت کرده بودم فقط مچ دستم درد گرفته بود با حرص مچ دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم چته باز خماری به من چه با عصبانیت محکم زد تو گوشم دستم و گرفت و پرتم کرد روی کاناپه از لحن صداش متوجه شدم که اصلا خمار نیست و خیلی هم هوشیاره دستم و گذاشتم روی گوشم و منم با عصبانیت بهش خیره شدم رو به روم شبیه آدمایی که رو سنگ توالت می شینن نشست و گفت مار تو آستین بزرگ کردم اینقدر شعور نداری با بزرگ ترت درست صحبت کنی می دونستم امکان اینکه بازم بزنه هست اما برام اهمیت نداشت من خیلی وقت بود که دیگه از کتک خوردن نمی ترسیدم پوزخند زدم و گفتم یعنی تو شدی الان بزرگ تر من مثل وحشیا دستمو گرفتی توقع داری چیزی بهت نگم دستش و باز برد بالا که بزنه به صورت غریزی دستم رو برای دفاع از صورتم گرفتم جلو دستش رو تو هوا نگه داشت و گفت جمشید چی میگه بازم پوزخند زدم و گفتم چیه بازم چغلی منو کرده با حرص دو تا دستم و گرفت و بهم خیره شد و گفت تا نزدم لهت کنم بگو جریان چی بوده باز چه گندی زدی منم جدی شدم و گفتم صد بار گفتم جلوی دختر جماعت حق ندارن بهم دست بزنن اونقدر گاوه که نمی فهمه ایندفعه ناصر بود که پوزخند زد و گفت چیه جلوی مردا جندگی مشکلی نداره از دخترا خجالت می کشی موفق شد اعصابم رو خورد کنه با حرص بهش گفتم چراش به کسی ربطی نداره همینی که هست بازم بخوان مجبورم کنن جلوی دختر جماعت بهم دست بزنن همین بساطه چیه پولتو ندادن یا مواد بهت نرسوندن ناصر که کمی خونسرد تر شده بود دستام رو ول کرد و گفت فقط این نیست داری زیر آبی میری فکر کردی من خرم بازم با حرص و عصبانیت بهش گفتم به تو و هیچ خر دیگه ای ربطی نداره که من زیر آبی میرم یا نه تو صاحب من نیستی ناصر بلند شد قیافش شبیه وقتایی شد که بازی خیلی براش مهمه و عزمش رو جزم می کنه که ببره شبیه وقتایی که شروع بازی هایی که توش به شدت مسلطه رو بازی می کنه بهم گفت داری با آبروی من بازی می کنی دختر من هر چقدر خواستی و بخوای بهت پول دادم و میدم نمی دونم چرا داری زیر آبی میری اونم دست رو کسایی میذاری که هر کدومشون می تونن شر بشن فکر نکن خبر ندارم از کارات خودتو جمع کن شیوا وگرنه اون روی سگ من بالا میاد بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم تو اتاق خیلی وقت بود که ازش نترسیده بودم از نگاه و تهدید آخرش ترسیدم حتی از اینکه نکنه جریان دوستیم با سینا رو بفهمه و اینکه چه واکنشی شاید نشون بده ترسیدم چند ماهی بود که جمشید دوباره سر جنگ با من رو شروع کرده بود حس می کردم که دیگه نمی تونم تحملش کنم دوست داشتم حذفش کنم حتی تلاشم هم داشتم می کردم تو مهمونی هفته ی پیش جلوی اون دختره اومد سمتم فهمیدم که می خواد جلوی اون باهام پسش زدم و ضایع اش کردم می دونست که با کتک زدن چیزی درست نمیشه دوست نداشتم جلوی دخترای دیگه کسی باهام سکس کنه احساس می کردم اینجوری تحقیر میشم و اون ابهتی که دارم از بین میره دوست نداشتم مثل خودم که با پوزخند و تحقیر آمیز پام رو روی پام می ذارم و کارایی که باهاشون می کنن رو نگاه می کنم اونا هم این کارو بکنن جمشید تو چند ماه گذشته چند بار حسابی زده بود من رو اما آخرش به نتیجه نرسیده بود دیگه از هیچ کدومشون ترسی نداشتم یه یاغی به تمام معنا شده بودم خارج از برنامه با کسایی که دوست داشتم می پریدم گزینه ام آدم مثبتا بود آدمایی که ادعای انسان بودن می کنن نقاب دین و خدا و پیغمبر دارن اما راحت تر از بقیه وا میدن اکثرشون از در نصیحت و حرفای خوب وارد می شدن و بعدش اون روی کثافت و واقعی خودشون رو نشون می دادن کارم با هیچ کدومشون به سکس نمی کشید مصداق کامل تا لب چشمه بردن و تشنه گذاشتن همینکه آخرش حرفای خوب اولشون رو تف می کردم تو صورتشون برام بس بود لذتش از صد تا سکس و ارضا شدن بیشتر بود یه سرگرمی عالی بود برام غرور همه ی وجودم رو گرفته بود حس می کردم کنترل همه ی مردای دنیا دست منه حتی دوستیم با سینا هم باعث نشده بود که تغییر کنم چون نگاهم به سینا هم خیلی صادق و منصفانه نبود اونم به نوعی برام یه طعمه بود اما صبر ناصر در مورد من تموم شد نمی دونم اون تصمیمی که برام گرفتن از کِی تو کله شون بود هر چی بود بلاخره ناصر اوکی رو داده بود چند روز بعد از اون تهدیش ازم خواست که حاضر بشم بریم مسافرت فکر می کردم مثل مسافرتای قبلیه حتی به سینا گفته بودم بعد از چند روز بر می گردم خبر نداشتم که داره کجا می بره من رو خبر نداشتم که قراره تا دو ماه غیب بشم خبر نداشتم که بلاخره قراره جمشید به آرزوش برسه و آزادانه بتونه هر بلایی که می خواد سرم بیاره حتی روم نمیشه از جزییات اون دو ماه بنویسم اینکه چطور از یه حیوون هم پست تر شدم اینکه با همه ی وجودم حس کردم که هیچی نیستم اینکه چقدر ضجه زدم و التماس کردم اینکه فهمیدم تا الان اگه مراعات من رو می کردن به خاطر منافع خودشون بوده و نه توانایی های من تو هرزگی اینکه تحقیر کردن فقط تجاوز نیست فقط کافیه نقطه ضعفت هات رو بدونن همیشه فکر می کردم زبونم هر ماری رو از تو لونش میاره بیرون و می تونم کنترلش کنم اما حالا تمام زبون ریختنام که جمشید تک به تکش رو حفظ کرده بود شده بود دلیل برای تیکه تیکه کردنم این راه به این نزدیکی نمی تونست مسافرت باشه وقتی از ماشین پیاده شدم و کوله ام رو از صندوق عقب برداشتم رو به ناصر گفتم همش یه ساعت تو راه بودیم همچین گفتی مسافرت که گفتم قراره بریم خارج ناصر همون نگاه مصمم و جدی و ترسناکش رو کرد فقط اشاره کرد دنبالش برم وارد خونه که شدم جمشید و یکی از دوستای عوضی مثل خودش هم بودن اومد جلوم و به چشمای طلبکار و مغرورم نگاه کرد با پوزخند گفت نگاه کن که این آخرین باریه که تو عمرت اینجوری نگاه می کنی برای خواب معصومانه ی عشق کمک کن بستری از گل بسازیم برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن کسی به فکر مریم های پر پر کسی تو فکر کوچ کفترا نیست به فکر عاشقای در به در باش که غیر از ما کسی به فکر ما نیست روی کاناپه دراز کشیده بود داشتم زمزمه می کردم که فهمیدم سینا بهم خیره شده از نگاهش متوجه شدم که اونم پرت شده به روزایی که الان شبیه یه رویا ست روزایی که بیشتر از 7 سال ازش می گذره یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم تو رو می شناسم ای شبگرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی تو رو می شناسم ای سردرگریبون غریبگی نکن با هق هق من تن شکسته تو بسپار به دست نوازش های دست عاشق من بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن اومد کنارم نشستم که بتونه کنارم بشینه وقتی نشست خودم رو رها کردم توی آغوشش دوست نداشتم گریه کنم فقط دوست داشتم با همه ی وجودم بغلش کنم و فشارش بدم سرم و با همه ی زورم فرو کردم تو سینه اش و گفتم دوسِت دارم عاشقتم سینا دستش رو گذاشت رو سرم و به آرومی شروع کرد نوازش کردن موهام تیغ لعنتی توی دست لرزونم و به فاصله ی چند سانتی با مچ دستم بود درست نزدیک رگی که یه بار دیگه زده بودمش ایندفعه اگه می زدم دیگه کسی تو خونه نبود که شک کنه و نجاتم بده اما چرا نمی تونم اون دفعه که حالم خیلی خوب بود تازه کلی سر حال بودم و از اون همه هرزگی و جندگیم لذت برده بودم به راحتی و حتی با لبخند این رگ لعنتی رو زدم چرا حالا نمی تونم چم شده دیگه قراره چه بلایی سرم بیاد از این بیشتر تا کی باید تحقیر بشم تا کی باید عوضی باشم یعنی اینقدر بی عرضه و بی خاصیت شدم که حتی نمی تونم تمومش کنم می دونستم که ظهرای جمعه میاد برای قدم زدن برای اولین بار بدون هیچ هدف و منظوری دوست داشتم ببینمش فقط دوست داشتم ببینمش حتی نمی دونستم چرا اواخر سال بود اما همچنان سرما قصد نداشت که بره تو مسیر پارک در حال قدم زدن بودم که یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد آب باقی مونده از بارون روز قبل روی آسفالت پاشیده شد روی هیکلم متوجه خنده ی دو تا دختر بچه شدم بی تفاوت بهشون نگاه کردم برام مهم نبود که کثیف شدم حدسم درست بود و تو پارک بود من رو که دید چشماش شبیه بار اول نگران شد هیچ حرفی برای گفتن نداشتم هیچ توضیحی برای این دو ماه نبودنم و این صورت کبود شده نداشتم تو اون دو ماه فقط اجازه داشتم به عموم زنگ بزنم که نگران نشه البته مدتی بود که دیگه برای عموم هم اهمیتی نداشتم حتی انرژی اینکه مثل قبل براش وراجی کنم هم نداشتم موقعی که دستم رو گرفت طاقت نیاوردم و گریم گرفت دستش رو فشار دادم و فقط گریه کردم بدنم و دستام به لرزه افتاده بود از زندگی متنفر بودم از آدما متنفر بودم از این دنیا متنفر بودم بیشتر از همه از خودم متنفر بودم سینا بلاخره به حرف اومد و گفت حالت خوب نیست بیا بریم خونه ی من بدون فکر پیشنهادش رو قبول کردم حتی برام مهم نبود که سینا هم می تونه مثل همه یه دروغ باشه یه فریب باشه مگه چه فرقی می کرد مگه اتفاق بدتری هم می تونست بیفته سوار موتور شدم سرمای روی موتور باعث شد لرز بدنم بیشتر بشه قبلا بهم گفته بود که با دو تا از دوستاش خونه مجردی داره وارد خونه که شدم بهم گفت یکی از بچه ها نیست اون یکی هم تا آخر شب نمیاد حتی حوصله نداشتم خونه ی مجردی شون رو با دقت نگاه کنم فقط تو نگاه اول فهمیدم که حسابی مرتبه هنوز لرز داشتم بهش گفتم می تونم برم دوش بگیرم مانتو و شلوارم هم یه آب می زنم و رو بخاری خشک می کنم با سرش تایید کرد و رفت از حموم لباس کثیفای خودش و دوستاش رو برداشت قبل از رفتن بهم یه حوله داد دوش آب گرم باعث شد بدنم گرم بشه با دستای بی جونم مانتو و شلوارم رو آب کشیدم بقیه لباسام رو آویزون کرده بودم تو رخت کن حموم که خیس نشه حوله رو پیچیدم دورم که بعد از خشک شدن لباسام رو تنم کنم مانتو و شلوارم هم آب کشیدم و تو دستم بود از حموم که اومدم بیرون متوجه صدای کلید روی در شدم در باز شد و یه پسر حدودا قد بلند وارد شد سرش اول پایین بود من رو که دید هنگ کرد شبیه مجسمه ها شد منم گیج شدم که این کیه صدای سینا از پشت سرم اومد که بهش گفت زود اومدی مهدی متوجه شدم هم خونه ای سینا هستش چشماش عصبانی شد و رو به سینا گفت جریان چیه سینا رو به من گفت برو تو اتاق اونجا هم بخاری هست بدون توجه به مهدی رفتم توی اتاق اما صداشون رو می شنیدم این دختره کیه سینا همونیه که دربارش بهت گفته بودم تو از این خوشت اومده با این تصمیم گرفتی ازدواج کنی آروم تر صدات میره تو اتاق خب بره می فهمی داری چیکار می کنی اصلا تا حالا دستت به دختر جماعت نخورده باید بدونم که این کیه که اینجور مختو زده از همین اوضاش معلومه چیکاره است دستام رو گذاشتم روی گوشام دعوای مهدی و سینا بالا گرفته بود نمی خواستم بیشتر از این بشنوم فقط متوجه شدم که مهدی بعد از کلی داد و بیداد کردن از خونه زد بیرون تازه یادم اومد که باید لباسام رو خشک کنم تصمیم گرفتم هر چی زودتر خشک شون کنم و برم سینا در زد و بعدش وارد اتاق شد با کمی مِن و مِن بهم گفت معذرت می خوام که اینجوری شد دوست نداشتم تو و مهدی برای بار اول اینجوری هم رو ببینین همین جمله بس بود که اهمیت مهدی رو توی زندگی سینا بفهمم بی تفاوت نگاش کردم و گفتم اتفاقی نیفتاده که بخوای معذرت بخوای خودمو وقتی جای دوستت می ذارم بهش حق میدم که عصبانی بشه سینا اومد جلوم دو زانو نشست دستم و گرفت و گفت من هنوز سر پیشنهادم هستم می خوام باهات ازدواج کنم دیگه خنده ای در کار نبود وقتی به چشمای مصمم و قاطع اش نگاه کردم بغض بود که شروع کرد به خفه کردن گلوی من بغضم رو قورت دادم و گفتم بس کن سینا تو نمی فهمی داری چی میگی مگه نشنیدی دوستت چی گفت کدوم دختر سالمی پاش رو می ذاره خونه ی یه پسر مجرد و تازه همون بار اول میره حموم فکر کنم باید تموم کنیم این دوستی رو من باهات دوست نشدم که خودم رو بهت بندازم و مختو بزنم من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم هرچی بود باید تمومش کنیم نگاهش جدی و مصمم تر شد و گفت هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام اهمیت نداره هر چیزی رو که در موردت ندونم فقط از یه چیز مطمئنم اینکه تو تنهایی اینکه من می تونم بهت کمک کنم سعی کردم پوزخند بزنم و گفتم این همه دختر تک و تنها ریخته تو شهر یکی از یکی بدبخت تر و تنها تر برو به اونا کمک کن کمی کلافه شد و گفت فقط کمک کردن نیست برای خودمه در اصل لبخندم غلیظ تر شد جلوی من پسری نشسته بود که حتی بلد نبود ابراز عشق و علاقه کنه اینقدر پاک و ذلال بود که حتی بلد نبود نگاه حوس آلود بهم داشته باشه با خونسردی بهش گفتم اوکی اما قبلش باید یه سری چیزا رو در مورد من بدونی اون وقت دوست دارم ببینم بازم سر پیشنهادت هستی یا نه نگاهش دوباره مصمم شد و گفت منتظرم از جام بلند شدم برای شروع جوری بلند شدم که حوله از روی تنم رها شد با پوزخند و با قدم های آهسته رفتم سمت حموم که لباسام رو بردارم باید می دید که حرف دوستش اصلا بی ربط نیست باید دست برداره از این تصمیم احساسی باید من واقعی رو ببینه و بشناسه موقعی که جلوش داشتم شورت و سوتینم رو تنم می کردم بهش گفتم برات می نویسم با نوشتن راحت ترم تازه اینجوری شاید کلی مورد رو از قلم بندازم اما وقتی بنویسم محاله چیزی از دستم در بره هفته ی دیگه توی پارک می بینمت مطئمن بودم که داره احساسی تصمیم می گیره یقین داشتم اگه بخونه که با چه موجودی طرف حسابه دُمش رو می ذاره رو کولش و فرار می کنه اما لرزش دلم رو وقتی که گفت هنوز سر پیشنهادم هستم حس کردم موقعی که داشتم براش با جزییات همه ی زندگیم رو می نوشتم اشک می ریختم کم کم متوجه شدم که چقدر دوسِش دارم فهمیدم که چقدر بهش وابسته شدم و حتی عاشقش شدم اما حق این آدم نیست که زندگیش با یکی مثل من حروم بشه حداقل برای یک بار هم که شده تو زندگیم باید یه کار درست انجام بدم درسته که از دست دادنش شاید من رو نابود کنه اما مهم نیست من چیزی برای از دست دادن ندارم حق من همین زندگی ای هست که دارم نه بیشتر چهار تا کاغذ آچار پشت رو نوشته بودم به زور توی یه پاکت نامه جا شد لحظه ای که داشتم می دادم بهش شبیه تیر خلاص به آخرین امید کم رنگ زندگیم بود دیگه طاقت نداشتم ببینمش برگشتم برم که بهم گفت هفته ی دیگه همینجا برای آخرین حرف با سرم تایید کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم وارد خونه که شدم ناصر هم بود ازم پرسید چته چرا ناراحتی به آرومی بهش جواب دادم چیزی نیست خوبم ازم خواست وایستم اومد جلوم وایستاد چونه ام رو گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم لعنت به این اشک لعنتی که ناخواسته سرازیر شد اینکه هفته ی دیگه آخرین باریه که سینا رو می بینم داشت تیکه تیکه ام می کرد ناصر نگاهش رو جدی کرد و گفت ننه من غریبم بازی بسه دختر دیگه حنات رنگی نداره این فیلم بازی کردنا رو بذار کنار به خودت یادآوری کن که هیچ کسی رو نداری یادآوری کن که فقط من رو داری یادآوری کن جایگاهت رو تو خونه ات پیش اون پدر آشغالت پیش اون برادر عوضیت که تشنه ی خونته تازه بدون اینکه از کثافت کاریات خبر داشته باشه این قیافه ی حال به هم زن رو جمعش کن فهمیدی یا نه با تو ام می گم فهمیدی یا نه شدت سرازیر شدن اشکام بیشتر شد با سرم سعی کردم تایید کنم که فهمیدم دستش رو از روی چونه ام برداشت و گذاشت روی شونه ام به سمت پایین هولم داد و به صورت دو زانو مجبورم کرد جلوش بشینم لازم نبود توضیح بده که چی می خواد به صورت خودکار دستای نسبتا لرزونم رفت سمت کمربندش خودم و آماده ی آخرین دیدار با سینا کردم خودم رو دلداری می دادم و پیش خودم می گفتم از اون یکی موفق شدم بگذرم از اینم می گذرم سهم من از زندگی فقط گذشتنه وقتی که دیدمش نسبتا سرحال بود خودم و آماده ی انواع و اقسام حرفا به سبک خودش کرده بودم تصمیم داشتم بذارم هر چی دلش می خواد بگه تلافی این همه مدت که وقتش رو تلف کرده بود رو سرم خالی کنه با یه لبخند تلخ بهش سلام کردم وقتی باهام دست داد دستم رو توی دستش نگه داشت بهم گفت می دونستی من قبل از اون روزی که حالت رو بپرسم هم توی پارک می دیدمت با تعجب نگاهش کردم اگه اون من رو از قبل می دیده پس چرا من ندیده بودمش ادامه داد می دیدم که میایی با پسر بچه ها شطرنج بازی می کنی گاهی وقتا قدم می زنی هندزفری می ذاری و آهنگ گوش میدی گاهی وقتا به درختا خیره میشی گاهی وقتا به مردم گاهی وقتا به زمین گاهی وقتا تنهایی می خندیدی گاهی وقتا گریه می کردی یه بارم زیر بارون نشسته بودی و از جات تکون نخوردی تعجبم بیشتر شد و بهش گفتم از کِی لبخند سرد مخصوص خودش رو زد و گفت اگه برای تو از پاییز امسال شروع شد برای من از پاییز پارسال شروع شد مات و مبهوت اینکه یک سال من رو توی پارک زیر نظر داشته شدم ادامه داد همه شو خوندم اصلا سورپرایز نشدم فقط مطمئن شدم مطمئن شدم که پیشنهادم درست بوده با من ازدواج کن شیوا این تِرم درس من تموم میشه از همین حالا کارم هم مشخصه برای همیشه از این شهر می برمت حتی اگه لازم باشه اسم و فامیلت رو به هر قیمتی که شده عوض می کنم برای همیشه ازت محافظت می کنم به لحظه لحظه ی روزایی که تو زندگیم سختی کشیدم بهت قول میدم که می تونی با من یک زندگی جدید رو شروع کنی هر اتفاقی که بیفته مهم نیست فقط لازمه تصمیم بگیری که عوض بشی من کمکت می کنم زمان برام متوقف شده بود همه چی متوقف شده بود فقط من بودم و سینا نه خنده ای و نه اشکی با زل زدن به چشماش پرت شدم به اولین باری که دیدمش بعد از رفتن مهمونا و گذروندن چندین روز اعصاب خورد کن شبا وقت خواب خودم رو تو اتاقم حبس می کنم خیلی وقتا میشد که دوست داشتم همش تنها باشم اما هیچ وقت به این شدت نبود تبدیل به یه موجود سرد و یخی شدم غریزه ی جنسیم چندین ماهه که کاملا خاموشه تعداد روزی که از آخرین سکسم با سینا می گذره از دستم در رفته اما مهم تر از اون شرایطیه که توش به ظاهر احساس خوبی دارم اما خوب می دونم که این یه تظاهر احمقانه است می خوام برم بخوابم که صدای یه آهنگ از توی اتاق میاد خیلی کم پیش میاد سینا آخر شبا آهنگ گوش بده کنجکاو شدم و گوشم رو گذاشتم روی در که بفهمم چه آهنگی داره گوش میده کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک را کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال من غمگین نمی پرسد و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم درون سینه ی پر جوش خویش اما کسی حال من تنها نمی پرسد من چون تک درخت زرد پاییزم که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از اون و دیگر هیچ چیزی از من نمی ماند اشک ریزون برگشتم توی اتاق خودم دوست نداشتم خلوتش رو به هم بزنم همونجور که اون تو این مدت به خلوت من احترام گذاشته بود دلم براش سوخت دلم برای مردی که نمی تونه با نقاب زندگی کنه سوخت مردی که همینه و همین خواهد بود مردی که گاهی ازش متنفر میشم مردی که گاهی وقتا نمی تونم درکش کنم مردی که هر بلایی اگه سرش بیارم بازم تحمل می کنه سینا امتحانای ترم آخر رو داده بود فقط مونده بود که تکلیف من رو روشن کنه جفت مون تصمیم نهاییمون رو گرفته بودیم فقط منتظر بود که من بهش بگم کِی وقتشه که بریم بهش قول داده بودم تا آخر تابستون برای همیشه از زندگی گذشته ام جدا میشم براش توضیح داده بودم که اگه بخوام عجولانه و احساسی هر حرکتی کنم به ضررم میشه مهدی هم مونده بود باهاش هنوز امید داشت که من رو منصرف کنه هنوز از نظر مهدی من تور پهن کرده بودم تور برای پسر با استعدادی که هنوز درسش تموم نشده براش دست و پا می شکنن برای پسری که یه عمر سالم زندگی کرده و لایق یه دختر سالمه اما سینا بهم اطمینان داده بود که به مهدی توجه نکنم من وارد یه دنیای جدید شده بودم حاضر نبودم که به هیچ قیمتی از این دنیا جدا بشم دیگه وقتش بود که به سینا یه تاریخ بدم یه تاریخ برای همیشه رفتن فکراتو کردی می خوای باهاشون چیکار کنی باید به منم بگی اونایی که تو ازشون تعریف کردی هر بلایی می تونن سرت بیارن تو بین شون تنهایی تو نمی خواد به اونا فکر کنی اونقدرام شهر هرت نیست اگه تا الان هر بلایی سرم آوردن چون فکر می کردم غیر از اونجا جای دیگه ای ندارم چون خود عوضیم هم بگذریم در کل هیچ وقت تصمیم نگرفته بودم ازشون جدا بشم تو لازم نیست دخالت کنی خودم مشکل شون رو حل می کنم فعلا موضوع مهم تر از اونا وجود داره چه موضوعی می پرسی چه موضوعی از وقتی بهت جواب مثبت دادم من و کشتی از بس در موردش پرسیدی صد بار گفتم که من خیلی وقت پیش باهاش همون رابطه ی نصفه و نیمه رو کات کردم وقتی 17 سالم بود و تصمیم گرفتم با ناصر باشم بهش گفتم که به هم نمی آییم و نمی تونیم با هم باشیم اما گفتی که چند بار بازم اومده سراغت انگار دقیقا نفهمیده که چی بهش گفتی بس کن سینا لطفا اینجوری در موردش حرف نزن ما از بچگی همسایه بودیم اونم یه آدم تنها و بدبختی مثل من و تو هستش درسته که تو رو انتخاب کردم اما دلیل نمیشه اینجوری در موردش حرف بزنی به نظر من با کمک من می تونی از شر اون عوضیا خودتو خلاص کنی اما این آدم از نظر من یه مشکله داری اعصابمو خورد می کنی سینا اصلا تو کی هستی که اینقدر با تکبر در موردش حرف می زنی واقعا حس می کنی چه برتری ای بهش داری نکنه قراره تا آخر عمرم سرکوفت این رو بشنوم من هیچ برتری ای بهش ندارم فرق من و اون اینه که تو منو انتخاب کردی اگه واقعا آدمی بود که طبق ادعاش می تونست خوشبختت کنه الان پیش اون بودی و نه پیش من اگه این اطمینان رو داشتی خیلی وقت پیش بهش پناه می بردی نه اینکه خودتو بندازی تو دامن یه مشت گرگ اون یه آدم متعصب خشکه که فقط داره از روی احساسات تصمیم می گیره و نظر میده تا وقتی بهش یک جواب قاطع ندی ول کنت نیست اون حتی نفهمید که چه بلایی سرت اومده و بعدش گیر چه آدمایی افتادی حالا هم افتاده دنبالت که چی تکلیف خودتو روشن کن برای همیشه خیلی به خودت اطمینان داری سینا آره از خودم مطمئنم من آدمی ام که می تونی بهش اعتماد کنی تا وقتی که زنده ام ول کنت نیستم هر اتفاقی که بیفته من باهاتم چیزی هم قرار نیست تو سرت زده بشه و منتی سرت گذاشته بشه از روزی که زن و شوهری شدیم کسی حق نداره در مورد گذشته ی تو حرف بزنه حتی خودت از تکرار این بحث اعصاب خورد کن و بی نتیجه خسته شده بودم سینا اصرار داشت برای همیشه و از ریشه قطعش کنم برام خیلی جالب بود اینقدری که اون براش دغدغه شده بود اون ناصر عوضی و دوستاش براش دغدغه نبود البته قاطعانه و واضح ازش خواسته بودم که در مورد ناصر حق دخالت نداره خیلی روم فشار بود از طرفی هنوز تصمیمی برای چجوری جدا شدن از زندگیم با ناصر نگرفته بودم و از طرفی فشار سینا برای ریشه کن کردن آدمی که یک عمر باهاش خاطره داشتم وارد خونه شدم حتی جرات نداشتم ظاهرم رو ناراحت بگیرم چون باز احساس می کردن که یاغی شدم و معلوم نبود که دیگه باهام چیکار کنن با لبخند به ناصر سلام کردم پای بساط تریاک نشسته بود با دست اشاره کرد برم نزدیکش ازم خواست بشینم اشاره کرد برم نزدیک تر با انگشتای مشت کرده اش محکم کوبید تو سرم و گفت خونه رو گُه برداشته معلوم هست چه غلطی داری می کنی آب دهنم رو قورت دادم و ازش معذرت خواستم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم دوست داشتم اگه قراره از زندگی ناصر برم بیرون جوری برم که بعدا نسوزم که چطور شبیه یه احمق رفتم باید تلافی همه اش رو سرش خالی کنم ازش مدرک برای بردن آبروش خیلی داشتم از روزی که برام گوشی خرید اکثر مواقع به بهونه ی بازی کردن ازشون فیلم و عکس می گرفتم چند باری هم که گوشیم رو چک می کرد چیزی گیرش نمی اومد چون هیچی رو تو گوشی نگه نمی داشتم همه اش رو تبدیل به سی دی کرده بودم هیچ کس جز خودم از وجودش خبر نداشت تو هیچ کدوم از فیلما و عکسا خودم نبودم حتی صدام هم نبود اما بردن صرفا آبروی ناصر خطرناک بود عصبی میشد و احتمالا دنبال تلافی کردن باید یه فکر دیگه کنم البته یه فکری تو ذهنم بود فقط هنوز نمی دونستم که چطوری عملیش کنم منتظر موقعیت بودم که بلاخره یه روزنه باز شد متوجه اختلاف کاری بین اسی و جمشید که باهم شریک بودن شدم تنها موقعیتی که باید ازش استفاده می کردم با اسی تماس گرفتم سلام اسی خان خوبین به به شیوا خانم افتخار دادین اختیار دارین باهاتون یه کاری داشتم فرمایش اون دوست تون رو یادتونه که اون روز آورده بودین خونه ی ناصر و دوست پدر زنش اومد داد و بیداد کرد آره یادمه چطور میشه یه شماره تماس ازش بهم بدین چه رویی داری دختر خبرا رسیده که به خاطر زیر آبی رفتنات باهات چیکار کردن اون پسره هم تازه رفته سر کار بذار به زندگیش برسه تو رو خدا اسی خان پول لازمم با خودیا نمیشه زیر آبی برم مجبورم برم سر وقت غریبه ها اون پسره بدجور تو نخ من بود میشه یه مدت باهاش بتابم مشکل مالیم هم حل میشه اسی خندش گرفت و چند تا فحش بهم داد طبق پیش بینیم قبول کرد اسی اگه نگران زندگی دوستش بود اون روز نمی آوردش تو اون خونه بازم طبق پیش بینیم و قولی که ازش گرفتم به کسی در این مورد چیزی نگفت همین سر نخ بس بود برام تا بتونم از طریق دوست اسی خودم رو برسونم به اون آدمی که می خوام همون رزمنده ای که بهم قول داده بود بلاخره یه روز پشیمون میشم از زندگی ای که انتخاب کردم همون دوست پدر زن اون پسره ی احمق همون رزمنده ی 8 سال جنگ یادمه اون روزی رو که پسره هول شده بود و گفت این آدم با نفوذیه اون روز وقیحانه هر چیزی از دهنم در اومد بهش گفتم اما حالا تنها نقطه ی امید من بود وقتی موفق شدم توی پیاده رو جلوش سبز بشم و خیلی سریع خودم رو معرفی کنم شوکه شد وقتی که در یک جای امن موفق شدم همه چی رو براش تعریف کنم و ازش کمک بخوام فقط سکوت کرد تنها جایی که واکنش نشون داد جایی بود که جریان سینا رو گفتم اینکه تصمیم دارم یه زندگی جدید رو شروع کنم فکر می کردم الان خوشحال میشه اما بیشتر رفت تو فکر در انتها فقط ازم مشخصات دقیق سینا رو گرفت بهم گفت برم و دیگه لازم نیست در این مورد به کسی چیزی بگم هیچ وقت نفهمیدم چیکاره بود دقیقا چه نفوذی داشت حتی نفهمیدم چیکار کرد فقط می دونم یه روز ناصر پریشون و نگران ازم خواست که از خونه اش برای همیشه برم حتی متوجه شدم که داره خونه رو جمع و جور می کنه که بره کنجکاو بودم که دقیقا با ناصر و دوستاش چیکار کرده که کاملا من رو رها کرده بودن آخرین باری که دیدمش جلوی در خونه ی عموم بود منتظر بود که تا از خونه بیام بیرون با یک بوق متوجه اش شدم و رفتم تو ماشینش از دستم حسابی عصبانی بود با عصبانیت بهم گفت چرا این کارو کردی مگه نگفته بودم فراموش شون کنی مگه قرار نشد بری پی زندگیت هنوز اسمش رو نمی دونستم دوست هم نداشتم حاجی صداش کنم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم حقش بود باید زن و بچش می فهمیدن که چه همسر و بابای کثیفی دارن باید همه ی اون آدمایی که ازش یه بت ساخته بودن می فهمیدن که چه موجود عوضی ایه پرید وسط حرفم و گفت بس کن دختر ایندفعه رو می گذرم اگه یه بار دیگه باهاشون سر شاخ بشی خودتی و خودت برو طبق همون قولی که دادی پی زندگیت تکلیف ناصر و دوستاش برای همیشه روشن شد فقط مونده بود آخرین بایدی که سینا برام گذاشته بود بایدی که حس کردم راهی جز انجامش نیست رفتم جلوی مکانیکیش دیگه شاگرد نبود برای خودش اوستایی شده بود حتی دیدم یه شاگرد زیر دستشه وقتی من رو دید با لبخند همیشگیش اومد سمتم دیگه خبری از اون صندلی کثیفی که تو بچگی ها من رو می نشوند روش نبود داشت حال و احوال می کرد که خیلی جدی بهش گفتم چند دقیقه باید به حرفام گوش بدی نگران شد انگار فهمید که قراره یه اتفاقی بیفته با یه مکث و قورت دادن آب دهنم شروع کردم تو چرا دست از سر من بر نمی داری مگه چند سال پیش بهت نگفتم ما به هم نماییم حتما لازمه که دقیق بگم مشکل از کجاست تا حالا به خودت نگاه کردی تو چی داری دقیقا چون از بچگی همسایه هم بودیم و حالا یه مدتی با هم دوست بودیم فکر کردی صاحب منی تو هنوزم شاگرد یه مکانیکی محسوب میشی مکانیکی ای که اصلا برای خودت نیست نه خونه داری و نه سرمایه با چه رویی توقع داری به آدمی مثل تو فکر کنم از وقتی عقلم رسید دیگه برام ارزشی نداشتی دیگه هم نبینم که جلوی خونه ی عموم منتظری تا منو ببینی برای من یه خواستگار اومده یه مورد خوب که در شان و شخصیت منه باهاش قطعا آینده دارم از رویا و توهم بیا بیرون این آخرین باریه که می بینمت خورد شدنش رو می تونستم حس کنم اما دیگه کار از کار گذشته بود سینا ازم خواسته بود از ریشه بزنم و منم زدم اینقدر احساسی بود که اگه یه ذره شل می زدم و حس می کرد که یه جای کار می لنگه ول کن نبود و بازم امیدوار به رسیدن به زندگی رویایی ای که تو ذهنش ساخته بود تصمیم گرفته بودم براش هیچ اشکی نریزم اما وقتی موقع برگشتن نگاهم به اون محله و اون کوچه و اون سکوی خونه شون که اولین بار دیدمش افتاد اشک از چشمای لعنتیم سرازیر شد طبق قولم به سینا به صورت کامل از زندگی گذشته ام خارج شدم البته فکر می کردم که خارج شدم درسته که دیگه هیچ آدمی از زندگی گذشته ی من کاری باهام نداشت اما هیچ آدمی نمی تونه از گذشته جدا بشه بر خلاف تصورم هر روز که بگذره به جای کم رنگ تر شدن پر رنگ تر میشه مراسم خواستگاری سینا و عقد و عروسی کمتر یک ماه طول کشید سینا هم به قولش عمل کرد برای همیشه من رو از اون شهر برد حتی خانوادم هم طبق خواسته ی خودم به مرور از زندگیم حذف کرد دنیای جدید من شروع شد دنیایی که خبر نداشتم چه چالش هایی برام داره وقتی بالشت به دست من رو دید متوجه شد که امشب بلاخره می خوام از اتاق دل بکنم و پیش هم بخوابیم به پهلو به سمتش دراز کشیدم و گفتم می دونی چند وقته که سکس نکردیم یا چند وقته که درباره ی خودمون حرف نزدیم یه آهی کشید و گفت آره خیلی وقته با جدیت هر چی بیشتر بهش گفتم میشه امشب سکس کنیم از لحن جدیم خندش گرفت اونم به پهلو و به سمت من شد

Date: April 29, 2019

One thought on “آخرین اعتراف

Leave a Reply to 12345 Cancel reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *