قبل كل شيء، دعني اعرف عن نفسي
أعيش في بلدة صغيرة في الشمال ، نشأت في أسرة شبه متدينة ، فقدت والدتي حادث سيارة في سيكسي.
وأنا أعيش مع والدي وأختي البالغة من العمر 6 سنوات. قصتي من
عمري 17 سنة. كنت أستعد لمدرسة كوني عندما قرع جرس الباب ، وكان صديقي اللطيف أنا و
كنا دائمًا نذهب إلى المدرسة معًا ، التقطت حقيبتي
قبلت قدمي أختي وذهبت إلى حلمة الثدي ، وكانت نازانين أعز أصدقائي.
لقد فقدت ابن عمي ، لقد كان أفضل متعاطف معي
اعتدنا أن نقول المدرسة وهذه الأشياء وكنا نذهب إلى المدرسة حتى تكون دمائنا بعيدة وفي الطريق أتيحت لنا الفرصة للحديث عن الجنس معًا.
لقد ضيقنا الزقاق ، ليتنا لم نمارس الجنس بهذه الطريقة في إيران
. كانت السماء تمطر وسرت أسرع ، كنا نقترب من نهاية الزقاق ، ثم جاء صوت على يساري ، نظرت إلى صبي يبلغ من العمر حوالي 20 عامًا سقط عنا على بعد مترين ، ضحكت نازانين ، قام الصبي. وبسرعة وبمجرد أن رفع رأسه ، بدا قلبي وكأنه يتوقف للحظة. وقفت ونظرت إليه. كان يبدو جيدًا ورجوليًا. كان يرتدي الجينز مع بلوزة من طراز بوما. قال آتي ، "أين أنت؟ ؟ لقد جئت إلى نفسي للتو. تقدمت بضع خطوات للأمام ونظرت إلى الوراء مرة أخرى. رأيته يقف وينظر إلي. عدت بسرعة إلى رومو. أخذها وضربني مرة واحدة. لقد مزق عذريتي. ضربه تحت أذنه. قال إنه حادث. ارتديت ملابسي وأردت الذهاب. لم أرغب في أن أكون صديقًا لأي صبي. كنت بالقرب من المدرسة عندما نظرت إلى الوراء ورأيت نفس الصبي في كانت الملابس الكاكي تتبعنا ، وكأنه يريد أن يبدأ مدرستنا. لا. لم أكن أعرف ما إذا كان عليّ أن أكون سعيدًا أم حزينًا ، لم أهتم بالمدرسة طيلة ذلك اليوم في المدرسة ، وعندما عدت رأيته من بعيد ، كنت سعيدًا ، لقد قام بعمل جيد. كان شعري مشويًا. بمجرد أن أخذ مظروفًا من جيبه ووضعه في جيبي وغادر. لكنه كان ورقًا ملونًا جميلًا به وردة صغيرة في الورق. وضعته في الخزانة. لم يكن لدي مثل هذا الخير من قبل. شعور. في اليوم التالي ، عندما عدت ، رأيته هناك. بالأمس ، تكرر العمل مرة أخرى. دعاني ظرفه إلى مقهى وذهبت معه بعد الظهر. في المقهى ، قال كيلي عن نفسه كان اسمه مسعود ويبلغ من العمر 25 عامًا وقال إنه يحبني كثيرًا. أخبرني عن نفسك. قلت إنني معجب بك .. كان مختلفًا عن كل الأولاد الذين أعرفهم. الشيء الوحيد الذي كان يهمهم هو الجنس. لكنه أحبني. تجولنا في السوق معًا. ذهبت لأتبعه في مكان ما أردت أن أقول وداعا له الذي عانقني مرة واحدة. كم كان جسده دافئًا شعرت بالهدوء بين ذراعيه وأخيراً أعطاني رقمه وغادر. اتصل روز وقال أريد التحدث مع والدك عنك. هل تسمحون لي؟ قلت حسنا. تحدث مع والدي وحدد موعدا. قال والدي الليلة بين الخطوبة. لم أكن أحبك. ارتديت ملابسي وانتظرت مجيئهم. حتى وصلوا. كان يشاهد من خلف نافذة غرفتي. كان وسيمًا جدًا. أحب بدلته وسرواله كثيرًا. كنت في غرفتي عندما اتصل بي والدي. كنت قلقًا للغاية. في ليلة مغازلة والدي ، تحدث إلى لي في الغرفة العامة. كان والدي رجلاً منطقيًا ، فقال إن زواجك كان مبكرًا جدًا وأن كل هذا الكلام ، لكن عيني وآذاني أغلقت ، وأخبرهم أبي أننا بحاجة إلى أسبوع للتفكير في الموعد النهائي. رأى والدي أنني واقف إلى جانبي ، فأخبرهم وأجابهم بالإيجاب ، ثم أقام حفل الزفاف بسرعة. مسعودم یه اپارتمان شیک خرید رفتیم سر خونه و زندگی.شب اول نزدیکیمون رسید.دیدم بیخیال همه چیز داره میره بخوابه.از این رفتارش اعصابم خرد شد گفتم نمیخوای بدن زنت رو ببینی؟اونم پا شد و یه لب ازم گرفت بعد لباسام رو دراورد منم لباسای اونو در اوردم.هر دو لخت لخت شده بودیم.دیدم کیرش هنوز خوابیده تعجب کردم با دستام باهاش بازی کردم اما تکون نخورد.مسعود خواست با انگشت پردمو بزنه که دید من پرده ندارم.یدفعه عصبانی شد و اون روی خودشو نشون داد و شروع کرد سرم داد زدن.من بدجوری ناراحت شدم از اتاق رفتم بیرون اونم سریع در و بست.رو کاناپه نشستم و گریه کردم.گفتم اینم از شب اول ما.فرداش بخاطر رفتارش ازم معذرت خواهی کرد منم بخشیدمش.یه لب ازم گرفت و رفت سرکار.تا موقعی که بیاد خیلی حشری بودم و هی با خودم ور میرفتم.شب موقعی که اومد سریع لختش کردم و رو تخت دراز کشیدیم من یه ساعت با کیرش ور رفتم اما از جاش تکون نخورد فهمیدم مشکل جنسی داره.میخواستم باهاش در این مورد صحبت کنم که دیدم که اقا خواب رفته .اعصابم بدجوری خرد شد.هنوز 5 دقیقه نشده بود که رفتیم رو تخت.من بدجوری حشری بود نمیدونستم باید چیکار کنم.من ادم هاتی هستم و اون اصلا انگار چیزی به نام شهوت تو وجودش نیست.کارم شده بود خود ارضایی.صبح در مورد بیماریش بهش گفتم که باید بری دکتر.اونم گفت باشه.ولی هر روز واسه دکتر رفتن امروز و فردا میکرد.تا اینکه یه روز خودم به زور بردمش.دکتر واسش چند تا قرص گرون قیمت و چند تا ویاگرا تجویز کرد.ولی این چیزا هیچ تاثیری نداشت فقط یکم کیرش بیشتر بالا میومد.جدا از این اخلاق های خیلی بدی داشت.به شدت متعصب بود و غیرتی.هیچ جا نمیذاشت تنهایی برم.خودش منو میرسوند مدرسه و برگشت میومد دنبالم.گوشی و کامپیوتر هر روز چک میکرد تو ساختمون واسم به پا گذاشته بود.حتی نذاشت برم دانشگاه.درسی که یه روزی هدفم بود باید فراموش میکردم.این اخلاقاش داشت حالم ر بهم میزد با هرکیم مشورت میکردم فقط میگفتن طلاق انگار چیز دیگه ای بلد نبودن.ولی من به خاطر علاقه ای که بهش داشتم همه ی اینا رو تحمل میکردم.ولی چیزی که نمیتونستم تحمل کنم میل جنسیش بود تا دو دقیقه میرفتیم رو تخت میدیدم خواب رفته.تا اینکه یه روز با یه پسر به اسم کیوان اشنا شدم.دانشجو بود و یه خونه اجاره ای نزدیک خونمون داشت.پسر قابل اعتمادی بود زنم نداشت یه روز بهم پیشنهاد سکس داد منم قبول کردم.رفتم خونشون وقتی وارد شدم واسم شربت اورد و بعدش ازم لب گرفت.رو تخت دراز کشیدیم و گفتم منو بکن.داشت تو کسم تلمبه میزد خیلی حال میداد بعد نیم ساعت ارضا شد و من رفتم خونه.شاید به نظرتون کار درستی نکردم ولی من دیگه نمی تونستم تحمل کنم سه سال بود سکس نداشتم و هیچ راهی نبود که با همسرم سکس کنم.چهار سال همینطور گذشت ومن هفته ای یه بار با کیوان سکس داشتم ولی هیچوقت عشق و سکس و با هم قاطی نکردم و ذره ای از علاقه ام نسبت به مسعود کم نشد.ولی اون هر روز بدتر میشد.قبلا وقتی از سر کار میومد یه لب از هم میگرفتیم ولی حالا دیگه اونم فراموش کرد.دیکه تو بغلش اون ارامش همیشگی رو نداشتم.گیر های الکی میداد.مثلا میگفت چرا دیشب تو مهمونی ارایش کردی.دیشب چرا دیر اومدی خونه.من همه اینا رو تحمل میکردم تا اینکه یه روز دخترخالم با شوهرش اومد خونه ی ما.موقع اومدنشون من به دخترخالم و شوهرش دست دادم.بعد از اینکه رفتن.مسعود روی سگش رو نشون داد و زد زیر گوشم و گفت زنیکه جنده واسه چی به اون دست دادی بعد از اینکه اینو گفت من دیگه صبرم تموم شد رفتم وسایلم رو جمع کنم و از این خونه برم.داشتم میرفتم که جلوی در راهم رو بست و گفت حق نداری بری.منم گفتم از سر راهم برو کنار.داشتم میرفتم بیرون که هلم داد .