سکس عاشقانه من با دختر دایی مریم

0 views
0%

سلام من اسمم محمده ۱۶ سالمه قدم هم ۱۷۲ سانتی متر وزنم هم ۵۴ کیلو میخوام داستان سکسم با دختر داییم رو براتون بگم دختر داییم ۱۵ سالشه خوش اندام هستش خب بریم سر اصل مطلب داستان از جایی شد که داداش من رضا رفت سربازی و معمولا رسم رسوم شمارو نمیدونم رسم ما این بود که بعد سه روز که از رفتن سربازی گذشت باید برای کسی که رفته سربازی رشته درست کنیم و درست فردای همون روزی که داداش من رفت سربازی مامان بابای من رفتن کربلا و منو فرستادن روستامون پیش مامان بزرگمینا و مامانم رشته درست کردنو سپرد به مامان بزرگم و خلاصه این سه روز میشد چهار شنبه پنج شنبه و جمعه که تعطیل بود ما و همه اقوام دعوت بودیم روستامون من و دختر داییم عاشق هم بودیم ولی به رو هم نمیبردیم همیشه فقط همدیگر نگاه میکردیم اون لبخند میزد تا این که این سه روز رسید و اونا هم بودن روز اول موقع این شب شده بود ما تو حال خوابیده بودیم و دل زدم ب دریا که کاری کنم همونطور که پیش هم خوابیده بودیم ولی دور برمون هم عمه و زن داییم هم بودن و نمیشد کار خطر ناکی کنی من فقط تونستم بهش بگم که عاشقشم اون چیزی نمیگفت خجالتی بود من دل زدم به دریا تازه خودمم روم نمیشد تو موبایلم قسمت یادداشت ها براش نوشتم و گوشیمو بهش دادم خوند و اونم نوشت خیلی دوست دارم و یه استیکر قلب گذاشت عشقمون بهم ابراز کردیم راستی بگم من تو این داستان اسما رو عوض کردم خب ادامش رو بگم بعد اینکه حرفامون زدیم تو موبایل تموم شد دست همو گرفتیم تا صبح خوابیدیم چون بجز این دیگه نمیتونستیم کاری کنیم و صبح شد و مادر بزرگم به من و مریم پول داد تا بریم چیزایی که برای درست کردن رشته لازم بود خریدیم رفتیم خریدیم تموم شد راستی خونه مادربزرگم تو یه کوچه قدیمی بود و خیلی کوچه طول داشت وقتی داشتیم برمیگشتیم دیگه عشقم روش باز شده بود و حرف میزدیم موقع که رسیدیم سر کوچه تا وسط کوچه رفیم همینطور که داشتیم میرفتیم وسط راه دستشو گرفتم کشوندمش طرف خودم گفتم تا کی میخوای خجالتی باشی ی مکس کرد گفت من عا دست گذاشتم رو لبش حرفشو قطع کردم یه لب عاشقانه باهم گرفتیم و همیدیگر رو بغل کردیم و وقتی دیگه تموم شد دوباره دستشو گرفتم بوسش کردم و رفتیم خونه وقتی رسیدیم دیگه چیزایی که خریده بودیم دادم به مادربزرگم خونه مادر بزرگم قدیمی بود وشاید باورتون نشه خونه های دوتا عموم هم چسبیده بود به خونه مادر بزرگمینا و خونه مادر بزگمینا دوتا انبار داشت خب خریدارو دادیم به مادر بزرگم و گذاشت تو انبار تو انبار یخچال بود به همین دلیل رفتیم داخل هیچی دیگه شلوغ بود کاری نمیشد کرد گوشیمو برداشتم اونم گوشی مامانشو برداشت یکم چت بازی کردیم منم که تو کارای موبایل کامپیوتر خیلی واقعا وارد بودم همینطور که داشتم یه سری چیزارو بهش یاد میدادم همون لحظات یهو کسی حواسش نبود میرفتن میومدن یه لب میدادیم خیلی بهم خوش گذشت تونستم حرف دلم بهش بگم و تا این که عصر روز دوم شده بود گفته بودم که دوتا انبار هست یکیش وسایل اضافی یخچال اینا توش بود همونجا رشته درست کردیم درواقع همین انبار تو حیاط بود و واقعا حیاط بزرگی داشت و اون یکی انبار هم تشک پتو کلا چیزای پارچه ای گرم کننده بود که تو خونه بود و ته ته خونه بود و دیگه کم کم داشت شب میشد نگاه فیلم کردیم تخمه خوردیم تموم شد خوابمون گرفت همه خسته کوفته بودن از من اون خواهش کردن و دوتا پسر عموم که ۶ ساله بودن و دختر عموم که ۴ سالش بود تا بریم انبار تشک اینا رو بیاریم بندازیم بخوابیم انداختیم وقتی خواستیم بالشتا رو بیاریم تو انبار تنها شدیم چسبوندمش به دیوار و حسابی لب گرفتیم و دستام هم رو باسنش بود اون خجالتی بود حرکتی نمیرفت یکم کسش رو مالیدم حشری شد ودستشو اورد جلو و برا مالید تا این که مادر بزرگم و زن داییم صدامون زدن گفتن چرا دور کردین چ میکنین ما هم سریع رفتیم و رفتیم تو تشک ایندفعه تشکامون پیش هم نبود دور بودیم ولی چت میکردیم اون هم گوشی مامانشو برداشت برام پیام داد حرف زدیم بهم گفت چرا تو انبار اینکار کردی شیطونیت گل کرده بود گفتم چ کنم والا حرفی نداشتم بگم گفت حیف وقت نشد من دیگه گرفتم گفتم ای وروجک یه استیکر دادم رفت تا صبح چت کردیم حرفای عاشقانه زدیم تا اینکه صبح روز سوم شد بیدار شدیم تشکا رو جمع کردیم بردیم تو انباری ولی دیگع اینبار نشد کاری کنیم تا اینکه دیگه همه اومدن خونه و مشغول بودن سرشون شلوغ همه تو اشپز خونه بودن و هی میرفتن انبار بیرون و میومدن و ما دوتا هم مشغول بودیم همه جمع شده بودن دور هم کار میکردن زن عموم گفت برین خونه ما کلید ها رو هم داد سبزی هارو بیارین رفتیم اوردیم تموم شد اونا خیلی با من راحت بودن دوسم داشتن گفتیم دیگه با ما کاری ندارین گفت کجا میرین گفتیم میریم بازی یکم حال هوا عوض کنیم همش کار کردیم گفت خب برین اول یکار دیگه کنید بعد ظرف های خونه مارو بشورید وقت نمیکنم بشورم گفتیم چشم امری دیگه گفت نه دستون درد نکنه اونا که دیگه مشغول بودن و کسی حواسش به ما نبود که چکار میکنیم برا ما خوب شد رفتیم ظرف هارو شستیم سریع سریع شستیم حرف زدیم پسر عموم هم تو حال خواب بود یهو دیدم گفت خب بریم یه حالی به خودمون بدیم نه به حرفاش نه به خجالتی بودنش منم که از خوشحالی گفتم بریم دستمو گرفت بردتم تو اتاق خواب عموم کلیدا هم که دستمون بود راحت درو باز کردیم رفتیم یکم به هم لب دادیم عشق بازی کردیم که حشری شده بودیم اون که با یه شلوار تنگ مشکی بود و لباس قرمز با سینه هاش که مثل غنچه بودن واقعا اندام خوشکلی داشت من رو تخت دراز کشیدم اون هم رو من با شکم خوابید و لب گرفتیم و من که کف شده بودم چنان کسش مالیدم که صداش داشت بلند میشد گفت پس کی میخوای شروع کنی لباسشو در اورد یه سوتین کوچولو مشکی اندازه سیب بود سینه هاش که من همینطوری دوست دارم اندامش واقعا اندام مورد علاقه من بود ولی من بیشتر خودشو میخواستم دختر خوبی بود و دوسش داشتم از بحث اصلی دور نشیم شلوارشو دراوردم یکم لب بازی کردیم ساعت هم حول هوش ۵ عصر بود کسی یادش از ما نبود حسابی حشری شده بودیم که نگو از ترس اینکه پسر عموم بیدار بشه سریع شروع کردیم فکر نکنید دروغ میگم چون قبلی که ما بریم نمی ساعت قبلش پسر عموم خوابیده بود خب شلوارشو در اوردم وای چه اندام سفیدی خوشکلی با حشریت گفت زود باش عشقم منم دلم سوخت اون بر گردوندمو از پشت گفتم اماده ای گفت زود زود کردم داخل سوراخ کونش اول یکم سخت گیری کرد جیغ زد گفتم اروم باش کردم داخل دراوردم تا اروم شد سینه هاشو فشار میدادم اه نالش بلند شد منم سرعتو بیشتر کردم تا ابم داشت میومد داغ شده بودم ابم ریختم تو کونش اونم حرارتشو احساس کرد بعد یک دقیقه ای هم اون ارگاسم شد و دوباره لب گرفتیم با سینه هاش بازی کردیم یه پنج دقیقه تو بغل هم خوابیدیم حرف های عاشقانه زدیم من که یادم نبود باید بریم دور شده وقت نکردیم بریم حموم بلند شد رفت رو به رو ایینه موهاشو ساف کنه من از پشت بغلش کردم گفتم عاشقتم دوست دارم مال خودمی اونم یه لبخند زد گفت عاشقتم بغلم کرد دوباره لب گرفتیم سوتینشو براش بستم لباساشو کرد تنش تموم شد دوباره پرید تو بغلم من افتادم تو تخت و دوباره لب بازی من کع سیر نمیشدم دیگه گفتم بسته وقت نداریم شک میکنن دیگه رفتیم پسر عموم هنوز خواب بود مثل گاو میخوابه بیدارش کردم گفتم مامانت خونه مام بزرگه رفت ما هم که اماده شدیم رفتیم دم خونه مام بزرگم که رسیدیم دوباره همدیگر بغل کردیم بوسیدیم رفتیم ساعت ۶ ۵ شده بود رفتیم گفتن کجا بودین چکار کردین گفتیم هیچی یکم منچ بازی کردیم بعدشم والیبال تموم شد رفتیم رشته هارو گردوندیم تو روستا دوتایی برگشتیم اومدیم خونه شب شده بود دیگه هر که میخواست بره خونه خودشون منم دوباره تنها گیرش اوردم گفتم دوست دارم از صمیم قلب میگم دوست ندارم ازت جدا شم اونم گفت منم عشقم خیلی دوست دارم باز دوباره همدیگر بغل کردیم یه بوسه عاشقانه واقعی گرفتیم رفتیم خونه باور کنید این داستان واقعیه هنوز هم ما همدیگرو دوست داریم امیدوارم خوشتون اومده باشه نوشته

Date: August 26, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *