خانواده ی سلطنتی ۱

0 views
0%

و گاهي عشق انقدر مقدس ميشه كه كثافت رو از تن هر چيزي پاك ميكنه حتي از تن فردي مث من مثل اون من به عنوان يك بي خدا ميتونستم مقدس بودن هر چيزي رو رد كنم محكم جدي قاطع تا قبل از مجلس رقص خانواده ي سلطنتي راهروي دراز روبروم رو با اهستگي طي ميكردم ميون راه نگاهم توي اينه افتاد يقيه ي ماشي رنگ پيرهن معموليم رو درست كردم و چند رشته از موهام رو پشت گوشم زدم رئيس اولين بار بود منو ميخواست بايد بهترين ميبودم به اتاقش كه نزديك شدم بي توجه به دوتا پارتيزان مسلح توقف كردم و منتظر موندم از دور چشمم به آراز افتاد مثل اينكه اونم خواسته بودن با اومدن آراز در اتاق و برامون باز كردن صداي فريدون فروغي به ارومي از اتاق رئيس شنيده ميشد هر دوتا پشت ميزش متوقف شديم پشتش به ما بود آزار اهسته گفت _ سلام مودبانه به روسي من هنوز ساكت بودم ريس برگشت ريس مردي ٥٤ ساله با سيبيل مدل استالين و چشماي بي رحم ابي بود اون روس بود اما تعليم ديده براي حذب توده ي ايران بود و فارسي و به خوبي ميدونست عاشق صداي فروغي بود لبخندي زد و گفت _مثل اينكه دفعه قبل خوب بهت ياد دادن ديگه نبايد جلوي من اذري صحبت كني آراز اما نيازي به روسي حرف زدن با اين لهجه مسخره نيست آراز ساكت بود و من متوجه تورم روي گردنش بودم اون مرد جوان و جذابي بود اصالتا اهل باكو بود و چشماي خمار سبز ابي و ابرو هاي كموني و اصيل اذري داشت گاهي وقت ها دوست داشتم ساعت ها به هلال ابروها و پشت چشم خمارش خيره بشم دو سه بار بيشتر نديده بودمش ريس به من نگاهي كرد نگاهي سرشار از خشم و من دليلش رو نميدونستم بلند شد دستاشو برد پشت سرش و با خشم اما اهسته گفت _مگه نگفتم اجازه نداري موهاتو دورت افشون كني مگه يادت رفته لباس و رفتار همه بايد يكسان باشه بي اراده صورتم كش اومد و دستم و بردم سمت موهام كه ريس با پوزخند گفت _شما زناي ايراني گستاخ ترين موجوداتي هستين كه ديدم بگذريم چون براي كاري كه ميخوام بايد سر و وضت و از شكل سازماني خارج كني اين دفعه رو ميبخشم اما مطمعنن دلت نميخواد كچل بشي سرمو تكون دادم اون بي شك كاري كه ميگفت و انجام ميداد جايي براي بحث نبود قانون سازمان همين بود ريس ادامه داد _به زودي توي تهران يه مراسم رقص قراره ترتيب داده بشه و همه ي خانواده ي سلطنتي شركت دارن شما دوتا به عنوان دوتا از زوج هاي اصيل زاده ي روسي منسوب به خاندان سقوط كرده بايد شركت داشته باشيد فعلا از آستارا ميريد به سمت تهران توي مسير يه توقف داريد اونجا بهتون گفته ميشه كه كي رو بايد بكشيد آراز تا اين موقع ساكت بود اما پرسيد _و ما دعوتنامه براي ورود و از كجا مياريم ريس پوزخندي زد و گفت _اون دوتا خوك كثيف سه روز پيش توي مسكو خفه شدن ولي كسي اطلاعي نداره چون تنها سفر كردن دعوتنامه دست منه و الان ميرسه به دستتون در ضمن برگشت و نگاه معني داري به من و آراز كرد و گفت _به هيچ عنوان رابطه عاشقانه و جنسي بين شما دوتا نبايد اتفاق بيوفته چون اين كثافت كاريا گند ميزنه به برنامه اگه اين اتفاق بيوفه همراهاتون مطمعنن سر دوتا تونو ميكنن زير اب به آراز نگاه كردم اونم همينطور تبي كه توي چشمامون بود بهم ميفهموند كه خيلي اتفاقاي بدي قراره بيوفته شايدم خوب دعوتنامه هارو گذاشت جلومون گفت _حالا ميريد و لباس ها و وسايل و همراهايي كه مثلا نقش نديمه و كلفت و دارن و بر ميدارم و حركت ميكنين سمت تهران قبلا از اون يه توقف توي قزوين داريد ده كيلومتري به قزوين مونده بود هوا سرد بود اونقدي كه عَصب دندوناي ادم يخ ميزد آراز نيم نگاهي بهم كرد و پتوي دورشو باز كرد و دور شونه هام انداخت _ممنونم آراز اما خودت چي لبخند زد و گفت _مهم نيست من توي هواي از اين بدتر يه حوض ميشكستم در جواب لب هاي خوش حالتش لبخند زدم من و اون از دو دنياي متفاوت بوديم دختر اعيون لوسي بوديم كه از درس و دانشگاه و اينجور چيزا پام به حذب توده باز شده بود و اون يه پسر كارگر معمولي كه از فقر به اينجا اومده بود و الان از بهترينا بود توي اين چند روز راهي كه اومده بوديم بي اندازه مجذوبش شده بودم اما حرف ريس ذائما منو وحشت زده ميكرد و حرف نميزدم مسير سنگ لاخ بود و گودالاي كوچيك گل همه جا به چشم ميومد زمين ها خشك بود و دوتا كلاغ سياه دورتر روي شونه ي مترسك نشسته بودن دوتا زن روستايي داشتن رد ميشدن يه مرد از بغل مداوم به داخل كالسكه نگاه ميكرد از نوچه هاي ريس بود و حرفاي مارو گوش ميداد من ميدونستم براي چي دارم ميرم ما براي ارمان هامون ميرفتيم هيچ چيزي واقعيت نداشت و تنها حقيقت حقي بود كه بايد ادا ميشد و ميدونستم كنار مردي مثل اراز حتما موفق ميشيم چشمام داشت سنگين ميشد خوابم برد _اراز وسايل و بگير چندتا چمدون و دادم بهش براي ظاهرسازي بايد تو يه اتاق ميخوابيديم نوچه هاي ريس هم دوتا اتاق كناريمون وگرفتن مثلا مجلل ترين مسافرخونه قزوين بود و من و اراز هم اقا و خانم ايواناكوف و خيرسرمون اشراف زاده بوديم بايد اينجا ميمونديم اراز مشغول در اوردن پيرهنش بود كه بي هوا در و باز كردم با ديدنش رومو برگردوندم اما اون لبخند زد و گفت _راحت باش ليلي سري تكون دادم و رفتم سمت تخت دو نفره بزرگي كه وسط اتاق معمولي قرار داشت مشغول در اوردن لباسام از چمدون بودم اراز سيگاري اتيش كرده بود و داشت كتاب ميخوند از دور بهش نگاه كردم چقد اون صورت وحشي و روستايي جذاب بود اون دستايي كه از شدت كار رگ هاش زده بود بيرون بي توجه به من سيگار ميكشيد توي سرويس دستشويي اتاق لباسمو عوض كردم و اومدم بيرون و رفتم زير لحاف هوا ناجوانمردانه سرد بود نور بي رمق چراغ نفتي تنها روشنايي اتاق بود از شدت خستگي چشمام بسته شد خواب كوتاهي بودم كه حس كردم كسي داره نگام ميكنه خوابم اشفته بود از خواب پريدم با صورت اراز روبرو شدم كه فقط سه انگشت با صورتم فاصله داشت چراغ نفتي دستش بود و چشماي وحشيش تنگ و براق شده بود لبخند عجيبي ميزد احساس ترس شديدي ميكردم احساس گنگ و مجهولي كه نبايد منه ادم كش هيچوقت تجربش ميكردم سرشو كشيد عقب و با صداي عجيبش گفت _يه عادت قديميه موقع خواب بقيه به صورتشون زل ميزنم مخصوصا اگه _مخصوصا اگه چي _اگه قد تو خوشگل باشن با حس مخصوصي اين كلمات و ميگفت بيشتر جمع شدم و لحاف و بغل كردم بعد از اون كارش احساس ترس ميكردم گفت _ميخوام برم بيرون مثل اينكه راحت نيستي بلند شد بره دستشو گرفتم احمقانه بود اما من از تنهايي توي اين تاريكي وسط يه اتاق از يه مسافرخونه قديمي ميترسيدم و بيشتر از اون از اراز خدا ميدونه توي آذربايجان چند تا گرگ و كشته بود توي افسانه هاي سرخ پوستا اين باور هست كه هر موجودي رو بكشي نيروي اونو به دست مياري يعني اراز يه گرگ بود يه چوپون يا گرگ به چشماش نگاه ميكردم و اين سوال ميپرسيدم و صداي ريس تو گوشم تكرار ميشد _عشق و رابطه جنسي ممنوع وگرنه بي اراده ازش پرسيدم _اراز _بله _تو تا حالا گرگ كشتي چشماش ريز شد و هلال قشنگ ابروهاش تنگ تر شد با زهر خند لطيفي گفت _چرا ميپرسي _برام سواله _اره همه ي بدنم با جوابش لرزيد اونم خوب اين موضوع رو فهميد دستام روي مچ دستش بود لباش از هم باز شد و خنديد دندوناش توي نور كم رنگ مخلوط با سياهي چراغ نفتي برق ميزد گفت _نكنه اون افسانه ي قديم سرخ پوستي تو ذهنت اومده دوباره ترسيدم اون از كجا ميدونست ذهن منو ميتونست بخونه يا اهسته اومد روي تخت روي چار دست و پا بهم نزديك ميشد همزمان ميگفت _من خيلي به اون افسانه اعتقاد دارم نه تنها يه گرگ شايد به جرعت بگم تو اين سالا يه گله ازشون كشتم با دست با چاقو با داس ولي هيچوقت تا حالا اهو نكشتم بالاي سرم رسيده بود دقيقا خيمه زده بود روي بدنم از شدت ترس نفسم گرفته بود و به چشماي حيوانيش نگاه ميكردم سرشو برد زير گردنم و ليس زد _اما دوست دارم مزه خون تورو بچشم جيران با ته مونده نفسم گفتم _ر ر رئيس چي ميكشمون _هيسسسس اروم باش اون از كجا ميخواد بفهمه اگه سر و صدايي نكني و بيرون چيزي و نشون ندي اون احمقاي زورشم نميفهمن تيزي دندوناش و حس ميكردم حرفش بهم اطمينان داد و حس عشقي كه بهش داشتم كم كم بهم غالب شده بود دوست داشتم به دستش كشته بشم بي اراده دهنم و باز كردم و اه خفيفي كشيدم سرشو بالا اورد و لبمو ميون دندوناش گرف و گزيد پاهام و باز كرده بودم و كمرشو به خودم فشار ميدادم لباي همو وحشيانه ميخورديم و مزه ي غليظ خون زير دندونام حس ميشد دستم بي اراده رفت زير شلوارش و كيرشو اروم توي دستم گرفتم سرشو داد عقب و اه كوتاهي كشيد نميتونستيم زياد سر و صدا كنيم بي هيچ فكري لباسمو تو تنم پاره كرد همشو فقط شلوارمو كشيد پايين چشماش برق ميزد افتاده بود به جون سينه هام و به شدت اونارو گاز ميزد و دستش روي دهنم بود كه يهو صداي تق تق در اومد ادامه دارد نوشته

Date: September 10, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *