زن عموم همه چیزمه ۱

0 views
0%

همه ی این موادری که نوشتم واستون مث حلقه های زنجیر هستن نمیشد که قسمتی رو نگم واس همین خیلی طولانیه ولی ارزش خوندنو داره اسمم مسعود ماجرایی که میخوام بگم بر میگرده به سه سال پیش 18 ساله بودم و چند روزی میشد کنکور داده بودمو واقعا خستگی امتحانات و کنکور ازم بدر نشده بود واسه همین همش تو خودم بودم و احساس خستگی میکرم قبل کنکور با عمومینا قرار گذاشته بودیم که بریم کیش خلاصه این حال و هوایی من بعد کنکور مجبورم کرد که این قرار رو دوباره تو خونه یادآوری کنم یه گریزی بزنم به خونوادمو و عمومینا راستش من تک فرزندم و از همه هر نسبت فامیلی محروم ینی نه دایی دارم و نه خاله و مامان و بابای پدر و مادرم قبل به دنیا اومدنم فوت کرده بودن ینی هم از طرف بابام پدربزرگ و مادر بزرگ نداشتم و هم از طرف مامانم و از طرف پدرم فقط یه عمو داشتم که وقتی من 2 سال داشتم ازدواج کرده بود اون موقع زن عموم 15 سال داشت طبق رسم ما که فقط از فامیل از چه دور چه نزدیک ازدواج میکنیم و اگه یه دختری تو فک و فاملای ما تا 18 سالگی ازدواج کرد که هیچ نکرد دیگه می ترشه اما متاسفانه بچه دار نشدن خلاصه من وقتی شش ساله شدم زن عموم منو مث بچه خودش میدونست و خلاصه من بیشتر با زن عموم بودم تا مامانم آخه من هم بابام نظامیه و هم مامانم و هم عموم و هر سه تاشون نیرو انظامی بودن و تو بخش آگاهی اینم بگم که ما تو یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم ما بالا بودیم و عمومینا پایین خلاصه هر روز صبح که بابا و عموم و مامانم میرفتن اداره مامانم منو می سپرد به زن عموم اونم با عشق و علاقه بهم میرسید درسته بچه بودم ولی منو همراش میبرد حموم تر و خشکم میکرد تا این که من موقع مدرسه رفتنم شد مامان که طبق معمول خونه نبود و بازم زن عموم زحمتمو میکشید خلاصه زن عمومو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوس داشتم حتی بیشتر از پدر و مادرم بله عرض می کردم خدمتتون که من به خوادم یاد آوری کردم که این مسافرت پس چیشد مامان و بابا گفتن که یه پرونده دستمونه ظرف یه هفته تموم میشه بعدش مرخصی میگیریمو میریم من خیلی خوشحال بودم این یه هفته گذشت و بابام یکی از همکاراشو هم دعوت کرده بود که با ما هم سفر بشن خلاصه شب جمعه با عمومینا همکار بابام با خونوادش هماهنگ شدیم مامانم و بابام و عموم به همراه خانوم دوستش سوار ماشین ما شدن و من موندمو زن عموم و ماشین عموم و تمام بار سوار ماشین عموم کرده بودن و قرار بود که ماشین عمومو زن عموم برون و منم همراهش باشم و بالاخره راه افتادیم تعریف نباشه ولی من پسر دل چسبی بودمو با قیافه و اندام خوب و خیلیم حشری تا دلت بخواد همه دوستام تو محل همش دنبال دختر بودن ولی من سلیقم فرق میکرد من همش دنبال زن بودم کلا از لوس بازی بدم میومد واس همین با دختر حال نمیکردم البته زن هم گیرم نمیومد و فقط با فیلم سکسی و جق روزگار میگذروندم تا این که من متوجه شدم آغا من خودمو بکشم خشوگلتر از زن عموم پیدا نمی کنم واقعان هم خیلی خوشگل و ناز بود و باهم خیلی صمیمی بودیم عین یه مادر و پسر واقعی پیشم خیلی راحت بود و ازم فراری نبود مثلا وقتی خونشون بودم منو بغل میکرد ومثلا تو عیدا روبوسی میکردیم و بعضی وقتا هم قلقلک بازی میکردم تا حد شاشیدن به شلوار و رابطم با مادر خودم فقط در حد این بود که اسم من تو شناسنامش بود چون مامانم به کارش خیلی علاقه داشت واسه همین منو فدای کارش میکرد و منم زیاد باهاش گردم نبود تنها چیزیش که به درد میخورد این بود که منو ساپورت مالی می کرد من واقعا عاشق زن عموم بودم اسمش پریساست با یه اندام عالی و تو دل برو اما این عشق من هیچ وقت منجر به این نشد که فقط و فقط به فکر سکس با پریسا بیفتم عقیدم این بود که وقتی عشق باشه سکسم همراش هست خلاصه همش آرزوم این بود زنی مث پریسا داشته باشم واقعا خیلی به هم عشق و علاقه داشتیم و اصلا تحمل دوری همو نداشتیم و وقتی که عموم شیفت شب بود یا مأموریت داشت همیشه وقتی بابام مأموریت بود مامانم و عمومم پیشش بودن چون تو یه اداره بودن و هم تخصصشون یکی بود منم با پریسا بودم و تو بغـل هم میخوابیدم البته بودن یا نبودن بابامینا برام فرقی نمی کرد کلا همش تو خونه عموم بود م و هر چیزیم که داشتم تو خونه اونا بود مث اتاقم و کتابامو و کامپیوترمو انگار من بچه ی عموم بودم عموم آدم خوش رویی بود ولی خیلی دیـــوث بود چون منم هر از گاهی همراه بابام میرفتم ادارشون بابام معاون فرمانده بود اونجا بابام یه زیر دست داشت که ستوان بود من باهاش دوست بودم اسمش ناصر بود خیلی پسر مشتی بود یه روز وقتی تو اداره بودم گفت بیا انجا یکم گپ بزنیم رفتم پیشش یکم از اینور اونور گفتیم گفت مسعود یه چیز بگم بین خودمون میمونه گفتم من راز دارم گفت نه آخه به خودتون مربوط میشه خلاصه ازم قول گرفت که هیشکی از سرمون با خبر نشه گفتم بگو دیگه گفت میدونستی این عموت خیلی آدم دیوثیه گفتم منظورت چیه گفت اگه بخوای بهت ثابتم می کنم ولی این عموتو هفته ای چن بار میبرم بیرون شهر خودش میگه واس مأموریت میریم ولی همش میریم به خونه من دم خونه وایمیسم ولی اون میره تو یه موتور پریشی برمیداره بقیه مسیر رو تنها میره و من میمونم جولوی همون خونه تا برگرده و با غیر منم به این مأموریت نمیره گفتم که خوب این کجاش شک داره یا دیوثی عمومو ثابت میکنه خلاصه بهم ثابت کرده بله این عموی ما همش دنبال سکس و گاییدن زنای مجرمه که به این وجه ازشون باج می گیره که اینجا نمیتونم ثابت شدن این ماجرا رو به دلایل امنیتی بگم خلاصه من و پریسا اصلا چیزی رو از هم مخفی نمیکردیم وقتی من این ماجرا رو شنیدم از یه طرف وظیفشو انجام نمیداد و از طرف دیگه به بهترین کسم پریسا خیانت میکرد من تصمیمو گرفته بودم که این ماجرا رو بهش بگم ولی نمیدونستم کی و چطوری خلاصه یه شب که همه شیفت بودن من گفتم عزیز به پریسا تو بچگی نی نی میگفتم وقتی بزرگ شدم خودش بهم یاد داد که بهم عزیز بگو میخوام یه چیزی بهت بگو که باید قول بدی بین خودمون بمونه تا ببینیم که چیکار باید بکنیم گفتم در مورد عموعه گفت بگو خلاصه همه رو گفتم بهش که یه دفه زد زیر گریه گفت که مسعود اینا رو قبل تو میدونم ولی تو میگی چیکار کنم من وقتی اینو شنیدم خیلی از دست پریسا ناراحت شدم با عصبانیت بهش گفتم که چرا تا حالا بهم نگفتی چون اصلا هیچی رو از هم پنهون نمیکردیم گفت آخه من نذاشتم حرفشو ادامه بده با عصبانیت زدم ار خونه بیرون تا دم در دنبال گریه کنان اومد ولی من خیلی ناراحت بودم که کلا نزدیک یه ماه باهاش قهر کردم اما این قهر کردن صرفا جهت فهموندن اشتباهش بود نه چیز دیگه ولی پریسا تو این مدت تا منو میدید قربون صدقم میرفت ولی من محلش نمیذاشتم و اصلا پامو تو خونشون کلا موقعیت هم طوری شد که اصلا مامان و بابا و عمو نه شیفت میشدن نه مأموریت میرفتن کلا اوضاع طوری میشد که اصلا فرصت تنهایی درباره ی منو پریسا پیش نمیمومد نذاشتم تا اینکه یه شب دیگه همه شیفت شد تابستون بود من از خونمون تکون نخوردم میدونستم پون تنهام پریسا میاد بالا تا باهام حرف بزنه واسه همین زود در رو قفل کردم داشتم پیچ اشتباه رو نگاه میکردم که یهو متوجه شدم زن عمو داره داد میزنه مسعود تو رو خدا بیا پایین اولش گفتم شاید داره اشک تمساح میریزه ولی یکم بعد دیدم که نه انگار یه چیزی شده در رو باز کردم رفتم پایین دیدم آکواریمشون از بغلش داره به شدت نشت میکنه زودماهیا تو یه ظرفی ریختم و آبشو با هزار بدبختی و فلاکتی خالی کردم که بعد از مرتب کردن همه چی خواستم بیام خونمون که پریسا من و از پشت گرفت گفت میخوام باهات حرف بزنم حتما ادامشو تو این چن روز میذارم منتظر باشید اشتاباهات تایپی رو هم به بزرگی خودتون ببخشید 8 2 9 86 8 9 9 85 9 88 9 85 9 87 9 85 9 87 86 8 8 2 9 85 9 87 2 ادامه نوشته

Date: August 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *