دلشوره های یک مسافر غمگین

0 views
0%

شب از نیمه گذشته بود اما جاوید در دریای متلاطم افکارش غرق بود هرچه میکرد خوابش نمیبرد سرش را زیر پتو کرد اما تب و بوی دارو حالش را بدتر کرد یاد حرفای دکترش افتاد که میگفت باید سعی کنیدبه چیزهای خوب فکر کنیدفکر کردن به غم وغصه ها بیماریتانرا تشدید میکنه اما هر چی به خودش فشار میاورد هیچ خاطره خوبی نداشت که لااقل بعنوان سوژه ای برای لحظات تنهاییش بدردش بخورد با صدایی که از فرط ضعف و بیماری میلرزید شعری رو از شاعر مورد علاقه اش زمزمه کرد در خرابات دلم دیریست میان عاشقانه هایی که مویه کنان مویشان را به شانه ی صبوری سپرده اند خستگی روح برخم خاطرات می سایم یاد شبی افتاد که رفته بودند خواستگاری برای او و با خودش گفت بد نیس به آن شب فکر کنم آنروزها جوان بود و آرزوهای زیادی داشت دوس داشت ادم موفقی شود دوست داشت بتواند همسرش را خوشبخت کند اگر چه در جوانیش نیز مثل امروزش فقیر بود اما آن روزها سالم و سرحال بود هیچکس فکرش را هم نمیکرد روزی یک بیماری اورا اینطور خوار و زار کرده زمینگیر و گرفتار کند باخودش گفت نه این هم فایده ای نداره وقتی نتوانستم پروین راخوشبخت کنم به یاداوردن قولهایی که به او دادم و نتوانستم به آنها عمل کنم بجزاحساس شرمندگی ای که دردم را بیشتر کند چه تاثیر دیگری میتواند داشته باشد دوماه پیش وقتی او را برای چند روز در بیمارستان بستری کردند فهمیده بود سرطان دارد البته عیالش به رویش نیاورده بود و اوهم وانمود میکرد اطلاعی از بیماریش ندارداحساس شرمندگی میکرد هر وقت به چهره همسرش نگاه میکرد اکنون هم که میدید سفر نزدیک است و کم کم بایداماده شود برای راهی شدن این حس شرمندگی در اعمال و رفتارش هم نمود پیدا کرده بود خیلی دوست داشت به هر نحوی شده برای تقریبا 20 سال زندگی مشترکشان از همسری که پا به پایش در سختیها و مشکلات زندگی تلاش کرده بود و هیچ وقت هم گلایه ای نکرده بود قدردانی کند به یاد آوردحتی 2 سال پیش هم همان وقتی که اولین نشانه های بیماریش تازه نمایان شده بودو هر دویشانرا نگران کرده بود همین دولتی که انقدر سنگشان رابه سینه میزد بدتر از پدر کم سوادومستبدش عمل کرده به او که گاهی آنهم تنها برای آشنایی و افزودن به اطلاعاتش کتابهای ایدئولوژیک فرقه هاوگروههای مختلف را که آنروزها آزادانه هم فعالیت میکردند مطالعه میکرد برچسب ضد انقلاب چسبانده وهدفش را تلاش برای براندازی نظام اسلامی قلمدادکرده و از کار برکنارش کردند همین پروین چطور با عشق پای همسر بیکار و مریضش ایستاد و با کار 2شیفته خود در کارخانه ی جوراب بافی سعی داشت بنیان خانواده کوچکشان راحفظ کنددیدن و بیاد آوردن این رنجها برای اوکه لحظه به لحظه بیماریش رو به وخامت میگذاشت زجر مطلق بود انگار همه ی عوامل دست به دست هم داده بودند تا کار عزرائیل را سبکتر کنند احساس پوچی و بی عرضه گی میکرد وقتی میدید هیچ کاری از او برای کمک به همسر فداکارش بر نمی آید فقط تماشا میکرد و زجر میکشید نمی دانست کجای کارش اشتباه بوده که حالا محکوم شده به تحمل چنین زجری تا انجا که خودش را میشناخت بیاد نداشت اهل تنبلی و تن پروری بوده باشد پس مقصر بدبختی امروزش را کجا و در میان چه کسانی باید جستجو میکرد نمیدانست بیشتر باید از پدر و تبعیضی که وی بین فرزندانش قائل شده و ظلمی که بر وی رواداشته خشمگین باشد یا از دولتی که هنوز نیامده او را که با سابقه بیش از بیست و چند سال خدمت صادقانه می بایست در انتظار بازنشستگی قرب الوقوعش باشد اینچنین مفتضحانه و با عنوان پاکسازی از کار برکنار نموده و با محروم نمودنش از درامد ماهیانه و مزایای شغلی بالاخص خدمات درمانی رایگان در این ایامی که واقعا به انها نیاز داشت چنین زندگی سختی رو برای اوو همسر مهربانش رقم زده بودند با خود میاندیشید اخر پروین بیچاره چه گناهی داشته جز گوش کردن حرف دلش و ازدواج با من اکنون او که نه مال و اموالی برایش باقی مانده بود نه ظاهر و قیافه ای چطور میتوانست از همسرش دلجویی کرده و او را از خود خوشنود نگاه دارد خودش خوب میدانست که در این تقریبا 20 سالی که از زندگی مشترکشان می گذشت هرگز پیش نیامده بودچیزی فرای احتیاجات معمول که بتواند دل همسرش را به او واین زندگی سراسر نکبت و فلاکتش خوش کند نداده بود هیچ وقت نتوانسته بود به رسم تشکر هم که شده حتی یک تکه طلا برای او بخرد وحتی نتوانسته بود فرزندی هم به او هدیه دهد این درد بزرگی بود که از درون او را میخورد و ذره ذره آب میکرد با خود اندیشید اگر پروردگار او را ابتر نخواسته بود و فرزندی میداشت چه تغییراتی ممکن بود در این اوضاع نا بسامان حاصل شود با خود گفت حداقلش این بود که دیگرهر شب شاهد چهره عبوس وگرفته ی زنی نبودم که انگار با نگاهش ازینکه نتوانسته ام فرزنذی به او بدهم بازخواست و شماتتم نماید اما خدا نخواسته بود واو نیز اموخته بود که باید به خواست خدا راضی باشد باخودش گفت بد نیست بشینم وصیت نامه ام را بنویسم خودکارو چند ورق کاغذاز کنار رختخوابش جایی که پروین انها را برای سهولت دسترسیش گذاشته بود برداشت و سر سطر بسم الله را نوشت اما هرچه فکر کرد چه چیزی باید بنویسد چیزی به ذهنش نیامد بی اختیار یاد مرحوم پدرش افتاد و وصیت نامه ای که درآن هیچ چیزی به جاوید نمیرسید البته دور از انتظارشم نبود این بذل و بخشش آمیرزاقاسم میرزا نوشته بود حجره برسد به حسین و تیمچه سر بازار بماند برای جمال الدین پارچه های مغازه هم بین اولاد اوناث تقسیم کرده بود و نماز و روزه های ناخوانده اش را هم حواله داده بود به همان حسین اولاد ارشدش ومبلغی وجه نقد هم گذاشته بود برای رد مظالم و در اخر نیز سپرده بود که در سرای وکیل بخاک بسپارندش انگار عارش امده بود بگوید پسری به اسم جاوید هم دارد پسری که بجای ول گردی در بازار و دم حجره ها ترجیح داده بود بشیند در خانه و4 تا کتاب بخواند تا دیدش نسبت به اجتماع دور و برش باز شود و البت همان روزهای پیش از مرگ پدر نیز خوب میدانست اگر از آمیرزا در مورد او میپرسیدند میگفت اون جوجه کمونیست خودفروخته پسر من نیست و یه مشت لیچار بارش میکرد جاوید اما دیگه خیلی وقت بود به این ظلم مسلم و اجحاف پدر اهمیتی نمیداد با خود اندیشید آمیرزا داشت والبت که باید وصیت نامه مینوشت اما من مگرچه دارم که بخواهم بابتش وصیت بنویسم جز بیماری و نکبت از کوچه صدای دسته زنجیر زنان بگوش میرسید و جاویدیادش امد که فامیل همت کرده و نذر کرده اند برای سلامتی وی آنروز کل محل را غذای نذری بدهند و این در حالی بود که اووپروین چند وعده بود که غذای مناسبی برای خوردن نداشتند فکرکردن به غذا گرسنگی رابه یادش اورد بلندشد و در یخچالرا باز کرد اما انجاهم جز همان دو تا قوطی یخی که چند روز بود با باز کردن در یخچال میدیدشان چیز دیگری نیود صدای دختر و پسری که از تو کوچه رد میشدند توجه اش را جلب کرد از پنجره نگاهشان کرد و لبخندی کم رنگ بر لبهایش نشست دخترک از پسر جوان میخواست هرچه زودتر یه خواستگاریش بیاید و پسر اما از خالی بودن خانه شان در این شبهای عزا حرف میزد با خودش فکر کرد چقدر فاصله افتاده میان نسل من و این نسل دوماه پیش از آن بود که به پیشنهاد یکی از دوستان برای کمک گرفتن و سبکتر کردن بار مخارجی که بر شانه های همسرش سنگینی میکرد به کمیته امداد رفته بود وبعد از نوشتن عرض حال در پاسخ شنیده بود که تحقیق میکنیم و نتیجه را به شما اطلاع میدهیم چشمش آب نمیخورد که ازین خانواده ی بزرگ که همگی باهم برادر و خواهر بودند آبی گرم شود برای او اما هفته پیش که دو تا ازین برادرها به اتفاق خواهرشان برای تحقیق و سرکشی درب خانه را بصدا در اورده بودند اندکی امیدوار شده بود انها امده بودند و نگاهی به آن دو اتاق خالی آنها که بیشتر به میهمانخانه های میدان شوش شبیه بود تا منزلی مسکوونی انداخته بودند و در فرم بازدیدشان چیزی نوشته بودند و بنا شده بود ماهانه مبلغی ناچیز بدهند آنروز یکی از برادرها رو به جاوید کرده وبا لبخند گفته بود روزیکه باریشهای تراشیده و پیراهن سفید اتو کرده آمده بودی کمیته هیچ یک از ما گمان نمیکرد در چنین وضعیتی باشید جاوید ساده دل نیز که ازین سطحی نگری خونش بجوش امده بود میگوید روزیکه مرا در جریان پاکسازی ادارات دولتی از کار برکنار میکردید نیز اگر دقت کرده بودید من و خانواده ام اکنون به این فلاکت دچار نبودیم و همین کلامش نیز موجب شده بود در خواستش برای دریافت کمک از کمیته امداد چون خود وی ابتر بماند اکنون هر از گاهی که یادش به لحظه ی درگیری لفظی با مامور بازدید کمیته می افتد از سادگی خودش خنده اش میگیرد وبا خود میگوید نه انگار واقعا نسل انسانهای ساده ای چون من منقرض شده و دیگر وقت رفتن است پایان نوشته

Date: February 27, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *