سلام بچه های شهوانی اسم من زانیاره این خاطره که میخوام واستون تعریف کنم واقعا حقیقت داره بعد خوندنش به راست یا دروغ بودنش پی میبرید من بچه یکی از شهرهای غربی کشور هستم ۱۷۷قد سبزه و بدن معمولی دارم اخرای سال نود بود که ناخواسته وابسته دختر عموی خودم شدم چون خونمون نزدیک هم بود هرشب یا ما خونه اونا بودیم یا اونا خونه ما توی این رفت و امدها بود که خیلی حس کردم عاشق دخترعموم شدم ولی میترسیدم بهش بگم باخودم فکر میکردم نکنه به عموم بگه و ابروریزی پیش بیاد خلاصه این حسو سعی کردم توی خودم سرکوب کنم تا دوهفته دیدم نه واقعا نمیشه دلو زدم به دریا گفتم گناه که نکردم یا آره یا نه بهش زنگ زدم و بعد احوال پرسی باهزار بدبختی راز دلمو بهش گفتم که دوسش دارمواین حرفا ولی قبول نکرد و میگفت تو منو برای دوس دختربازی میخوای و من اهل این کارا نیستم باخودم گفتم چه دختر پاکیه با هزار منت و حرف زدن گفت اگه واقعا دوسم داری و برای دختربازی منو نمیخای به بابات بگو بهم زنگ بزنه و بگه نیتت خیره منم گفتم باشه خلاصه تا ی روز با بابام رفتم استخر کل ماجرارو براش گفتم و دلیل درس نخوندم که اینه و فکرم مشغوله بابامم گفت ایشالا خیره از استخر برگشتنی توی پارکینگ بابام ماشینو خاموش کرد و گوشیشو برداشت و به رویا دختر عموم زنگ زد و گفت ماتو رو درنظر داریم برای زانیار ولی تا درسش تمومشه و خدمت بره سه سال دیگه میایم جلو ولی تو مال زانیاری بعد از اون رابطم با دختر عموم عالی شد هرروز بهتر از دیروز شاد و شنگول که رویا مال من شده هر روز سرقرار و بیرونو گردش و خوش گذرونی بابای رویا برای مادر رویا ی پراید خریده بود و همیشه عصرا میبردش بیرون اموزش بعد رویا به من زنگ میزد برم خونشون منم میرفتم ولی خداشاهده چون دوسش داشتم انگشتم بهش نمیخورد گذشت و گذشت تا دو ماه بعد همه چی عالی تا یه روز رویا توی مدرسه بود بهم زنگ زد تعجب کردم چون سابقه نداشت وقتی توی مدرسس گوشی دستش بگیره جواب دادمو بعد از احوال پرسی گفت زانیار یه چیزی ازت میخوام گفتم تو جون بخواه گفت که یه دوست دارم حسنا اسمشه نه بابا داره نه داداش گفتم خب گفت یه مزاحم سیریش داره هرکاری میکنه ولش نمیکنه حتی به مادرشم زنگ میزنه بیا و اینو براش بپرون منم گفتم باشه شماره منو بده به دوستت تا باهاش هماهنگی کنمو اون مزاحمو بپرونم براش شب شد حسنا اس داد و منم باهاش هماهنگی کردم که چکار کنه چکار نکه و اون مزاحم رو براش پروندم از همین رو حسنا خیلی باهام راحت شد همیشه زنگ میزد احوال پرسیو باهم دوست بودیم فقط دوست معمولی نه دوس دختر خلاصه بازم رابطم عالی با رویا تا شش ماه بعد که شروع بدبختیای من بود ی روز صبح رویا زنگ زد و ناراحت بود گفتم چی شده گفت داریم میریرم همین که اینو گفتم گفتم کجا گفت داریم میریم سوریه زیارت خیالم راحت شد گفتم لابد میخواین برید ی شهر دیگه زندگی کنین چیزی نیس که میری زیارت میکنی ی سوغاتی هم برا من میگیری برمیگردی دیگه خلاصه رفتن تا رفتن دلم گرفت ولی به رو خودم نیاوردم سه روز اول گوشیش خاموش بودگفتم لابد ازایران خارج شدن خاموش کرده بعد سه روز با ی خط سوریه زنگ زد و سی ثانیه باهام حرف زد و رفت تا ی هفته بعد اعصابم خراب شده بود گفتم ی زنگ بزنم شاید روشن بود دیدم روشنه جواب داد گفت وارد مرز ایران شدیم فردا عصر بابام اینا رفتن آموزش رانندگی تو بیا ببینمت دلم برات تنگ شده منم خوشحال رفتم به خودم برسم که فردا قراره عشقمو ببینم روز بعد ساعت ۱کلاس داشتم و چون حوصلم سررفته بود ساعت ده زدم بیرون دور دور دیدم یکی از دوستام زنگ زد گفت کجایی گفتم دارم با ماشین دور میزنم ساعت یک کلاس دارم چطور گفت کیارش و رامین از سفر برگشتن بریم زیارت قبولی گفتم بریم دوکیلو شیرینی گرفتیم بردیم خونشون احوال پرسی گرم و بعد بازم رفتیم تو حرفای همیشگیمون که همینجوری از کیارش پرسیدم خب چکارا کردین که رامین جوابمو داد گفت زانیار باورت نمیشه گفتم چی بگو گفت تو اتوبوس ی دخترو مخ زدیم باورمون نمیشده بهمون پا بده منم به شوخی گفتم خوبه شمارشو رد کن بیاد گفت اینو که حرفشم نزن گفتم بی جنبه شوخی کردم من که عشقمو دارم اینارو میخام چکار گفتم خب اسمش کی بود گفتن رویااااااااا ی لحظه خونه رو سرم چرخید باخودم گفتم اینا از سوریه اومدن نکنه این همون رویای من باشه برا اینکه تابلو نکنم شماره رویارو باخنده نشونشون دادمو گفتم این شمارش نیس گفتن بی ناموس تو شمارشو از کجا داری قاطی کردم گفتم کیارش رامین این همون دخترعمومه که گفتم میخام بگیرم خیلی ناراحت شدنو قسم و قران که خداشاهده نمیدونستیم و این حرفاگفتم اشکال نداره شمارشو بگیرین زنگ بزنین بهش میخام بدونم چیا میگه گفتن باشه زنگ زدنو رویا جواب داد خیلی راحت حرف میزد باهاشون که اشاره کردم به کیارش راحتتر باهاش حرف بزن بعد کیارش پرسید راستی رویا قرار بوده بیام خونتون کی بیام گفت عصر بابام اینا میرن بیرون بیا دیگه طاقت نیاوردم گوشیو ازش گرفتم گفتم من کی بیام خونتون گفت شما گفتم زانیارم پسرعموت و دارم برات و زدم بیرون دوهفته تمام گوشیم خاموش بود تا اینکه باخودم فکر کردم این باهمه میپره لابد میده من چرا نکنمش گوشیمو روشن کردم بعد یه ربع زنگ زد و گریه میکرد و میگفت منو تهدید کردن اسید روت میپاشیم و ازاین کوسشعرا که منم گفتم اره میدونم حق با تو بود درگیر شدم باهاشون بیخیال دیدم گفت دلم برات تنگ شده میای ببینمت گفتم دل منم برات یه ذره شده حتما میام بعدش رفتم حمومو ازبالا تا پایینو زدم منتظر زنگش بودم که برم و زنگ زد بیا رفتم در خونشونو زدم تا در رو باز کرد منکه تاحالا انگشتم بهش نخورده بود بغل کردم بردم تو اتاق خودش روتختش خوابوندمش گفت چته ازم دلخوری گفتم نه ولی میخام دیگه همه چیزت مال من باشه منتظر جواب نشدمو لبامو گذاشتم رو لباش وزنمو انداختم روش که دیدم مقاومت نمیکنه چشاشم بسته لباشو ول کردم لاله گوششو میک زدم و سینشو میمالیدم بعدش زیر گردنشو لیس زدمو دستمو از زیرتونیکش بردم سینشو گرفتمو فشار دادم جوری زیر گردنشو میک میزدمو لیس میزدم رفت کیرمو گرفت پنج دیقه بعد هردوتا لخت لخت بودیم گفتم برام بخور گفت دوس ندارم نگاه کردم روی میزش لوازم ارایشیش بود ی کرم نرم کننده برداشتم زدم وسط ممه هاش کیرمو گذاشتم لاشون و لاممه ای زدم دو سه دیقه که زدم گفتم بچرخ لاپایی میخوام تو لاپایی زدن بودم دیدم حال نمیده باعشق و شهوت بهش گفت رویا میزاری بکنم دیدم باشهوت گفت بکن ولی اروم کرم زدم درسوراخ کونشو یواش یواش کیرمو فشار دادم داخل معلوم بود اولین بارش نیس چون راحت رفت توش یکی دو دیقت تو کونش تلمبه زدم نزدیک بود ابم بیاد گفتم رویا داره ابم میاد چکارکنم گفت بریز بیرون رو کمرم منم سفت ممه هاشو گرفتم شدت تلمبه رو بیشترکردمو همه ابموتوکونش ریختم دادش دراومد و فحش که چرا ریختی توش که من توجه نکردم اونجا بود که داشت حالم ازش بهم میخورد خلاصه پیچوندمش اومدم خونه تو حموم بودم که هنوز ازش عقده داشتم زیر دوش گفتم ناجورمنو سوزوند باید بسوزونمش تا ی لحظه حسنا رفیقش یادم اومد از حموم دراومدم گوشیمو برداشتم زنگ زدم حسنا دیدم ج دادواحوال پرسی گرم که پارسال دوست امسال اشناوازین حرفا که دست پیش گرفتم گفتم چه سلامی چه علیکی تو رفاقت داری بیمعرفت گفت چی شده زانیار گفتم زندگیمو تباه کردی میگی شده گفت تو بگوچکارکردم به خاک پدرم اگه کرده باشم میگم گفتم رویا دوس پسر داشته چرا بهم نگفتی گفت توهم فهمیدی گفتم دیدی نامردی حالم از همتون بهم میخوره گفت بخداخواستم بهت بگم ولی ترسیدم فکرکنی میخام رابطتونوخراب کنم تو بیای با من باشی گفتم حالا امار بده دیدم اسم ده دوازده نفرو گفت گفتم حالا میخام برام ی کاری کنی انجام میدی گفت اره هرچی باشه گفتم فردا ساعت۱۲ ۱۵ اماده باش میام دنبالت گفت باشه روز بعد رفتم دنبالش خدایی خوشکل بود ازش پرسیدم رویا ساعت چند میاد مدرسه گفت پنج دیقه دیگه بهش گفتم ببین به مدت سی ثانیه هرکاری کردم تکون نمیخوری گفت باشه ی اهنگ گذاشتم تو سیستم که هروقت بیرون بارویاقرارداشتم همونو میزاشتم بعداستپ کردمو منتظرشدم رویا بیاد ردشه دیدم ازبغل بلوار کوله رو دوش داره میره ازپشت سرش حرکت کردم ده متر مونده برسم بهش سیستمو روشن کردم تا خواست برگرده حسنا رو گرفتم ی لب محکم کردیم همو همونجوری از بغل رویا رد شدم بعد تو ایینه رو نگاه کردم دیدم داره موهاشو میکشه و کولشو کوبید زمین اونجا بود که دلم خنک شد الانم که الانه با حسنا هستم ولی هیچوقت دل نبستم بهش ببخشید طولانی شد امیدوارم خوشتون اومده باشه از خاطره قدیم من شاد باشید نوشته
0 views
Date: August 23, 2018