Dinya hundir

0 views
0%

هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم اینقدر دوباره بهشون نزدیک بشم.کسایی که با این که نزدیک ترین افراد بهم بودن ولی از بچگی فاصله ی زیادی ازشون داشتم.در واقع من خیلی کم سن و سال بودم که خانوادم از هم طلاق گرفتن.مادرم و خواهرم با Ew bi hev re dijîn û bav û min ez heval bûn.
Min di çavên ecêbê de nêzîkî xwişka min anîn dît, û min di wê yekê de nihêrîn, û dayîka min tenê ji min re çêbû û ez jiyana xwe bi bavê xwe û jina wî re bûm. Bi rastî, her از چند گاهی توی مهمونی های خانوادگی خواهر و مادرم رو میدیدم و فقط با هم سلام و علیک میکردیم.فقط میدونستم مادرم یه پزشک جراح عمومی بود و به خاطر شغلش و اینکه سرش خیلی شلوغ بود وقتی من چهار سالم بوده از پدرم جدا شده بود.
این نوع ارتباط بین ما ادامه داشت تا من وارد دانشگاه شدم.ورود من به دانشگاه باعث شد کم کم وارد دنیای سکس بشم و تجربه های سکس زیادی پیدا کنم و همین قضیه داشت منو به جایی میبرد که اصلا فکرشو نمیکردم.سه سال از ورود من به دانشگاه گذشته بود و من به استاد سکس تبدیل شده بودم.توی همین مدت هم مادرم و مهناز که دو سال از من کوچیک تر بود به خاطر دانشگاه مهناز به اصفهان نقل مکان کرده بودن و کاملا دیگه ازشون بی خبر بودیم.مجرد موندن مادرم توی تمام این سالها البته ازش یه زن مستقل ساخته بود و باعث شده بود که بتونه به تنهایی توی شهری که ما هیچ آشنایی اونجا نداشتیم با یه دختر 18-19 ji bo salekê dijîn.
Nêzîkî du salan dûr em çû, û ez pir bi hewes Bbynmshvn ne im û dema ez Silêman ji bo min bes û heta dad min dizanî ji bo kirîna hin alavên ji bo hevalên xwe biryar da ku ji welêt derkeve ji jina bavê min bi tu awayekê da bi wî re bû. من به هر حال باید تنها میموندم و کاری هم نمیشد کرد.بابام و زنش از کشور خارج شدن و یه ماه از مسافرتشون گذشت. بابام با من تماس گرفت و گفت سفرشون دو ماه دیگه طول میکشه.من توی تهران توی یه خونه تنها بودم و اونقدری هم با فامیلمون روابط قوی نداشتم که بخوام خودم باهاشون بگردم و به خاطر همین کار هر روزم بیرون رفتن بود و تقریبا فقط برای خواب hat malê.
Wê ku ez şev e ku şevê şevê bûm ku ez şev e ku ez şandim bûye. نامه مهناز حال بابام رو پرسیده بود و گفته بود که دارن برای تابستون میان خونه ی تهرانشون زندگی کنن.باید بگم بر عکس من که زیاد به مادرم اهمیت نمیدادم،مهناز خیلی بابام رو دوست داشت و زیاد سراغش رو میگرفت ولی به خاطر محدودیتی که مادرم Ez nikarim Daddy nedîtim. Bersîvek kurê min ew bû ku Baba, ku ji mehekê çû welatekî derketibû, du mehên din ne.
همون موقع مهناز توی یاهو مسنجر هم آنلاین بود ولی زیاد با هم صمیمی نبودیم که بخوایم با هم چت کنیم این شد که صحبت اون شب ما همونجا تموم شد.حدود دو سال بود که مادرم و مهناز رو ندیده بودم و نمیدونستم چه تغییری کردن تا اینکه یه شب توی صفحه ی فیس بوک مهناز چیزی دیدم که باعث شد سرم سوت بکشه.یه عکس دو نفره از خودش و مامان توی یکی از بناهای تاریخی اصفهان.واقعا جای تعجب داشت.مامان43 ساله ی من بر عکس دو سال قبل تمام چربی هاش رو Ew şewitandin û fermî bi barbarî bû û bûxek hebû. Ew bi temamî bû. Ev ji 180 çêtir e. Mahnaz, bi bi mîrasiya wî re, ji Babamê mîras bû, bi Mama Vaiseda re bû û dîtineke paqij e. خلاصه با دیدن اون عکس خیلی تعجب کردم از اینکه مامانم و مهناز اینقدر تغییر کرده بودن و به قول معروف سکسی شده بودن.با این همه زیاد توجهی نکردم.
Wê şevê sê hefteyan piştî paşê derbas bû.
صبح اون روز داشتم میرفتم سمت باشگاه بیلیارد.اون باشگاهی که پاتوق ما بود نزدیک خونه ی تهران مادرم بود و یه خیابون با اونجا فاصله داشت.طبق معمول یه نخ سیگار روشن کردم و جلوی در منتظر منتظر موندم تا بقیه ی دوستام برسن.به خاطر اینکه زود رسیده بودم انتظار داشتم که مدت بیشتری رو معطل بمونم.ساعت حدود 1 ظهر بود.چهار نخ سیگار کشیدم و پاکت سیگارم تموم شد.این شد که به سمت سوپر مارکت سر خیابون حرکت کردم تا یه پاکت سیگار بخرم و همونجا بود که دیدمش.وقتی داشتم پاکت سیگار رو از فروشنده میگرفتم یه نگاهی به دور و بر فروشگاه انداختم و مامانم رو انتهای فروشگاه کنار یخچا دیدم و چیزی که از همه بیشتر باعث تعجبم میشد ظاهرش بود.یه زن میانسال با لباس های فوق العاده سکسی.تقریبا هر کس نگاهش میکرد حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که این زن بیشتر از 30 سال سن داره.لباساش یه شلوار جین تنگ و یه کتونی با یه مانتو که به زحمت تا پایین کونش میرسید بود و تقریبا میشد گفت که شالش روی کتفش بود تا روی سرش البته آرایش ساده ای داشت و معلوم بود اومده خرید و زیاد روی صورتش کار نکرده.از تعجب حتی یادم رفت که فروشنده جلوم وایساده و داره نگام میکنه.اینکه میدیدم مامانم با یه تیپ سکسی جلوم وایساده بود با اینکه سالهای سال بود ازش دور بودم و به چشم مادر بهش گاه نمیکردم ولی بازم باعث تعجبم میشد.چند ثانیه که گذشت سرش رو برگردوند و اونم منو دید.هر دومون داشتیم با تعجب به هم نگاه میکردیم.چند ثانیه به همین منوال گذشت تا اینکه اون جلو اومد.مطمئن بودم که میخواد باهام صحبت کنه. به خاطر همین خودم رو زدم به بی خیالی.بهم نزدیک شد و گفت:«ارسلان؟تو اینجا چیکار میکنی؟» یه کم مکث کردم و گفتم:«سلام.با چند نفر اینجا قرار داشتم.فکر نمیکردم اینجا ببینمتون.فکر میکردم هنوز . by M. Asfhanyd "ez hêvî a little bit, çawa ku di serê Tapash Andakhtm.khvdsh dît û got," Lbasas Mhnaz · h.bhm ne "Min got: dema ku min xwest ez to laugh:"? qet nabe, i Yili rabû demeke baş "ez nizanim çima lê min hest pê Min xwest ez ji bo min tiştekî Bkhvad.chnd navber bipirsin û got:". Nêzîkî heşt rojan piştî em gihîştin. باورم نمیشه اینجا دیدمت.حالا که اینجایی یه سر تا خونه بیا.»سریع رد کردم و گفتم:«منتظر چند نفرم.نمیتونم بیام.باشه برای یه وقت دیگه.مزاحمتون نمیشم.»مامانم چند بار دیگه اصرار کرد و آخر سر قرار شد بعد از باشگاه حدود ساعت 6 یه سر برم اونجا.از مهناز شنیده بود بابا ایران نیست و میخواست شام نگهم داره.خودم زیاد باهاشون راحت نبودم و مطمئن بودم امشب اونجا بهم خوش نمیگذره.خلاصه بعد از باشگاه حوالی ساعت 6 دم در ساختمونشون بودم.یه مجتمع چند واحدی بود و اونا حدود 10 سالی میشد که توی واحد 38 اون مجتمع زندگی میکردن.زنگ رو زدم و چند لحظه بعد صدای یه دختر رو شنیدم.حت ا مهناز بود.سلام کرد و ازم خواست برم بالا.منم رفتم و چند لحظه بعد جلوی در آپاتمانشون رسیدم و در زدم.وقتی در باز شد چیزی دیدم که کاملا هوش و حواس رو از سرم پروند.یه دختر بلوند و زیبا و قد بلند که یه شلوار سیاه مجلسی که کاملا به باسن و رون های گوشتیش چسبیده بود و پاچه های گشادی داشت و یه لباس سفید یقه هفتی به ظاهر گرون قیمت تنش بود جلوم وایساده بود.خواهر کوچیکم مهناز.دختری که سالها بود ندیده بودمش.با یه لبخند ازم استقبال کرد و دعوتم کرد داخل.هنوز حس خوبی نداشتم و میخواستم زود تر برم خونه ی خودمون.به هر حال وارد شدم و این دفعه چیزی رو دیدم که بیشتر از صحنه ی د supermarket Crazy Kvbm serê Cup bizmar kirin. مامانم در حالی که یه سارافون تنگ و کوتاه صورتی تنش بود.پایین سارافون تا وسطای رون های خوش فرمش میرسید و بالاش هم یه یقه ی کاملا باز داشت که تا حد زیادی چاک سینه های سفید و گوشتیش رو نشون میداد.تقریبا یه لحظه احساس کردم کیرم از جاش تکون خورد.اینکه میدیدم این زن خوشکل و خوش هیکل این لباس رو تنش کرده واقعا تحریکم میکرد.حتی بیشتر از صورت فوق العاده زیبای مهناز.تو همین حال و هوا بودم که مامانم جلو اومد و کاملا بی هوا منو بقل کرد. gava ez xwe bi xwe hat ku destên xwe li paş pişta min û serê xwe Ktfm û di vê rewşê de, Brjstsh singê singê ser refikê de xençerek bû.
Merheba?… Çi?… Vêga? Ew çawa ye?… Nexwe doktor li ku derê ye? Mean Wateya wî çi ye ku ew nikare çi bike?… Pir baş. Odeya emeliyatê amade bikin. Ez ê di nav nîv demjimêrê de bim. Pêngavên pêşîn ji doktorê nobedar re vebêjin. Do it سته Rast e… Bi xatirê te.
از چهره ی مهناز که یکهو توی هم رفت میتونستم بخونم چی شده.مهناز با ناراحتی گفت:مثل اینکه باز مریض اورژانسی داره. من فقط سکوت کردم تا اینکه چند دقیقه بعد مادرم با یه لباس رسمی از اتاق بیرون اومد و جلوی من خم شد و بدون اینکه بهم بگه سریع یکی از گونه هام رو بوس کرد و گفت:متاسفم ارسلان.یه مریض اورژانسی دارم.فکر کنم زود Ez dikarim dîsa bizimim. Ma hûn bi xwişka xwe bimînin?
Min difikirim. Ji bilî keça vê fikrîstî? Tenê? Baweriya yekemîn ev red kiribû pêşniyarê: Na. Ez naxwazim wê. Heke din, ez ê diçim ku ez diçim mala min.
Diya min got: "Ev jî malê we jî ye. Em hîn jî li ser hemû tiştan dipeyivin."
Gava ku min ji bersîvê pirsî, wî dîsa got: "Ez ê zû zû be, zêrîn. Ez şerm dikim.
مادرم از مهناز هم خداحافظی کرد و سریع از خونه خارج شد.من هنوز از اینکه باید اینجا میموندم دلهره داشتم.به مهناز نگاه کردم.دو تا دستش رو مشت کرده بود و زیر فکش گذاشته بود و به یه نقطه خیره شده بود.توی این Rewşa gelekî kêfxweş bû. Wî bi dengek re got: "Ya, ez im." Ez got: "Ez demek nêzik bifikirim," wî got. "Hûn li vir, Arsalan çiqas li vir in?"
Min digot qey ez hinekî û got: Nmydvnm.azm dixwazin Mzahmtvn Bmvnm.ag · h im westiyayî ez im.
Mahnaz Yehu bi hêrs li min mêze kir mîna ku wê ceribandibe û bi dengekî bilind got: "Ma tu nikarî wusa fermî bi min re biaxifî? Ma tu ji min aciz î! Ez ji gotinên Mahnaz matmayî mam." : Bibore.Min qet nedixwest li te biqîrim.
یه لبخند زدم و گفتم:اصلا اشکال نداره.درک میکنم.و بهش نگاه کردم.مهناز هم سرش رو بالا آورد و بهم خیره شده.همین طور نگاهمون به هم گره خورده بود و سکوت کرده بودیم.نمیدونستم چیکار کنم ولی نمیخواستم نگاهم رو از نگاه گیرای اون دختر جدا کنم.چند لحظه دیگه هم گذشت تا اینکه مهناز مثل برق از روی مبلی که روش نشسته بود بلند شد و به سمت من دوید و من نتونستم بفهمم که کی منو بقل کرد ولی وقتی به خودم اومدم تمام بدن گرمش رو روی تنم احساس کردم و لبهای داغ و گوشتیش رو روی لبم.اول فقط اون داشت با شدت لبهام رو میخورد.باورم نمیشد این دختر خواهرم باشه.درست بود که از همون اول با دیدنش تحریک شده بودم ولی باز هم فکر سکس کردن باهاش رو نمیکردم.مهناز اصلا دست بردار نبود.دستهاش رو دور کمرم قفل کرده بود و روی کیرم نشسته بود و مشغول خوردن لبهام بود.میخواستم جلوی خودم رو بگیرم.درست بود که مهناز دختر فوق العاده ای بود ولی نمیخواستم جواب اعتماد مادرم رو اینطوری بدم.دستم رو روی سر مهناز گذاشتم و لبش رو از لبم جدا کردم و گفتم:«چیکار میکنی؟»مهناز بدون اینکه به حرف من توجهی بکنه گفت:«فقط میخوام با تو باشم.»و دوباره لبش رو روی لبم گذاشت.کم کم احساس کردم منم دارم تحریک میشم و کیرم داره بلند میشه.هنوز هم در مورد کردن مهناز دو دل بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم تا اینکه مهناز خیلی سریع از روی پاهام بلند شد و جلوم نشست.دستهاش مثل برق شروع کردن به باز کردن کمر بند و دکمه های شلوارم و توی یه لحظه مهناز شلوار و شرتم رو با هم تا روی رون پام پایین کشید و کیرم که حالا کاملا سیخ شده بود روی هوا موند.هنوز باورم نمیشد خواهر کوچیکم میخواد که با هم سکس کنیم تا اینکه مهناز تمام طول کیر کلفتم رو توی دهنش جا داد و شروع کرد به ساک زدن.تقریبا میتونستم حس کنم که تا اون موقع برای خیلیها ساک زده بود و کاملا به فوت و فنش آشنا شده بود.زبون داغش طوری روی کیر من میخزید که میخواستم از شدت شهوت فریاد بزنم.منم کم کم کمکش میکردم و کیرم رو توی دهنش جلو و عقب میکردم.تقریبا داشتم به ارضا نزدیک میشدم که جلوی خودم رو گرفتم و کیرم رو از دهنش بیرون آوردم.مهناز که فهمیده بود خودش کنار رفت.از جام بلند شدم و اول شلوارم و بعد هم پیرهنم رو در آوردم.مهناز دوباره کیرم رو گرفت دستش و باز زبونش نوک کیرم رو میلیسید.دستاش رو گرفتم و بلندش کردم و دوباره شروع کردیم به خوردن لبهای همدیگه.حالا منم میخواستم با مهناز سکس کنم و میخواستم ببینم تا کجا میتونه ادامه بده.همین طور که لبهای قشنگش رو میخوردم از پایین لباسش رو گرفتم و آروم بالا آوردم و توی یه لحظه از تنش در آوردم و حالا یه سوتین سیاه تنش بود.دستام رو پایین بردم و دکمه ی شلوارش رو باز کردم و خودش کمک کرد تا شلوارش رو در بیارم.من کاملا لخت جلوی مهناز بودم و اون هم یه شرت و سوتین سیاه یه دست تنش بود و در حالی که همدیگه رو بقل کرده بودیم داشتیم لبهای همو میخوردیم.آروم دستهام رو پشتش انداختم و بند سوتینش رو باز کردم و پستون های خوش فرم و گوشتیش رو توی دستام گرفتم.با این که سنش کم بود ولی سینه های بزرگی داشت و همین باعث شد لبهاش رو ول کنم و سرم رو پایین بیارم و با ولع خاصی سینه هاش رو به دندونم بگیرم.تقریبا چند لحظه ای گذشت و من با شدت داشتم ممه های خواهر کوچیکم رو میخوردم که آه و ناله ی مهناز بلند شد.کم کم یکی از دستام رو توی شرتش کردم و روی چاک کسش گذاشتم.کسش خیس بود و همین باعث میشد خیلی راحت بتونم دستم رو روش بلغزونم و بیشتر تحریکش کنم.مهناز هر لحظه بیشتر آه و ناله میکرد و منم همین رو میخواستم و منتظر بودم تا ارضا بشه و به همین کار ادامه دادم تا اینکه چند لحظه بعد این اتفاق افتاد.آروم روی مبل نشوندمش رو یکی از گونه هاش رو بوس کردم.صورت سفیدش گل انداخته بود.آهسته شرتش رو در آوردم و با دستمال کاغذی کسش رو پاک کردم.بعد از اون کنارش نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم.مهناز هم سرش رو روی سینه ی من گذاشت.برای چند لحظه هر دو مون هیچ حرفی نمیزدیم تا اینکه مهناز بالاخره سکوت رو شکست و گفت: خیلی دوستت دارم ارسلان…من نمیدونستم چه جوابی بدم.فقط سکوت کرده بودم و موهاش رو بو میکردم و میبوسیدم.کیرم تقریبا خوابیده بود ولی مهناز دوباره کیرم رو دستش گرفت و شروع کرد به جلق زدن.اینقدر به کارش ادامه داد تا دوباره کیرم سیخ شد.همینطور که روی مبل نشسته بودیم از کنارم بلند شد و روم نشست.کیرم رو روبروی سوراخ کسش تنظیم کرد و خیلی آروم شروع کرد به پایین رفتن.خیلی لذت بخش بود که کیرم آروم آروم داشت توی کسش فرو میرفت.همین طور به کارش ادامه می داد و حین کارش یه کم بالا و پایین میکرد تا کیر کلفتم کامل توی کسش جا بشه و مدام آه میکشید تا اینکه کاملا روی کیرم نشست و اونو تا ته توی کسش جا داد.چند لحظه مکث کرد و بعد خیلی آروم شروع کرد به بالا و پایین رفتن.برام جالب بود که پرده نداشت و خیلی دوست داشتم بفهمم کی پرده ی بکارتش رو از دست داده بود ولی الان وقت مناسبی نبود.
Min awirek li lingên Mahnaz xist.Ew rast bû. Ji teşe û lingên wê, diyar bû ku wê heya nuha tiliyek tenê jî nedaye dest. Naha dema çêtirîn bû ku ez bipirsim dema ku ew perê xwe winda kir, û min pirsî. Wî hinekî fikirî heya ku di dawiyê de got: Ez rastiyê ji te re dibêjim, Arsalan, lê ez dixwazim ku tu soz bidî ku ev peyv dê bi me re bimînin û tu yê nebêjî ku min van peyvan ji te re got.Min ramûsanek din ji Mahnaz stend û got: Teqez be. Ez soz didim… Mahnaz hinekî li jor mêze kir û dûv re destê min girt û got: Welê, çîroka wê ya ku ew 15 salî bû ye. Dayika min û Rajab û min li ser cinsî dipeyivîn û nîqaşa me li ser celebê cinsê çêtirîn bû. Heya wê hîngê, min digot qey cinsî ji paş ve awayek baş e ji ber ku hûn keçbûna xwe winda nakin û dê xweş be, lê diya min tiştek din ji min re vegot. Wê digot ku dema ew pir ciwan bû, wê ji paş ve dest bi seksê kir û ji ber vê yekê ye Fîzîka wî heya ku zewicî gelek guheriye.Di destpêka zewacê de, wan ji piştê ve qet têkiliya wan bi Babê re tunebû, heya ku şevekê ji ber serxweşiya xwe, Mom hat ku wê ji paş ve bide Babê, û ji ber vê yekê ye Ew pê re mijûl dibin. Diya min dibêje ku piştî zayîna min, ev tiştê ku bavê min dikir her şev dikir, û wî dê tenê dayika xwe ji paş ve bikişanda û paşê biçûya xewê, û vê yekê dê dayika wî pir aciz bikira. Wekî din, ew ê bi demê re laşê xwe bi tevahî xera bike. Pirsgirêka wî di meşê de heye û kerê xwe pir eşkere dike, û ji aliyek din ve, ew zêde ji seksê kêf nake. Di heman rewşê de, ew ê nexwaze ku carek din ji paş de bi Babê re seks bike, û ji ber vê yekê, ew ê gav bi gav li hev bicivin. Ew dikevin tengasiyê heya ku pirsgirêkên mayî dest pê dikin û ew berdan Ez ji bihîstina vê yekê ji Mahnaz ecêbmayî mam. Ez qet difikirîm ku têkiliya dêûbavên min ji ber vê yekê qut bû… Mahnaz gotinên xwe domand Wî got: "Ji ber vê yekê, diya min dixwest ku ez di jiyana xwe de ji piştê ve bi kesekî re cinsî nekim û xwe nekim destê xwe, û min jî wusa kir. Wê şevê, diya min ji min re got ku ew ji bo wê çiqas aciz e." Wî perda keçkatiya min rakir û ji min re got ku ez serbest bûm ku bi her kesê ku ez ji pêş ve dixwestim re têkilî danîn wek her carê û bêyî lêzêdekirin.Di nav van çend salan de min gelek serpêhatî jî kir, lê tune. Min ne dixwest ku soza ku min dayê dayê bişkînim û ez ne amade me ku ji paş piştê re bi kesekî re seks bikim
Gotinên Mahnaz min hizir kir. Van hemî peyvan di fikra min de gelek raman hiştin û naha ez dikarim fahm bikim ku çima laşê bavê min ehmeqek profesyonel bû ji ber ku diyar e bavê min ji jor ve ji jina xwe re cinsîyet hez dikir Now naha, li şûna diya min, wî jina xweya duyemîn didirû. Ez nizanim çima, lê ez ji diya xwe pir dilşikestî bûm. Lêbelê, hema ku wê tiştek kir da ku keça wê çarenûsa xwe nejîne, wê cîhek hebû ku jê re heyran be. Mahnaz bi rastî baş bersiva baweriya dayika min da. Wî quncik bi tevahî sax dabû û terk kiribû I. Min bi Mahnaz re bêhemdî cinsî kir. Ez ji kûpikê rabûm û Mahnaz jî wusa kir. Mîna ku wê naxwaze êdî seksê bike.Ez li ser gotinên Mahnaz difikirîm û ew ji min ne kêmtir bû.
Wê şev derbas bû, û ji ber ku min paşiya min vekişiya min bûm û min bi mernaz re têkiliyek nekiribû. اونقدر از داشتن رابطه جنسی با مهناز و حرف هایی که اون شب بهم زده بود به هم ریخته بودم که نمیتونستم دوباره اون و مادرم رو ببینم.به خاطر همین موبایلم رو خاموش کردم و چند روز بعد رفتم شمال.میخواستم یه مدت توی ویلا تنها باشم û ez bi xwe kesek Bshh.mykhvastm annoying Mahnaz dizanin dîsa min de bimînin, da ku ez ji bîr nakim.
Min tenê dixwest wan ji bîr bikim… ..
Berdewam

Dîrok: Sibatê 14, 2018

Leave a Reply

E-maila te ne dê bê weşandin. qadên pêwîst in *