خواهر کوچولو

0 views
0%

-آرمان؟! .. آرمــــان؟!! … پاشو دیگه! ظهر شدا! … خودت باید جواب مامانو بدی، از من گفتن… بهت میگم پاشو!
یه بالش گرفت و پرت کرد و خورد تو سرم… اعصاب آدم رو خورد میکرد این دختر!
-خفه شو آیسا… بدو بیرون بذار بخوابــــــم ..
(یه بالش دیگه هم خورد تو سرم، دیگه نمیشد تحمل کنم) پاشدم و با عصبانیت نگاش کردم، باز با همون لبخند همیشگی و چشمای آبیش زل زده بود تو چشمام.. انگار دیگه دلم نمیومد کاریش کنم، یه تاپ بندی و یه شلوار پوشیده بود و موهاشم برخلاف همیشه که ژولیده و پریشمون بود، صاف کرده بود و بسته بودشون. 17 سالش بود و 3 سال ازم کوچیکتر بود و عزیز دل بابا و اگه یه چیزی میخواست بابا حاضر بود منو بفروشه و مایحتاج آیسا خانوم رو براش فراهم کنه.
الکی از تختم پریدم پایین و با حالتی که انگار از دستش عصبانیم دوییدم دنبالش، اونم یه جیغ زد و پا به فرار گذاشت، از اتاق رفتیم تو پذیرایی که پاش گیر کرد به لبه فرش و ولو شد وسط اتاق؛ بدجورم خورد زمین، سریع رفتم پیشش و یه نگاه کلی به سر تا پاش کردم، رو زانوش زخم شده بود و خودشم گریش گرفته بود، مثل دختر بچه های 10 ساله رفتار میکرد، انگار نه انگار دیگه 17 سالشه؛ اشکاشو پاک کردم و با عصبانیت گفتم: چیزی نشده!!! برو پاتو تمیز کن و شلوارتم عوض کن، یالا تکون بخور! .. همینجوری گریه میکرد، زیربغلش رو گرفتم و بردمش تو اتاق، اتاق ماله هردوتامون بود و از بچگی عادت داشتیم تو یه اتاق بخوابیم، اون خیلی اصرار میکرد… گریش قطع شده بود و آخ و اوخ میکرد… یه نگاه به ساعت انداختم؛ وااااای، ساعت تقریبا 11 بود و 2 هم مامان اینا میرسیدن، یه سفر رفته بودن سوریه، من که حوصله این شرو ور هارو نداشتم موندم که تو امتحانا کمک آیسا کنم…
آیسا رو ولش کردم تو اتاق و رفتم پی کار خودم، عادت داره یکی نازشو بکشه از بس که لوس بارش آوردن، اگه یه خراش رو دستش میافتاد؛ بابام، آسمون رو به زمین منگنه میکرد، حالا که پاش اینجوری شده بود دیگه حسابم صاف بود؛ قرار بود مامان اینا و خالم اینا با هم بیان خونمون و ما هم خیر سرمون قرار بود تدارک همه چیز رو ببینیم و حالا سر لاسیدن خانم از برنامه ها عقب بودم، خیلی وقتا آرزو میکردم ای کاش خواهر نداشتم و آقای خودم بودم و نوکر خودم، ولی بعد یکم که فکر میکردم، میدیدم بدون هر کسی میشه زندگی کرد الا آیسا، خداییش خیلی دوسش داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم که هم اون پررو نشه، هم دوست نداشتم ملت بدونن یه دخترو دوست دارم، غرور داشتم در حد چی!
بگذریم .. اول رفتم سر و وضع خودم رو روبراه کردم و بعد رفتم دنبال زن داییم، خودمون که بلد نبودیم غذا سر هم کنیم، پیتزا هم که نمیتونستیم بدیم به خوردشون. تو این چند روز اینقدر پیتزا خورده بودیم، دیگه حالم از پیتزا بهم میخورد؛ موقع لباس پوشیدنم آیسا هنوز نشسته بود همونجا؛ خلاصه زن دایی رو بلند کردم و آوردم و هرچیز هم که میخواست براش خریدم. رفتم تو اتاق دیدم آیسا داره با موهاش ور میره! تا منو دید بلند گفت: سلام داداشــی! .. منم گفتم: برو به زندایی کمک کن، ( دلم نیومد از حالش نپرسم) پات چطوره؟! .. به پایینش که نگاه کردم دیدم شلوارشو عوض کرده و یه دامن کوتاه پوشیده که ساقای کوچولو و سفیدش تا زانو بیرون بودن و خودشم زخمش رو پانسمان کرده بود و قصدشم از پوشیدن اون دامن این بود که زخم پاشو همه ببینن؛ با حالت شیطنت گفت: اینقدر دلم واسه بابایی تنگ شده که نگـــــو!
بی توجه بهش لباسامو عوض کردم و رفتم یه دوش گرفتم و وقتی اومدم بیرون یکم خیالم راحت شد، آیسا زندایی همه چیز رو تقریبا آماده کرده بودن. خب طبق معمول تاخیر پروازا یه ساعت دیر تر رسیدن و منم یه ساعت داشتم کف فرودگاه رو متر میکردم، ساعت حدود 3 و ربع پیداشون شد و منم با یه لبخند کذایی رفتم و تک تکشون رو بغل و روبوسی و بعدم رسوندمشون خونه، یه دخترخاله هم داشتم که باید اونو هم میاوردم، شده بودم راننده آژانس اینا. دخترخاله ما هم یه کل کلی داشت با آیسا که هیچ بنی بشری تا امروز به چشم ندیده، حتی سر شورتاشون با هم رغابت داشتن، یه سال از آیسا بزرگتر بود و اسمشم آرزو، کم و بیش خوشگل بود و با آرایشی هم که میکرد خوشگل تر میشد، بیشتر اوقات هم موفق میشد آیسا رو بچزونه و خوبم بلد بود چجوری، واسه همین دل خوشی ازش نداشتم، باباشم که پولدار بود و هر چی که میخواست واسش میخرید و به بابای منم پز میداد که آره، دیگه دوره این ماشینا گذشته و از مد افتادن و این مدل خونه دیگه اعتباری بهش نیست و الان زمونه ی برج و آسمون خراشه و کس زن من یه دونه مو هم نداره و … یک آدم مزخرفی بود که حتی دلت نمیخواست روش بشاشی… بیخیال؛ رفتم خونه خاله و زنگ زدم، آرزو از آیفون سلام و احوال پرسی کرد و دعوتم کرد بالا که گفتم بیا بریم که دیره، اگه بالا هم میرفتم بد نمیشد، کسی خونه نبود و … بعد دوسه دقیقه اومد و نشست جلو پیشم؛ یه سلام و احوال نصفه نیمه باهاش کردم و راه افتادم سمت خونه؛ تو راه همش حرف میزد و سوالای جور واجور میپرسید، منم جوابشو میدادم؛ لعنتی بلد بود چجوری آرایش کنه، مثل بعضی از دخترا نقاشی نمیکرد رو صورتش، ولی با یه آرایش ملایم حسابی ناز میشد …
رسیدیم خونه… مامان اینا نشسته بودن و از سفرشون میگفتن، آیسا هم نشسته بود رو پای بابام و عشوه میومد واسش، بابا هم تا منو دید چپ چپ نگام کرد و بزور جواب سلاممو داد؛ آرزو و آیسا از همون اول شروع کردن به هم تیکه انداختن… تا غروب نشسته بودیم و به حرفای هم گوش میکردیم، دیگه حوصلم حسابی سر رفته بود و پاشدم و رفتم تو اتاق.. آیسا هم دنبالم راه افتاد اومد تو؛ دراز کشیدم رو تخت و آیسا هم اومد و سرشو کرد زیر بالش و جیغ زد: دختره ی عوضـــــــی!!! … بعدشم سرشو آورد بیرون و رو به من گفت: دروغ میگه گردنبندش اصل نیست، بخدا بدلیه، میخواد روی منو کم کنه، میدونم چیکارش کنم (بعدم یه جوری که اونایی که بیرونن بشنون گفت) من که ندید بدید نیستم هرچی بخرم پزشو به اینو اون بدم!!!
صداشو آروم کرد و رو به من گفت: مگه نه داداشی؟! منم که حسابی از رفتارش خندم گرفته بود سرشو گرفتم و گذاشتم رو سینم و میبوسیدمش، اونم میخندید و ادا در میاورد، کاملا موهاشو خراب کردم و مثل همیشه که موهاش ژولیده بود شد. واقعا قیافش یه جور دیگه میشه وقتی موهاش پریشون و درهم بود؛ یهو پاشد و محکم نشست رو شکمم، با مشت میکوبید رو سینم و میگفت: دیووونــــه! مگه مرض داری؟!! میدونی چقدر زحمت کشیدم درستش کنم؟! حالا اون عوضی اون بیرون بهم میخنده! … منم همینطور بهش میخندیدم؛ رفت پایین تخت نشست و زانوهاش رو بغل کرد، هر وقت ناراحت بود این کارو میکرد؛ رفتم پیشش نشستم و رو ساق پاش رو چندتا بوسیدم، یکمی خودشو جابجا کرد و رفت عقب؛ منم باهاش رفتم و ایندفعه یه پاشو گرفتم و کشیدم بالا که دامنش افتاد رو شکمش و خودشم به پشت افتاد رو زمین، قلمبگی کسش از روی شورت آبی کمرنگش معلوم شد؛ آیسا دستشو زود گرفت رو جلوش و صورتش قشنگ قرمز شد؛ منم خودمو زدم به اون راه که مثلا ندیدم و انگاشتای پاشو گاز گرفتم، وقتی کوچیک تر بودیم زیاد این کارو میکردیم .. اونم خوشش میومد و جیغ و داد میکرد ولی حالا نمیتونست چون بیرون شلوغ بود و بد میشد؛ ناچار دستشو گرفت جلو دهنش و اون دستشم دامنشو رو شرتش نگه داشته بود؛ اشکش داشت در میومد، دلم نیومد دیگه و ولش کردم؛ ولو شد کف اتاق و تند تند نفس میکشید و هن هن میکرد؛ کنارش دراز کشیدم و موهاشو از صورتش زدم کنار؛ اگه آرزو با آرایش خوشگل میشد، آیسای من بدون آرایش از اونم ناز تر بود؛ واقعا خوشگل بود. خودم پاشدم و از زیربغل گرفتم و بغلش کردم، 50 کیلو بیشتر نیست و راحت میشه بلندش کرد. خودشو جمع و جور کرد و رفت بیرون، منم رفتم دراز کشیدم رو تخت.
نمیدونستم چرا هر وقت مثل الان با هم خوش می گذروندیم بیشتر و بیشتر بهش وابسته میشدم، همیشه دوستام منو با خودشون میبردن سر قرارایی که با خترا میذاشتن و طرفشون هم یه دختر گاهاّ خوشگل هم میاورد تا مثلا با هم جفتمون کنن؛ ولی همیشه اون دختره رو با آیسا مقایسش میکردم و میدیدم یه چیزیش کمه، ناخودآگاه دوست نداشتم کسی بجز آیسا رو تو دلم راه بدم؛ ولی برعکس من اون از 14 سالگی دوست پسر داشت ، تو رابطشم جدی بود همیشه و پسرا بودن که قالش میذاشتن، الانشم با یه پسر دوست بود و فکر میکرد من خبر ندارم. ولی من همیشه تنها بودم.
اون روز تموم شد و شب همه رفتن پی زندگیشون و ما هم رفتیم بخوابیم، آیسا هم از بس کار نکرده بود با همون دوتا دونه کاسه بشقابی که شسته بود خسته بود و زود تر از من رفت بخوابه؛ مامان و بابا هم که خسته سفر بودن و بعد یکم شیطونی خواب!
منم یه ساعتی بعد از اونا رفتم بخوابم؛ آیسا جای منو رو تخت گرفته بود . همیشه هم دمر میخوابید و پاهاشم باز میکرد و کل تخت رو میگرفت، با هزار تا بدبختی جمعش کردم سرجاش و خودمم خوابیدم پیشش و پتومون هم یکی بود و کشیدم رومون. زمستون بود ولی اون همیشه با یه لباس خواب آستر میخوابید و همه جاشم معلوم بود؛ هیچوقت بهش توجه نمیکردم، نه اینکه بخوام جلوی خودمو بگیرم، اصلا فکری راجع به بدنش نمیکردم، ولی اون شب یه جوردیگه بود. پتو رو یکمی زدم کنار و موهاشو نوازش میکردم .. خوابش سنگین بود و چیزی نمیفهمید، نوازش موهاش که کار هر شبم بود، ولی …
پتو رو یکمی زدم پایین تر، موقعی که میذاشتمش سر جاش به پشت خوابونده بودمش.. لباسش نازک بود تو نور کمی که از پنجره میومد، تیرگی نوک سینه هاش از زیر لباسش معلوم بودن. سینه هاش خیلی کوچیکن و بیشتر وقتا سوتین نمیبنده.. بدجوری خواب بود و اصلا هم احتمال بیدار شدنش نبود، یکمی با انگشتم کشیدم رو نوک سینش، خیلی نرم بود، یهو به خودم اومدم و پتو رو کشیدم بالا و رو پیشونیش رو یه بوس کردم و رومو برگردوندم اونور و کمکم خوابم برد..
-داداشی؟!!! … آرمـان؟ … باز که خوابییدی! .. پاشو دیگه تورو خدا! … مگه تو کلاس نداری امروز؟! … خواهش میکنم .. دیرم شد!
-واااااااااااای! .. چقدر نق میزنی! .. با بابا برو، من امروز حال ندارم! ..
-بابا تا آخر هفته تعطیله! .. مامانم که رفته .. بدو ساعت 8 شدا! ..
-با تاکسی برو! .. من چه میدونم اصلا نرو!! .. فقط بذار بخوابم!..
-نـــــرم؟!!!!! … دیوونه امتحانه ترمه ها ! اگه همین الان پا نشی سر جلسه رام نمیدن و اونوقت آجیت خودشو میکشه!
(با اینکه میدونستم داره باهام بازی میکنه ولی باز پاشدم) –با همین شلوارک میام جلو دوستات آبروت رو میبرم!
-اونا از خداشونه! ..(یه خنده ی کوچیک هم کرد)
با همون لباس رفتم و ماشین رو روشن کردم و آیسا هم اومد و در کمال خواب آلودگی بردمش مدرسه. حالا فکر کن جلو دبیرستان دخترونه یه مشت دختر خوشگل و ناز و بعضیا هم عروسک واستادن و تو هم با لباس خواب و موهای داغون بری جلو مدرسشون وایسی. .. آیسا وقتی دید هنوز خبری نیست یه نفس راحت کشید و بوسم کرد و رفت بین دوستاش که همه یه جوری نگاه میکردن و میخندیدن!
خودم هم اومدم و سریع یه دوش گرفتم و رفتم دانشگاه که یه هفته ای بود می پیچوندم … بعد از کلاسام یه خربار جزوه جمع کردم که بنویسم .. اومدم خونه و یک راست رفتم تو اتاق و نشستم سر میز و شروع کردم نوشتن، بعد از چند دقیقه در باز شد و آیسا با یه حوله حموم که پوشیده بود اومد و کمربند حولش رو باز میکرد و تقریبا این کار رو هم کرده بود که چشمش افتاد به من و سریع حوله رو چسبید و پشتشو کرد به من و در حالی که حسابی هول شده بود گفت: آ..آ..آرمان! .. کی اومدی؟ .. به خدا ندیدمت داداشی!!!
(خودمو باز زدم به ندیدن) –چی شد مگه؟! تو هم یه چیزیت میشه ها!
وقتی خیالش راحت شد من چیزی ندیدم رفت سمت کشوی لباسش و رفت تو اتاق مامان اینا تا بپوشه… بعد از چند دقیقه اومد با یه ظرف میوه دستش و خودشم یه سیب و یه کتاب گرفت تو دستش و رو تخت دراز کشید و شروع به خوندن و خوردن کرد. . . با عشوه ازم پرسید:
-آرمـــــــان؟ .. یه چیز بگم دعوام نمیکنی؟!!
-نه … بگو .. باز گند زدی؟!!
-نه بابا … ضدحال .. چرا اینقدر بدبینی تو؟!!
-خب بگو !
-روم نمیشه آخه .. تا حالا در موردش حرف نزدیم!
-حاشیه نرو .. یا بگو یا تمومش کن!..
-ببیـــن .. . میخوام یه چیزو بگم که ممکنه ازم بدت بیاد؛ … من با یه پسر دوستم …
-میدونم!
(چشماش گرد شد) –پس چرا تا حالا کاری نکردی؟!
-مگه عصر حجر که بگیرم جفتتون رو بکشم؟! .. به خودت مربوطه .. زندگی خودته!
-خوب اگه بوسیده باشمش چی، لب رو میگم!!!
(تمام مدت سرش پایین بود و با انگشتاش ور میرفت!!!)
-به خودت مربوطه!
-اگه بیشتر از بوس باشه چی؟! (سرشو آورد بالا و با حالت پشیمونی زل زد بهم)
پاشدم از سر جام و رفتم که پیشش بشینم. تا دید بلند شدم ، رفت گوشه تخت و خودشو جمع کرد و داد زد: بخدا غلط کردم!
-چته دیوونه؟! .. کاریت ندارم .. میخوام بشینم پیشت!
(تازه فهمیدم رفتارای سردم باهاش باعث شده چقدر از هم دور بشیم تا حدی که ازم بترسه)
-میخوای بزنی تو گوشم … میدونم کارم بد بوده .. ولی به جون داداشی سر همون قضیه باهاش بهم زدم، همش بهم میگفت بیا خونمون ولی من نرفتم!!!
عجب دختر ساده و دیوونه ای، همیشه فکر میکردم یه جور دیگست؛ ولی خیلی بچه بود و برخوردش با این موضوع مثل دخترای 12 ساله بود. . نشستم رو تخت و دستمو دراز کزدم طرفش، با شک و تردید دستشو گذاشت تو دستم و آروم کشوندمش طرف خودم و سرشو گذاشت رو پام..
-دوستش داشتی آجی؟! (با سر تایید کرد) ولی تو سن تو و پسرایی که باهاشون دوست بودی عادیه که به چیزایی که نباید فکر کنن! .. خوب کردی نرفتی خونشون .. حالا بذار ببوسم این لپای خوشگلتو! (سرشو آورد بالا و محکم رو لپشو بوسیدم)
-یعنی مثل همیشه دوستم داری؟! .. مثل وقتی 11-12 سالم بود و دوست پسر نداشتم؟!
-آره خانومی! .. فقط قول بده از این به بعد همه چیز رو بهم بگی. (اونم منو بوسید و گفت چشم)
احساس میکردم یه باری از شونه هام برداشته شده، حس میکردم بیشتر دارمش، بیشتر ماله خودمه .. دو سه روزی گذشت و آیسا کوچکترین اتفاقایی که میافتاد رو میگفت بهم.. تا اینکه یه روز یه حرفش اون چیزی رو که باعث میشد من بهش ذره ای فکر نکنم رو شکست:
ساعت حدود 9 شب بود و مامان و بابام هم رفته بودن ختم یکی از اقوام.. آیسا که با دوستاش بیرون بود اومد، هیچوقت تا این موقع بیرون نمیموند، اومد تو اتاق و بدون توجه به من لباساش رو عوض کرد و رفت دستشویی و بعد هم رفت رو تخت دراز کشید، تا حالا اینججوری ندیده بودمش… بلند گفتم: هــــــوی! ما هم هستیما! … یهو انگار تازه منو دیده باشه گفت: هــان؟! .. چیه؟!
-اِه.. هان چیه؟! . .. چته امشب؟! … پاشو یه چیز درست کن بخوریم!
-داداشی؟! .. یادته گفتی میشه همه چیز رو بهت بگم؟! .. اگه این یکی رو به کسی نگم میترکم!!!
(حسابی نگرانم کرد) –بگو ببینم چی شده!!!
-اون دوستم پریا رو یادته؟! (پریا واقعا یه دختر خوشگل و ناز بود، یه مدت هم آیسا قصد داشت ما رو با هم آشنا کنه) … بهم گفته به کسی نگم ولی نمیتونم! … دلم درد گرفته… امروز یه چیزی بهم گفت که فکرشم به مغزت نمیخوره … خیلی بده … فقط تورو خدا به کسی نگو … گفت که دیشب … دیشب … با .. با .. .(ضربان قلبش رو من میشنیدم، داشت واقعا میترکید) .. با .. داداشش … اون کارو کردن!
(از بس هول شده بودم دوزاریم نیافتاد که منظورش چیه) –یعنی چی؟! … چی کار کردن مگه؟!
-خنگ نباش .. . همون کاری رو تا ازدواج نکنی نباید بکنی!!!
(وااااااای منظورش سکس بود، بیخیـــــــــــــال، این کس شعرا فقط واسه داستانای سکسیه … اونم از نوع خواهر و برادرش، .. ولی من که پریا رو از رو لباس میدیدم یه عروسک تمام عیار بود .. . بعید هم نیست، خب داداشش هم دل داره)
-خب از کجا معلوم راست گفته باشه؟!
-مگه خره که همچین دروغ مسخره ای بگه؟! … خیلی بده نه؟
(یه جوریم شده بود، یاد اون شب و سینه های آیسا افتادم، یاد وقتی که از حموم اومده بود بیرون، اون موقع که قلمبگی کسش رو از رو شورتش دیدم و … یه عالمه چیزای دیگه! … نمیدونستم چرا فقط دلم آیسا رو میخواست، نه دختر دیگه ای)
با صدای آیسا به خودم اومدم: من که میگم دیگه باهاش حرف نمیزنم! … اصلا روم نمیشه…
-مگه چیکار کردن؟! .. به منو تو که ربطی نداره!!! … خواهرن و برادر، بین خودشونه، اگه هردوشون راضی بوده باشن هیچ اشکالی نداره؛ دیگه هم حرفش رو نزن!! ..
(صداشو برد بالا) – یعنی هر گهی خواستن بخورن؟! .. مثلا خواهر و برادرن آخه!!! .. چطوری روشون میشه؟!
(همیشه عاشق طرز تفکر من بود، خودم به اصطلاح روشن فکرم و دوست دارم اونم اینطوری باشه)
-خوب بود اگه دوستت با یه پسر غریبه که هیچ شناختی ازش نداشت میخوابید؟! … اونوقت یا ازش سو استفاده میکردن یا یه مریضی چیزی میگرفت. (خودم هم نمیدونستم چی میگم) ..
-دلیل نمیشه! (سرش پایین بود و داشت به یه نتیجه ای میرسید.)
پاشدم و رفتم پیشش نشستم، باز موهاش بهم ریخته بود، زدمشون کنار و لبمو بردم نزدیک صورتش و لپشو بوسیدم، صورتش داغ بود، معلوم بود این موضوع حسابی حشریش کرده، لپشو یه گاز کوچیک گرفتم که آیـــــــی گفت و چشماشو بست، میدونستم دوست داره امتحان کنه، خودمم همینطور … لبمو بردم نزدیک لبش و آروم گذاشتم رو لباش، یهو تو سرم یه چیزی سوت کشید، یه بوس دیگه هم کردم که خودش با دستاش سرمو گرفت و لبامون چسبید به هم و شروع کردیم مکیدن و لیس زدن لب همدیگه… همون حال که لبامون رو هم بود دراز کشیدم رو تخت و اونم اومد روم و خودشو انداخت روم، لبشو ول کردم و لبمو گذاشتم رو گلوش، .. جامو سریع عوض کردم و رفتم بالا، دوباره لبمو گذاشتم رو لبش، از لباش سیر نمیشدم، واقعا خوشمزه و نرم بودن. . .
همونطور که لب میگرفتم ازش ، تاپش رو دادم بالا سینه هاش که طبق معمول سوتین نداشت رو گرفتم تو دستم، خیلی کوچیک بودن، ولی رفتم پایین و نوک یکیشون رو کردم تو دهنم، نرم بود و یه چیز مثل ژله هم توش، همینطور که نوک سینه هاش رو با لبام میکشیدم، همونطور شق میموند، رفتم پایین تر و رو شکمش رو حسابی میلیسیدم، تمام این مدت، انگشتش تو دهنش بود و ناله میکرد، تاپش رو در آوردم و پرت کردم یه گوشه، زیر تی شرتم رو گرفت و از تنم درآورد، … شلوارم رو هم کشید پایین، میخواست شورتم رو هم دربیاره که هولش دادم دراز شد رو تخت، شهوت از چشماش میبارید، شلوارکش رو کشیدم پایین، شورت سفیدش از بس خیس شده بود چسبیده بود به کس صورتیش و چاک کسش قشنگ معلوم بود، از رو همون شورت شروع کردم لیسیدن کسش، بوش یه جور خواصی بود، یه بوی بد که دلنشین بود و آدم دوست داشت بیشتر بو بکشه … پاهاشو دادم بالا و شورتش رو درآوردم ؛ کسش یکم مو داشت ولی چون موهای خود آیسا بور بود به چشم نمیومد و لبه های داخلی کسش هم صورتی زده بودن بیرون، چوچول خوشگل و کوچیکش هم بالای کسش خودنمایی میکرد، همون اول چوچولش رو گرفتم و محکم میمکیدم،.. انگاری بهش شک داده باشن کمرش رو از تخت بلند کرد و یه آاااااااااااه بلند کشید و سرمو فشار داد رو کسش،.. منم محکم تر براش میخوردم، قصدم این بود که فقط اون حال کنه؛ … انگشتم رو از اون زیر رسوندم به سوراخ کوچولو تنگ کونش ، همونجور که کسش رو میخوردم انگشتمو آروم کردم تو سوراخ کونش ، ناله هاش شدید تر شده بود خودشو بیشتر تکون میداد؛ یکم که انگشتم رو محکم تر توش فشار میدادم صداش بالا تر میرفت، تا اینکه عضلات کونش و کل بدنش منقبض شدن و با یکم رعشه ای که تو تنش افتاد ارضا شد… یه نگاه به سر تا پاش انداختم، این همون خواهر کوچولوی خودم بود که عاشقش بودم و با کل دنیا عوضش نمیکردم؛ حالا لخت لخت جلوم با یه کس خیس دراز کشیده بود، …
رفتم کنارش و دستمو کشیدم رو صورتش که بزور میشد زیر اون موهاش دید… چشمای آبیش رو باز کرد و زل زده بود تو چشمام، لبمو بردم که ازش لب بگیرم، اما سرمو گرفت بین دستاش و نذاشت،
گفت: اول باید بگی که عاشقمی! … چون من با تمام وجودم عاشقتم!!!
همونجوری سرمو گرفته بود منم موهاشو از صورتش زدم کنار، چشمای قشنگش پر اشک بود، دیگه از اون دختر لوسی که کارش اذیت کردن داداشش بود خبری نبود؛ حالا داشت میگفت که عاشقمه و گریش گرفته بود،… یه لحظه چشماشو بست و تمام اشکاش سر خوردن رو گونه هاش؛ صدام تو گلوم گیر کرده بود، میخواستم بهش بگم عاشقشم و بجز اون کسی رو ندارم، اما دهنم باز نمیشد؛ فقط گریه های اون شدید تر میشد… همه جرأتم رو جمع کردم و گفتم:
-عاشقتم آیسا … عاشقتم آجی کوچولو!!! .. . بیشتر از هر کسی تورو میخوام!. .
گریش یهو به خنده تبدیل شد و لبشو محکم چسبوند به لبم، قشنگ ترین لحظه عمرم بود .. . بعد از یکمی بوسیدن، دوباره دستمو گذاشتم رو کسش و انگشتمو یکمی کردم توش، سوراخش خیلی کوچیک بود و انگشتم توش نمیرفت؛ آیسا دوباره حشری شده بود، پاشدم و شورتم رو درآوردم و کیرم رو یکمی نگاه کرد و گرفت تو دستش و یکمی بالا پایین کرد و بعد دراز کشید و کرد تو دهنش و شروع کرد ساک زدن، خوب ساک میزد، آروم و با حوصله و خیلی هم محکم میمکید، واقعا لذت بخش بود مخصوصا وقتی چشماشو میداد بالا و بهم نگاه میکرد،.. نمیخواستم آبم تو دهنش بیاد … کشیدم بیرون و خوابوندمش به پشت، نشستم لای پاش و کیرم رو مالوندم به چوچولش، لب پایینشو گاز گرفته بود هم چشماشو بسته بود، آروم آوردم پایین تر و گذاشتم جلو سوراخش، چشماشو باز کرد و همینجور به کسش نگاه میکرد، تا آخرین لحظه فکرشم نمیکرد که بکنم تو کسش…
دلم نمیخواست مال کسه دیگه ای بشه، باید تا آخر دنیا مال خودم میبود، با یکم فشار کیرم انگار رفت تو کوره پردش پاره شد و تا نصف رفت تو کس کوچولوش … جیغش کل اتاق رو برداشت و نفساش یه جوری شد، انگار یچیز راه هواش رو بسته … کیرم همه کسش رو پر کرده بود و بزور توش تکون میخورد و از اون جلو تر هم نمیرفت، آروم شروع کردم عقب و جلو کردن،… به محض اینکه آوردم عقب یه خون لخته شده از کنار کسش ریخت بیرون، زیاد نبود ولی با همون یه ذره هم داشت درد میکشید، سعی کردم سرعتم رو بالا ببرم تا لذتش براش بیشتر بشه، با انگشتم چوچولش رو محکم میمالوندم و تو کسش جلو عقب میکردم؛ .. بعد از چند دقیقه دوباره مثل دفعه اول ارضا شد ولی دیگه حس نداشت و تکون نمیخورد، بخاطر آبش کسش خیس تر شده بود راحت تر بود؛ منم چند لحظه بعد اومدم و ریختم رو شکمش و همونجا افتادم کنارشو بغلش کردم و خوابم برد … ..
صبح وقتی پاشدم گیج و منگ بودم و آیسا لخت کنارم دراز کشیده بود و خون لای پاش خشک شده بود و پتو و تشک هم یکم خونی بود و صدای شستن ظرف از آشپزخونه میومد، مامانم بود…

Date: March 10, 2018

4 thoughts on “خواهر کوچولو

Leave a Reply to فاطمه ابراهیمی Cancel reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *