سوگند 6

0 views
0%

8 3 9 88 9 86 8 5 قسمت قبل نشستن طولانی مدت روی صندلی فلزی محوطه باعث بیحس شدن عضلاتم شده بود کمی خودم رو جابجا کردم و ژاکت کهنه رو به خودم پیچیدم بازم پاییز دلگیر بود و سمفونی رنگهای چشم نواز برگ دختران روح آدم رو غلغلک میداد نسیم خنکی که تند و چابک بین تنه درختان پیر و خسته محوطه در تکاپو بود رقص کنان هو میکشید و برگهای خشکیده رو به دست جاذبه زمین سرد می سپرد سرم شده بود پر از فکرهای جورواجور این روزها هیچ کاری به جز فکر کردن از دستم برنمیومد با تقویم و اعداد و ارقامش دیگه سروکاری نداشتم تا روزهایی رو که توی اون قفس سبز محصور شده بودم رو بشمارم اما با یه حساب سر انگشتی حالا دیگه راحت میتونستم حدس بزنم تقریبا شش ماهی میشه که مادرم آروم و راحت زیر خاک سرد و سیاه گور خوابیده دیگه سپهر هم نبود که مثل زنجیری به پام میخکوبم کنه به سرنوشت تو یک شب هم سایه حمایت مادر رو از دست دادم و هم جسارت مادرانه ام رو مثل پرنده ای زخمی کنج قفس گوشه نشین شده بودم و دلم به هوای آسمون آبی خوش نبود تا بهانه ای واسه پرواز داشته باشم روزها بود با آینه هم قهر کرده بوم آخرین باری که تصویر خودم رو توی قاب آینه دیدم رو یادم نمیومد اما انگار نه انگار همون سوگندی بودم که شاد و پر طراوت وارد زندگی با امیرشده بودم اما یه گوشه چشم زن دایی همه اینها رو تبدیل میکرد به یه توهم جنون آمیز چون به زعم اون همون دختر ننه و بابا گدایی بودم که یتیم بزرگ شده وهمون امیرهم از سرم زیاد بود اگر امیر نبود مجبور بودم یه عمرتو خونه کوچیک و قدیمی آرزو به دل میموندم تا شاهزاده سوار بر اسب رویایی بیاد سراغم و منو سیاه بخت کنه از افکاری که باز به ذهنم هجوم آورده بود کلافه بودم پوزخندی زدم و از روی نیمکت بلند شدم و به طرف ساختمان بیمارستان به راه افتادم صدای خش خش برگ درختان مثل ناله آرزوهای زنده به گور شده ام تو روزهای حسرتم آزارم میداد با دیدن دیوارهای سفید ساختمون اصلی بیمارستان که بین درختان سربه فلک کشیده محصور شده بود باز دلم گرفت سعی کردم نگاهم به حصار پنجره ها نیفته چون به قول خانم دکتر بیشتر باید آستانه تحملم رو بالا میبردم تا بغضم نترکه پا تند کردم تا معطل احوالپرسی با پرستاری که شیفت رو تحویل گرفته بود نشم تنها نقطه امن همون تخت اتاقی بود که با دوتا آدم دیگه که دردشون شبیه خودم بود باید قسمت میکردم از در اتاق که وارد شدم دوسه قدم بیشتر تا نقطه پایانی یه روز کسالت بار دیگه فاصله نبود پنجره عریض کنار تختم آغوشش رو باز کرده بود و به روم لبخند میزد اما نرده های سیاه پشت پنجره منظره قابش رو نفرت انگیز کرده بود نگار توی تختش خزیده بود و ملافه رو کشیده بود روی سرش انگار نه انگار که به قصد چرت نیمروزی داره استراحت میکنه سابقه نداشت این وقت روز رو خوابیده باشه توی این چندماه اونقدری اخلاقش رو میشناختم که از یکساعت مونده به غروب پشت پنجره میشینه و منتظر فرونشستن تب آفتاب میمونه احساس کردم ناامیدتر از همیشه ست واسه همین رفتم کنارش و در حالیکه ملافه رو از روی صورتش کنار میزدم لبه تخت نشستم و با دلهره توی صورتش خیره شدم فقط چند ثانیه زیر نگاه سنگینم دوام آورد بلافاصله با غضب ملافه رو باز روی صورتش کشید برخلاف روزهای گذشته طی روز هیچ جروبحثی نکرده بودیم نمیدونستم از چی دلخور شده به محض اینکه دستم رو روی بازوش گذاشتم انگار گذاشتنش روی ویبره عضلاتش بازوش زیر دستم شروع به لرزیدن کرد و صدای مبهمی که از گلوش خارج میشد با وجود ملافه روی صورتش نمیدونستم باز داره میخنده یا گریه میکنه منتظر بود بپرسم چی باعث رنجشش شده براق شد توی صورتم و گفت به تو چه هان به تو چه آخه تو از حال و روز من چی میفهمی تو شاید ترسو باشی اما من نیستم تو دلت میخواد تو این قفس زندانی باشی اما من دلم نمیخواد به این حال و روز باشم دلم نمیخواد دلم نمیخواد با مشت توی قفسه سینه ام میکوبید و صدای بلند گریه اش سکوت بخش رو شکست سرش رو تو بغلم گرفتم وبا اینکه پشتم به در ورودی بود میدونستم تا چندثانیه دیگه چه اتفاقی میفته پرستار شتاب زده راهش رو از میون مریض های اتاقهای مجاور که داشتن به داخل سرک میکشیدن و با تاثر به نگار نگاه میکردن باز کرد و به محض دیدن من و نگار تو اون حالت از شتاب قدمهاش کم شد و باطمأنینه نزدیک شد و در حالیکه سرنگ محتوی آمپول آرامبخش توی دستش بود بهم اشاره کرد تا آماده اش کنم بهش آمپول بزنه بدون اینکه حلقه بازوم رو که دور شونه هاش گرده زده بودم تا احساس امنیتی رو که همیشه ازش حرف میزد بهش برگردونم با دست به پرستار تازه کار اشاره کردم تا کمی صبر کنه با بی صبری صندلی گوشه اتاق رو پیش آورد و نزدیک تخت گذاشت و روش نشست و منتظر شد تا بذارم کارش رو انجام بده بعد از اینکه کمی آروم شد در حالیکه قربون و صدقه اش میرفتم ازش خواستم اجازه بده تا پرستار بهش آمپولش رو تزریق کنه از حرکات نگار میفهمیدم بازم حال و روز خوبی نداره و توی رودربایستی باهام داره تن به سوزن میسپاره بلکه شب رو بذاره من و فروهه راحت بخوابیم مثل بچه ای مطیع روی شکم خوابید و با عجله پیراهنش رو بالا زدم و کمی شلوارش رو پایین کشیدم به محض اینکه سوزن روی پوست سفید بدنش فرود اومد بدنش تکونی خورد و صدای ناله خفیفی از دهانش که داشت از ترس به بالش فشار میداد به گوشم خورد پرستار فرز و چابک کارش رو انجام داد و با لحن مهربون رو بهش کرد و گفت ببخشید نگارجون اگه درد داشت اگه قرصهاتو به موقع بخوری هیچوقت مجبور نمیشی زجر آمپول زدن رو تحمل کنی لباسش رو مرتب کردم و در حالیکه داشتم جای سوزن رو ماساژ میدادم پرستار رو به من کرد و گفت فکر کنم خوابش برده شما هم دیگه میتونی از کنارش بلند بشی و اجازه بدی استراحت کنه تا فردا که بیدار میشه حالش حسابی سرجاش اومده باشه ناخودآگاه نگاهم چرخید و روی ساعت دیواری ثابت موند واسه اولین بار داشتم به این فکر میکردم چندماهه رنگ مهتاب رو ندیدم به محض اینکه غروب میشد صدای تق و توق ظرفهای فلزی توی راهرو میپیچید و میزهای بزرگ و دوطبقه چرخدار که از آشپزخونه فرستاده میشد از سر راهرو بخش شروع به حرکت میکرد و جلوی هر اتاقی توقف میکرد و کارمندی که مسئول پخش غذا بود هنرمندانه به تعداد تختهای هر اتاقی سینی های فلزی رو روی دستش میگرفت و جلوی هرکس سهمش رو میگذاشت و میرفت تا زمانی که آدم داخل ظرف رو نمیدید نمیتونست حدس بزنه غذا چی هست به محض اینکه غذای بی رنگ و بوی بیمارستان از گلومون پایین میرفت خاموشی زده میشد و خواه ناخواه باید میخوابیدیم یادمه روزهای اول خیلی عذاب کشیدم تا به این وضعیت عادت کردم بعد از چند روز که دوز داروهای آرامبخشی که برام تجویز شده بود پایین آوردند تازه تونستم بفهمم کجا هستم وقتی به این حقیقت پی بردم که مجبورم تا مدتی رو که دوره درمانم هست اونجا بمونم داشتم از شدت غصه دق میکردم توی اتاق سه تختخواب بود که توی اون تنها بودم معلوم نبود مدت حبسی رو که محکوم شده بودم توی اون زندان بگذرونم چه مدت زمانی هست هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی نداشتم پس تصمیم گرفتم اونقدر غذا نخورم تا بمیرم سینی غذایی رو که جلوم میگذاشتن دست نخورده برمیگردوندن تا اینکه بالاخره کارمند پخش غذا که زن مسن و اخمویی بود از رو رفت انگار نگران شده بود چندروزی بود که لب به غذا نزده بودم روزهای اول حتما توی دلش میگفت عادت میکنه به غذاهای بی رنگ و بوی اینجا با اینکه تعجب می کرد از چند روز غذا نخوردن من ولی بازهم بدون هیچ حرفی سینی رو برمیگردوند کم کم نگاه سرد و خشنش تبدیل شد به نگاه ترحم آمیز کاش دلش به رحم نمیومد دست آخر به حرف اومد اما من حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم از اتاق رفت بیرون و بلافاصله همراه پرستار وارد شد بچه که بودم لباس پرستارهای بیمارستان سفید بود و صورتشون مهربون تر بود اما اونشب پرستار کشیک بخش یه دختر قد بلند و مانکن با مانتو و شلوار تنگ و چسبون بود که زیر پوشش آرایش غلیظش نمیشد سنش رو حدس زد با عشوه نزدیک شد صورتش مهربون نبود اما صدای زیر و ظریفش همراه با عشوه ای دخترونه به نظر میرسید دلش برام میسوخت اولش ازم پرسید چرا غذامو نمیخورم و وقتی با سکوت و بی تفاوتی من مواجه شد حرصش گرفت با غیض ازم خواست به حرفش گوش بدم وگرنه بازم بهم سرم وصل میکنه فکر کنم اگر چاره داشت سرمو به یکی از میله های تخت میکوبید تا بمیرم خداییش هم خیلی زور داشت با یکی حرف بزنی و مجسمه وار زل بزنه به نقطه ای دست آخر بعد از انجام وظیفه از اتاق بیرون رفت در حالیکه غرولند میکرد منو به حال خودم گذاشت اونجا بود که فهمیدم نقطه آخر زندگی اینجاست نه دیگه کسی نازمو میکشید و نه نگران زنده موندن و مردنم میشد انگار چندروزی میشد که حجم سنگین غصه از دست دادن مادرم پشت لبهای بسته و چشمهای خشک شده از اشکم داشت اذیتم میکرد همش منتظر بودم روی تختم ساعتهای طولانی چمباتمه میزدم و فقط به عشق بازی که باد با درختان شوریده سر به راه می انداخت نگاه میکردم بالاخره اونقدر منتظر موندم تا یه همدرد از راه رسید برای اولین بار نگار رو دیدم وقتی وارد اتاق شد اولش فکر کردم بازم یکی از پرسنل بیمارستان از راه رسیده تا خلوتم رو بهم بریزه و با تظاهر به دلسوزی بخواد باهاشون همکاری کنم تا دردسر مردنم گردنشون نیفته اما یکراست از در اتاق وارد شد و به سمت تختی که با فاصله از تختم قرار داشت رفت و مثل کسی که به خونه برگشته همه جای اتاق جز من براش آشنا بود لباسش رو عوض کرد و وقتی لباس رنگ و رفته بیمارستان رو با اون مدل مزخرفی که فقط یادمه مادربزرگم از اون مدل لباس داشت تنش کرد زمین تا آسمون با عروسک چند دقیقه پیش فرق داشت زیر چشمی نگاهم به حرکاتش بود تنها اتفاق تازه ای که افتاده بود و هیجان تزریق کرده بود به لحظه های تکراری که دیگه گوش هم میتونست وظیفه چشم رو انجام بده حریصانه به بدنش چشم دوخته بودم مثل مانکن هایی بود که فقط تصویری از اونها رو دیده بودم عضلات کشیده و خوش فرمش همراه با باسن برجسته و کمر باریکش باعث شد یک لحظه هجوم خون رو به صورتم احساس کردم وقتی شلوارش رو از کمرش پایین کشید یک آن میخکوب شدم جز بند باریک و سیاهی که روی تنه بلورین اندامش نقش بسته بود و بندی که اون رو قطع میکرد و میون حجم عضلات باسنش غیب میشد چیزی تنش را نمی پوشوند و این حتا برای من که هیچ وقت همجنس برام کششی نداشت تحریک کننده بود چرخید و نیمرخ اندامش شکم صاف و رونهای پرش رو بیشتر به رخم کشید بی هیچ خجالتی دستش رو پشت کمرش برد و در حالیکه کمی به جلو خم شده بود بند سوتینش رو باز کرد انحنای تندی که سینه های توپر و سفیدش رو به اندامش وصل میکرد نشون میداد از این حیث هم هیکلش بی نقصه با حوصله سوتینش رو مچاله کرد توی دستش و گوشه کیف بزرگی که روی شونه اش بود فرو کرد و چرخید تا پیراهنش رو برداره یه لحظه باهام چشم تو چشم شد به جای اون من خجالت زده نگاهم رو دزدیدم اما باز وقتی اومد پیراهنش رو بپوشه از فرصتی که دست داد نگاهش کردم اول دستاش رو داخل پیراهن برد و وقتی بازوهای سفید و توپرش رو بالا برد تا یقه لباس رو از سرش رد کنه حریصانه زیر بغلش رو دید زدم این عروسک شکستنی واقعا انگار از بلور تراشیده شده بود انگار نه انگار که مویی روی تنش روییده باشه که اونارو زدوده باشه وقتی روی تختش دراز کشید تازه به صرافت من افتاد با لبخند بهم نگاه کرد و پرسید تازه واردی توی اون مدت با هیچ کس همکلام نشده بودم انگار فکم قفل شده بود واسه همین با اشاره سر جواب مثبت دادم آهی از ته دل کشید و گفت خدا به دادت برسه امیدوارم زود عادت کنی وگرنه مطمئنم اذیتت میکنن تا رامشون بشی اما ببین چی دارم بهت میگم اگه تمام داروهایی که اینجا بهت میدن رو بخوری بیچاره میشی با تعجب نگاهش کردم وقتی اشتیاقم رو واسه شنیدن دید از جاش بلند شد و اومد روبروم لبه تختم نشست و گفت سردر اینجا نوشته آسایشگاه بیماران روانی اینا براشون فرقی نداره کی میاد و دردش چیه اغلب همه مریضها رو به چشم اون بیماری میبینن که اوضاعش وخیم هست و خونواده اش از دست دیوونه بازیهاش عاصی شدن از سر تا ته همه رو یه جور دارو میدن و از خداشون هست صبح تا شب بیفتی روی این تخت و بخوابی پس سعی کن خودتو از اینجا نجات بدی متعجب داشتم به حرفهاش گوش میدادم که سایه پرستار شیفت افتاد روی در اتاق و به محض اینکه وارد شد نگار از خوشحالی به سمتش دوید و بغلش کرد گیج و مبهوت نگاهشون میکردم در حالیکه همدیگه رو بغل کرده بودن و خنده های نگار فضا رو پر کرده بود رو بهش کرد و گفت ببینم سرتق بذار از راه برسی و یکی دیگه رو هم از راه بدر کنی داری یادش میدی داروهاشو نخوره هان نگار خنده ای کرد و پرستار با جذبه ای ساختگی بهش دستور داد روی تخت بشینه تا کار چکاپش رو انجام بده انگار قانون ورود همین بود تمام چکاپی که روز اول توی سکوت ازم به عمل آورده بودن انجام شد و پرستار یادداشت هایی رو روی تخته فلزی که با گیره کاغذی رو روش ثابت کرده بود ثبت میکرد تنها فرقی که داشت آشنایی مریض و پرستار بود که انگار سالیان سال بود همدیگه رو میشناسن بدون اینکه توجهی به حضورم داشته باشن باهم حرف میزدن از صحبتهاشون فهمیدم اونم مثل من مادرش رو از دست داده و این اتفاق باعث افسردگی حادش شده سن و سالش خیلی کمتر از من بود دلم به حالش سوخت ظاهرا دوازده ماه سال ده ماهش رو اونجا بستری بوده کار پرستار که تموم شد اومد کنار تخت من و گفت خب خانوم خوشگل شما هم که تازه اینجا بستری شدی اینجوری که اینجا ثبت شده حوصله هم نداری با کسی حرف بزنی اما من میدونم این دختر وراج تورو به حرف میاره البته از فردا خانم دکتر مشاوره ات رو شروع میکنه امیدوارم هرچی زودتر خوب بشی و دیگه اینطرفها پیدات نشه زل زده بودم توی صورتش که نقش یه لبخند قشنگ اونو شبیه فرشته ها کرده بود میون بهت من دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت شایسته رحمانی هستم اما چون هم اطاقی نگار هستی تو هم میتونی شایسته صدام کنی اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو عزیزم وقتی دید فقط به دست و صورتش زل زدم و حرکتی نمیکنم با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت حیف از توست که اول جوونی اسیر این جور جاها بشی توروخدا زودتر با دکترت همکاری کن تا خوب بشی و از اینجا نجات پیدا کنی هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که بغضم ترکید برای اولین بار داشتم گریه میکردم خدایا بالاخره منم داشتم تمام واکنشهای آدم وار رو از خودم نشون میدادم روم رو کردم به سمت پنجره و پاهام رو از تخت آویزون کردم دلم میخواست یکبار دیگه منم روی پاهام راه برم و بدوم توی باشگاه میون تحسین شاگردهای تازه کارم حرکات ایروبیک رو ماهرانه انجام بدم و با نشاط سرشون داد بزنم و تشویقشون کنم به حرکت دستم رو گذاشتم کنار پنجره و سرم رو به دستم تکیه دادم میون پرده اشک دیگه هاله سبزی هم که از برگ درختان تو سیاهی شب داشت محو میشد نمیدیدم غرق افکار خودم بودم که بوی عطرش مشامم رو پر کرد اومد کنارم و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و خم شد توی صورتم نگاهم کرد و بعد از یه مکث طولانی بهم گفت اگه احساس کنی اینجا نقطه آخرهست قافیه رو سخت باختی بالاخره بعد از چندین روز مهر سکوت رو شکستم و گفتم مگه میشه از واقعیت فرار کرد نه نمیشه بعضی وقتها اونقدر واقعیت چهره کریه و زشتی داره که واسه آدم چندش آوره اما هیچ راهی نمیونه جز اینکه تسلیمش شد باید اونقدر باهاش مواجه بشی تا تصویر دردناکش برات عادی جلوه کنه درست مثل زنی که مجبوره با یه شوهر جذامی بسوزه و بسازه تو که لالایی بلدی چرا خوابت نبرده خوابم میبره اما حقیقت زندگی من اونقدر سنگینه که قلبم کشش رو نداره و منو از خواب میپرونه همش خودمو سرزنش میکنم واسه اینکه ایکاش چند دقیقه زودتر میرسیدم خونه شاید اونوقت اون پست فطرت نمیتونست یه همچین بلایی سر مادرم بیاره بالاخره یه روزی انتقامم رو ازش میگیرم وقتی این رو گفت عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود چشمهاش درشت تر از حد معمول شده بود و اونم خیره به منظره بیرون داشت تو افکار خودش سیر میکرد انعکاس تصویر من و نگار که روی شیشه افتاده بود اون رو به خنده انداخت ناگهان جدی شد به حالت خبردار ایستاد و رژه وار به سمت تخت خوابش به راه افتاد وقتی نگاه متعجبم رو دید قهقهه ای زد و گفت ترسیدی نه ً نترس من که به تو کاری ندارم نکنه تو هم مثل بابام میترسی نصف شب بیام بالای سرت و گرد تا گرد سرتو پخخخخ ببرم اما اگه بخوایی گوش به حرف ندی اونقدر میزنمت تا صدای سگ بکنی حرکاتش برام جالب و خنده دار بود شلیک خنده هاش اگرچه جنون آمیز و غیرطبیعی بود اما منو به خنده واداشته بود شاید من از اون مریض تر بودم وگرنه یه آدم سالم نمیتونست به اینهمه خشونت حتی لبخند هم بزنه اما تو همون لحظه احساس میکردم هم بندیم رو دوست دارم و نگار اولین اتفاق خوبی بود که بعد از مدتها توی روزهای گذشته افتاده بود بی تابی های نگار دل منم آشوب کرده بود کاش میتونستم جراتم رو جمع کنم و بدون هیچ ترسی از قضاوت آدمها منم برم تو دل زندگی خودمو غرق کنم ولی نمیدونستم توی اون خونه اگر حالم دوباره بد بشه کی به دادم میرسه احساس میکردم این تخت لعنتی مثل زورق شکسته توی دریا تنها ریسمان امیدی هست که میتونم واسه زنده موندن بهش چنگ بزنم غرق تو فکر و خیال بودم که صدای پای فروهه اومد طبق معمول یک پاش رو از شدت خستگی به زمین میکشید معلوم بود که حسابی مشغول پیاده روی با معشوق جدیدی بوده که تازگی پیدا کرده به محض ورود به اتاق از لپهای گلی و بادی که پره های بینیش افتاده بود میشد فهمید حسابی ازش تعریف و تمجید کرده و در گوشش زمزمه های عاشقانه خونده بدون اینکه طرف تختخواب خودش بره یکراست اومد سمت من و نشست روبروم و از شدت ذوق بدون مقدمه بغلم کرد از خودم جداش کردم و با اعتراض ازش پرسیدم باز با کدوم جیک جیک عاشقانه ای خر شدی که اومدی منو اشتباهی بغل کردی از شدت ذوق جیغ کوتاهی کشید و همزمان نگار سرش رو از زیر ملافه بیرون آورد و سرش داد کشید زهر ماااار خانم خوشیش رو میره با اون نفله مفنگی میکنه و جیغ بنفشش رو تو گوش من می کشه دلم میخواست گوشام رو بگیرم از مهلکه فرار کنم چون میدونستم جنگ خونین پر از فحش و ناسزای رکیک بین این دوتا قطب مخالف سر میگیره و من بدبخت باید جداشون کنم واسه همین تا فروهه اومد لب باز کنه و حرف بزنه دستش رو گرفتم و چونه اش رو چرخوندم سمت خودم و گفتم بیا عزیزم واسه من تعریف کن فقط یواش چون نگار آمپول آرامبخش زده تا بخوابه حسابی بی حوصله ست در کمال تعجب انگار آب سرد روی آتیش غضبش ریخته شد و باز چشمهاش پر از همون عشقی شد که چند لحظه پیش مثل دوتا گوی عسلی جلوم چشمم میدرخشید فهمیدم اینبار یه حرکتی با پسره انجام داده چون کف دستاش از حرارت مثل آدم تب دار بود به محض اینکه نگاهم رو از دستهای سفید و گوشت آلودش که توی دستم بود گرفتم و تو چشماش نگاه کردم نگاهش رو ازم دزدید توی این مدت به حدی بهم نزدیک شده بود که حرف همدیگه رو از نگاه میخوندیم از شدت شرم سرش رو زیر انداخت و با شیطنت با چشماش صورتم رو پایید توی فکر بودم اگه جای فروهه بودم هنوزهم به زمزمه عاشقانه مردی اعتماد میکردم یا نه سرزنش آمیز نگاهش کردم و گفتم فروهه راستش رو بگو تا غروب تو محوطه صبر کردی با شهرام چه غلطی بکنی مثل بچه ای که باید به مادرش توضیح بده شروع کرد به انکار کردن تا اینکه دلش طاقت نیاورد و با خجالت گفت فقط بغلم کرد نگاهش چرخید سمت پنجره و جایی که توی دوردست انتهای محوطه میعادگاه عاشقانه ای که همیشه با شهرام قرار میگذاشت و ساعتها روی نیمکت مینشست و حرف میزد وضعیت فروهه نگران کننده بود و دو تا آدم که هر آن ممکن بود حالشون غیرطبیعی بشه بعید نبود بیشتر از تسکین واسه هم دردسرساز بشن اما این اواخر فروهه نه دیگه حرفی از ازدواج خواهر کوچکتر از رو خودش میزد و نه از رنجشهایی که از طرف خانواده متحمل شده بود انگار دیگه حرفهاش رو با شهرام میزد چون دیگه از دوران فقر و اعتیاد پدرش که مجبور به کار کردن میشه تا خرج تحصیل خواهر کوچیکترش رو بپردازه حرفی نمیزد انگار دیگه کینه ای از مدیرشرکت بی وجدانی که از اعتمادش سوءاستفاده کرده بود و بکارتش رو از بین برده بود و به کل رابطه شون رو حاشا کرده بود به دل نداشت در عوض همه قصه هاش غصه های شهرام بود که از مرگ زود هنگام نامزدش توی دلش تلنبار شده بود حدس میزدم فروهه برای اولین بار تونسته به جز من و روانکاوش واسه کسی رازش رو که وحشت داشت پیش خانواده اش برملا بشه رو فاش کنه نگاهم چرخید توی سینه اش و از میون دکمه باز یقه اش روی کبودی توی سینه اش ثابت موند وحشت زده گفتم فروهه چرا اجازه دادی بهت دست بزنه داشتم دکمه هاش رو باز میکردم تا بقیه بدنش رو وارسی کنم که دستم رو گرفت و گفت چیزی نیست سوگند نگران نباش کلی باهاش حال کردم وقتی توی صورتش نگاه کردم چشمهاش باز از شدت شهوت داشت خمار میشد از التهاب عطشی که توی وجودش زبانه میکشید باخبر بودم اما اصلا گمان نمیکردم اونقدر غرورش رو سر اولین سکسش با اون حیوون از دست داده باشه که حاضر باشه هر گوشه و کناری دست به این کار احمقانه بزنه از بی عقلی فروهه چندشم شده بود با اینکه دوسه سال از خودم بزرگتر بود اما همیشه من واسه اون نقش خواهر بزرگتر رو اجرا میکردم فروهه هم یکی از بیماران پای ثابت اون بیمارستان بود و با اون قد کوتاهش و چهره با نمکی که داشت تونسته بود خودش رو توی دل پرسنل بیمارستان جا کنه طوریکه 6 7 سال سابقه بستری شدن دوره ای توی اون بخش جزء افتخاراتش بود تا پشت اون مجرد بودنش رو توی سن و سال بالا و به قول خودش نزدیک شدن به مرز ترشیدگی پنهان کنه پای ادعا که میشد عقل کل به حساب میومد اما نمیدونم جز من چند نفر دیگه هم توی اون بخش میدونستن وقتی شب دیو شهوت سراغش میاد و هوش از سرش میبره چطوری مثل شبح عریان سروقت آدم میاد و جنونش توی اون حالت کاملا مشهود بود بعد از سرو شام و زدن خاموشی به محض اینکه پرستار کشیک آمار همه مریضها رو چک کرد و قرص هر مریض رو بالای سرش گذاشت و رفت صدای قرچ و قروچ تخت فروهه بلند شد میدونستم تا چند لحظه دیگه میاد داخل تختم و تن داغ و تب دارش رو میچسبونه به پشت کمرم اما برخلاف تصورم این اتفاق نیفتاد با رخوت توی تختم نیم خیز شدم و چرخیدم با تخت خالی اون مواجه شدم نگار هم تحت تاثیر داروی آرامبخش توی خواب عمیق فرو رفته بود و فقط صدای ممتد نفسش از دهان نیمه بازش به گوش میرسید غلتی زدم و پشت به پنجره به پهلو دراز کشیدم تا ببینم کی برمیگرده حدود بیست دقیقه ای گذشت و خبری ازش نشد کم کم دلشوره گرفتم و تازه یادم افتاد کجا رفته از تختم پایین اومدم و پاورچین به سمت در اتاق به راه افتادم توی راهرو سرک کشیدم و فقط یکی از پرستارهای شیفت رو انتهای راهرو درست نزدیک درب خروجی مشغول کار دیدم از یک طرف خواستم بیخیال بشم و برگردم توی تختم از طرف دیگه نمیتونستم بر نگرانی خودم غلبه کنم و یه جورایی خودم رو مقصر میدونستم چون واسه اولین بار این من بودم که راه خروج از ساختمون رو به طرف محوطه با فروهه امتحان کرده بودم در حالیکه درب اصلی سالن پایین همیشه شبها قفل بود و فقط یک درب از زیرزمین که آشپزخونه بود به محوطه باز میشد و مخصوص خروج زباله از آشپزخونه بود تقریبا چند قدم اونطرف تر میعادگاه فروهه با شهرام برای قرار عاشقانه بود چند دقیقه صبر کردم تا اینکه پرستار وارد اتاق کناری شد و پاورچین از پشت سرش رد شدم و پیچیدم سمت راست توی راهروی منتهی به بخش 2 دیگه مریض اون بخش محسوب نمیشدم تا کسی بتونه بهم گیر بده خوشبختانه به جزیک خدمه با کسی مواجه نشدم و راحت تونستم خودم رو به ورودی آسانسور که یکراست به سمت آشپزخونه میرفت و مخصوص حمل غذا بود رسوندم با عجله دویدم توی آسانسور و دکمه 1 رو زدم آسانسور کهنه با سروصدای زیاد به راه افتاد و بقیه مسیر کاملا برام آشنا بود فقط کافی بود از تاریکی فضای آشپزخونه که توی سیاهی مطلق فرو رفته بود ترس به دلم راه ندم درست انتهای راهرو منتهی به سالن آشپزخونه که رسیدم به محض رد شدن از دوتا دری که بدون هیچ تماسی سالها بود کنار هم ورودی رو رقم میزدن صدای پچ پچ دونفرمیخکوبم کرد توی دلم شروع کردم به بسم الله گفتن در حالیکه صدای تند ضربان قلبم رو میشنیدم اما صدا ناله خفیفی که به گوشم رسید و نفسهایی که معلوم بود حاصل تقلا و گلاویز شدن دونفره کنجکاوم کرد نمیدونستم چکار باید بکنم از یکطرف هیجان فهمیدن رازی که توی تاریکی در حال وقوع بود و از طرف دیگه ترس از اینکه اونجا دیده بشم در حالیکه داشت قلبم از توی حلقم بیرون میفتاد صدای آشنایی که به ملاحظه سکوت داشت از ته گلو حرف میزد به گوشم خورد به محض شنیدن اسم شهرام همه ماجرا دستم اومد جسارت پیدا کردم و نزدیک شدم تا از لای درب نیمه باز انبار صدا واضح تر به گوش میرسید دیگه حرف زدن هردوشون داشت از ته گلو به صدای معمولی تبدیل میشد و کاملا معلوم بود کار دیگه از دستم ساخته نیست توی اون اثنا به حدی از هیجان دگرگون شده بودم که نمیتونستم بفهمم چه اتفاقی پاهای منو به اون نقطه از بیمارستان چسبونده کمی جلوتر که رفتم از لای در صحنه ای که دیدم مایعی که لای پام رو مرطوب کرده بود به حدی ترشح اون زیاد شد که سرازیر شدن قطره ای از اون رو از رونم به پایین احساس میکردم از اون قسمتی که ایستاده بودم توی تاریکی که حالا دیگه چشمم بهش عادت کرده بود و بیشتر میتونستم اجسام رو تشخیص بدم حجم تنومند بدن شهرام رو دیدم که روی بدن فروهه مشغول تقلاست و فقط از کمر به پایینشون توی دسترس دید بود اما توی اون لحظه تمام وصفیات فروهه از شهرام به عنوان یه آدم افسرده و عزادار جلوی چشمهام دود شد و به هوا رفت و فقط توی اون لحظه هوسی رو که این چندماه پشت اون چهره پنهان کرده بود و اون شب با خشونت داشت فوران میکرد احساس میشد خشونتی که شاید برای فروهه جز درد چیزی به همراه نداشت اما با کمال تعجب باعث تحریک من شده بود عصبانیتی که از فروهه داشتم باعث شده بود تمام ناله های شهوت آلود شهرام باعث بشه دلم خنک بشه این دختر خنگ باید یکبار دیگه اینچنین فضاحت بار و وحشیانه طعمه قرارمیگرفت تا بفهمه هیچ مردی قابل اعتماد نیست بالاخره صدای ناله های فروهه که مشخص بود از پشت دستهای مردونه شهرام که در دهانش رو محکم گرفته بود به گوش میرسید و صدای شهرام که میون نفس زدن هر از گاهی قربون و صدقه اش میرفت به یک آه بلند ختم شد و کم کم نجواگونه شروع به حرف زدن کردند با اینکه نمیشنیدم اما بغض فروهه که شکست نتونستم طاقت بیارم به سمت آسانسور به راه افتادم نمیدونستم چطور باید با فروهه چشم تو چشم بشم و اصلا باید به روش بیارم یا نه یادم افتاد صبح اول وقت نوبت مشاوره ام بود در حالیکه دیگه تحمل اون فضا رو نداشتم تصمیم گرفتم فردا از دکتر بخوام بدون اینکه مهرداد رو در جریان قرار بذاره منو از اونجا مرخص کنه دلم با این تصمیم قرص شد جوری که با خیال راحت بدون اینکه قبل از ورود به بخش سرک بکشم و از غیبت پرستار استفاده کنم بی محابا وارد شدم و از شانسم تا وقتی دوباره توی تختم خزیدم هیچ کس منو ندید داشت پلکام بسته میشد که بازم صدای فنرهای تخت فروهه به گوشم رسید و پیامد اون صدای آروم گریه اش که داشت توی بالش خفه میکرد هم عصبانی بودم و هم دیگه اعصابم کشش آروم کردنش رو نداشت توی دلم گفتم کسی که خربزه میخوره باید پای لرزش هم بمونه توی دلم داشتم شماتش میکردم که خواب امانم نداد و بازهم انتهای روزی دیگر از روزهای زندان سبز فرا رسید نوشته

Date: August 22, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *