زن ۱۰۰ کیلویی

0 views
0%

در همسایگی ما زنی به اسم مرجان با قدی بلند و هیکلی چاق و سن حدودا 45 سال با دو دختر 19 و 9 ساله زندگی میکنه.مرجان قد بلند حدود 178 سانت داره که یه زنه چادری هست ولی وقتی تو کوچه راه میره برجستگیهاش از چادر نمایان میشه و هر مردی به فکر زیر چادر فرو میره.اگه بتونید تصور کنید زنی با وزن حدودا 100 کیلو با قد بلند چه هیبتی پیدا میکنه.در مقابل من پسری 24 ساله با قد 170 و وزن 75 کیلو.وقتی از کنار این زن رد میشدم احساس فیل و فنجونی بهم دست میداد فکر میکردم اون غوله من آدم.ولی این باعث نمیشد که آرزوی کردنه مرجان خانومو نداشته باشم چون یه جایی شنیدم زنهای چاق حشرشون بیشتره .

یه روز که داشتم از دانشگاه بر میگشتم خونه سر راه دیدم مرجان خانوم منتظر تاکسی ایستاده.من که داشتم از دور بهش نزدیک میشدم میدیدم همینجور مردا با انواع و اقسام ماشینها جلوش ترمز میزدن از بس که تحریک کنندست لامصب.ولی به هیچ کدوم توجه نمیکرد تا اینکه من رسیدم جلوش ترمز کردم شیشه رو دادم پایین گفتم سلام مرجان خانوم برگشت منو نگاه کرد یهو گفت ا سلام آقا رضا خوبی ؟ گفتم در خدمتم بفرمایید.گفت مزاحم نیستم گفتم نه خواهش میکنم اومد جلو نشست و به راه افتادم.گفتم عجب درو زمونه ای شده.گفت چطور؟گفتم از دور شمارو دیدم منظورم به اون ماشیناس.گفت خوب؟گفتم اینکه مردم تا یه زنو کنار خیابون میبینن هی میرن جلو بوق بوق مزاحم میشن.البته نه برای هر زنی.گفت یعنی چی اقا رضا.گفتم ببخشید ولی بعضی زنها خوب مثل اهن ربا مردارو به سمت خودشون میکشونن.گفت دست شما درد نکنه من چه رفتاری تو این چند سال که با هم همسایه بودیم ازم سر زده که تو همچین فکری کردی.گفتم شرمنده منظوری نداشتم.نگفتم شما کاری کردید که.به طور طبیعی شما نظر مردارو بیشتر جلب میکنید.گفت چرا؟گفتم آخه ….اصلا ولش کنید.گفت نه بگو ببینم چی کار باید بکنم تا وقتی میام تو خیابون اینهمه ماشین مزاحمم نشه.بگو چیم جلب میکنه تا من درستش کنم بدم میاد هی ماشینها جلوم ترمز میکنند.گفتم نمیتونم بگم عجب غلطی کردم این بحثو کشیدم وسط.گفت د بگو گفتم راستش شما یکم تپلید.گفت خوب تپلم که چی؟گفتم خوب با اینکه چادری هستید ولی اون چیزهایی که باعث تحریک مردا میشه همش از زیر چادر میزنه بیرون.گفت بسته فهمیدم.دیگه هیچ حرفی بین ما ردو بدل نشد تا رسیدیم دم خونشون پیادش کردم ازم تشکر کرد و رفت.تا چند روز ندیدمش تا اینکه هفته بعد سر همون ساعت و همونجا که قبلا سوارش کردم منتظر تاکسی بود ولی اینبار یه چادر گشاد سر کرده بود خودشم بد جور پوشونده بود.با خودم گفتم خاک بر سرم که این زنو اگاهش کردم همون یه دیدی هم که میزدم پرید.تو این فکر بودم که رسیدم بهش تعرف کردم و سوار شد.یه خورده گذشت گفت اقا رضا خوبه.گفتم چی خوبه؟گفت چادرم دیگه دستت درد نکنه رفتم یه چادر گله گشاد دوختم دیگه از شر این مردا راحت شدم.گفتم آره آره.در حالی که تو دلم داشتم به خودم فحش میدادم که عجب خریتی کردم.گفت میدونی چیه من که شوهرم راننده بیابونه دو سه هفته یه بار میاد خونه ولی یه شب میمونه دوباره میره.ولی دلیل نمیشه که بخوام به این مردای حریص توجه کنم.منم فقط با علامت سر تاییدش میکردم تا رسیدیم در خونه گفت راستی آقا رضا فردا صبح وقت داری؟گفتم چطور؟گفت چند تا از لامپهای لوسترمون سوخته من و بچه ها که از رو چهارپایه رفتن میترسیم شوهرمم که سری قبل اومد بهش گفتم بی اعتنایی کرد همونجور موند.گفتم باشه فردا 10 صبح میام شما لامپهاشو تهیه کنید من میام عوضشون میکنم.شب تو تخت همش خودمو به خاطر قصیه ای که باعث شد مرجان چادر گشاد بپوشه سرزنش میکردم.صبح ساعت 10 رفتم در خونشون یه خونه ویلایی 200 متری حدودا ،در زدم.درو باز کرد از حیاط وارد شدم رفتم درساختمونو باز کردم با یه لباس یه سره و روسری به سر اومد جلو سلام کرد.گفت مرسی که اومدی من برم چهار پایه و لامپهارو بیارم رفت اونارو آورد گفت ا چرا هنوز سرپایی بشین تا یه شربت برات بریزم.شربتو آورد و خوردیم و رفتیم سر وقت تعویض لامپ.همین که رفتم رو چهار پایه در رفت نزدیک بود بخورم زمین ولی سریع خودمو جمعو جور کردم.گفتم اینکه یه پایش شکسته و کوتاهتر از بقیست خوب معلومه رفتن رو این ترسناکه.گفتم یه روزنامه چیزی بدید تا کنم بذارم زیرش.اینکارو کردم ولی وقتی میرفتم روش میلرزید.گفتم میشه شما چهارپایه رو وقتی من بالا هستم نگه دارید.اومد نگه داشت من اولی رو عوض کردم.گفتم ميشه يه لامپ دیگه بدید؟خم شد یکی دیگه بده دستشو از چهارپایه ول کرد تا لامپو بده یهو چهار پایه لرزون شد افتادم روش.انگار که رو تخت فنری افتاده باشم نرم و لطیف.یه خورده فیلم بازی کردم گفتم آخ آخ کمرم.کمرم.ترسیده بود من از رو خودش زد کنار گفت چی شد اقا رضا.گفتم کمرم نمیتونم تکون بخورم.گفت ببینم.گفت تو که افتادی رو من چی شد کمرت درد گرفت؟گفتم آره رو شما که افتادم بس که نرم بودید هیچیم نشد داشتم از چهارپایه یه وری میشدم کمرم قلنج کرد.گفت وا؟گفتم والا.گفت خوبه من یخورده ضربتو گرفتم با مخ نخوردی زمین.گفتم آره حاضرم یه بار دیگه بیفتم خیلی باحال بود.گفت پاشو جمع کن کمرتم مثل اینکه درد نمیکنه.برم گردوند نگاهش به کیرم افتاد یه نیشخند زدو گفت نگفتم کمرت درد نمیکنه .دستمو گرفت بلند کنه به جای اینکه دستشو بگیرم بغلش کردم هلش دادم رو زمین گفت چیکار میکنی؟جوابشو ندادم بوسه بارونش کردم.دست انداختم لباسه یه سرشو کشیدم بالا یهشورت صورتی پاش بود که کس قلمبش توش جا شده بود.هیچ مقاومتی نکرد.عجب هیکلی داشت همش گوشت و آویزون بود.گفتم لباستو در بیار.در آورد گفت زود باش که بچه ها الان از مدرسه برمیگردن.با سینه هاش بازی میکردم فشارشون میدادم .لباسامو در آوردم کیرمو گذاشتم لای سینه هاش عقب جلو کردم کیرمو که دید چشماش برقی زد از خوشحالی.با گوشتای بدنش بازی میکردم پاهاشو که دراز میکرد اصلا لای پاش معلوم نبود با اینکه شورتشو در آوردم بازم تپلی رون پاش کسشو پوشونده بود.لای پاشو باز کردم کیرمو رو کسش فشار دادم رفت تو یه آهی کشید با سرعت تلمبه میزدم.وقتی تلمبه میزدم تمام بدنش میلرزید از بس که گوشتالو بود.وقتی بدنم به بدنش میخورد شالاپ شالاپ صدا میداد.خیلی حال میکردم صدارو میشنیدم گفتم برگرد میخوان از پشت بکنمت گفت نه دردم میاد خودم خواستم برش گردونم زورکی زورم نرسید بیخیال شدم.در حالی که تلمبه میزدم بهش گفتم من که الان نتونستم تو رو برگردونم چطور وقتی هلت دادم راحت ولو شدی رو زمین گفت اگه من نمیخواستم تو الان اینجا نبودی.خودم از قصد گفتم صبح بیای که بچه ها نباشن.اون روز تو ماشین فهمیدم تو کسی هستی که میشه روت حساب کرد.شوهرم که نیست از مردایی که با ماشین جلوم ترمز میکنن هم بدم میاد و هم میترسم.ولی از تو نه بدم میاد و نه ازت میترسم تازه میبینی که زورت هم بهم نمیرسه که هر کاری خواستی بکنی.آدم باش منو قشنگ ارضا کن.گفتم چشم یه ماچش کردم لپشو گاز گرفتم جاش موند.نوک سینه هاشو گاز گرفتم تا اینکه حس کردم ابم داره میاد گفتم آبم داره میاد گفت بکش بیرون خرابکاری نکنی.کشیدم بیرون ریختم رو صورتش.گفت کثافت حالم بهم خورد برو دستمال بیار.رفتم دستمال اوردم پاکش کردم رفت تو دستشویی وقت راه میرفت کونش دیدنی بود لباسامو پوشیدم .اومد بیرون لباسشو پوشید همش شوخی میکرد گفتم چطوره لامپهارو عوض کنیم.داشتیم لامپهارو عوض میکردیم که صدای در اومد دختر بزرگش درو باز کرد اومد داخل منو دید تو خونه تعجب کرد سلامو علیک کردیم گفت الهام جان از اقا رضا خواهش کردم بیاد لامپهارو عوض کنه.گفت دستشون درد نکنه بعد رو به مادرش کرد گفت مامان چقدر سرحالی امروز؟

Date: February 18, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *