عاشقانه ولی نه چندان دلچسب

0 views
0%

سلام من سهیل هستم ومیخوام مقداری ازخاطرات زندگیم بگم 25ساله واهل تهران راستش من تک فرزند درخانواده تحصیل کرده و مرفه به دنیا و دوران کودکی عادی داشتم ولی در اون دوران فقط یک همبازی به اسم عاطفه که دختر خاله من میشد داشتم وازهمون بچگی یه حس عجیب به اون داشتم دوس داشتم فقط با اون باشم وهرچه بزرگتر احساس من بیشتر میشد ولی به همون اندازه از اون دور میشدم چرا که بدلیل شرایط واضح واینکه حلال و حرام وخوب نیست که یه دختر رابطه دوستانه داشته باشن ودرکنار اون رفتن خوانواده اون به کرج بدلیل کار پدرش باعث میشد ما کمتر همدیگه ببینم وخجالتی بودن من باعث میشد که زندگی برام سختر بشه و من تنهاراه برای رسیدن به اون سریعتر بزرگ شدن بدونم تلاشم کردم وبا اینکه علاقهای به درس نداشتم ولی تمام فکر ذهنم موفقیت شده چون تنها این راه برای رسیدن به اون میدونستم از تمام چیزایی یه پسر میتونه تو دوران نوجوانی و جوانی داشته باشه دوری کردم و شاید مقداری پدرم در این وضیعت من دخالت داشت من تشویق میکرد تا سریعتر از زندگی جلو بزنم و همین باعث میشد شدت کار بیشتر کنم و کاملا مثل یک متهل زندگی میکردم و اگر کسی من نمی شناخت فکر میکرد من متهل هستم لباس پوشیدنم کاملا مردانه ورسمی بودم وفقط دو دست صمیمی داشتم وقتی تونستم در رشته مهندسی پزشکی در دانشگاه تهران قبول بشم و این من خوشحال تر میکرد و دوسال بعد تو بیست ویک سالگی طاقتم تموم شده بود و به ماردم گفتم که که باید برام خواستگاری بری ولی این حرف چون خجالتی بودم تو یه نامه گذاشتم و وقتی داشتم برای عید با دوست دیگم به مسافرت میرفتم به ماردرم دادم و با خوشحالی که حداقل تا ده روز به خونه بر نمیگردمسوار ماشین شدم وحسین وعلی به سمت شمال حرکت کردیم وقتی توی راه تصمیم به دوستام گفتم وماجرا براشون تعریف کردم اونا به من میخندیدن و باور نمیکردن ولی وقتی جدیت من دیدن شروع کردن به صحبت و حسین گفت دیونه از کجا معلوم اون تو رو میخواد تو میگی سالی دو بار اون میبنی که یا تو روزه امام حسین میبینی یا تو عید برا سیزده بدر علی اون تایید میکردو میگفت شاید اون الان دوست پسر داره وقتی به حرفای اونا فکر میکردم فهمیدن درست میگن ولی الان باید چیکار میکردم 5روزی شمال بودیم بعد با پیشنهاد علی زودنتر برگشتیم و برا فهمیدن اینکه شناخت بیشتری از اون پیداکنم به کرج رفتم و بعد پیدا کردن خونه علی وحسین شروع به تحقیق کردن ولی فیمیدم برای اینکار نمیشه به بقالی و در همسایه اکتفا کرد و هر جور تونستیم دوتا ازپسرای اون محل که هم سن خودمون بودن پیدا کنیم و لی باز چیزی پیدا نکردیم وقتی تو ماشین نشسته بودم در خونشون بازشد و پدرش ماشین لیرون اورد وشروع کردن گذاشتن وسایل تو ماشین انگار میخواستن ناهر پیکنیک برن وقتی امد بیرون یه مانتو مشکی بایه کوله ریز نقش وخوش اندام بود اون صورت ساده نسبتا گندمی و زیباش دیدم قلبم باسرعت بیشتری میتپید و باپایین گرفتن صورتم حسین حرکت کرد چیز خاصی پیدا نکردیم و به برگشتیم بعد چند روز مادرم که استا دانشگاه بود امد و شروع کرد بامن صحبت کردن و اینکه برای ازدواج زود ولی من تصمیم گرفته بودم و اون گفت اگر جواب اون منفی بود چی وگفتم لاعقل شرمنده دلم نیستم ویه بعدا افسوس نمیخورم مادرم باصحیت کردن باپدرم اون در جریان گذاشت پدرم کاملا مخالف بود ولی چون دوستم وبهم اعتقاد داشت تسلیم شد و اماده خواستگاری شدن یک ماهی گذشت تا ایکنه حسین از طریق پسر عموش که کرج بودن تونست اطلاعتی پیدا کنه که اون انگار دوست پسر داره ولی من چیزی خانواده نگفتم شب خواستگاری فرا رسید راستش زیاد برام مهم دوست پسر داره یانه ولی برام مهم بود ببینم که علاقه به من داره یانه منم مقداری اعتماد بنفس داشتم چون از هر لحاظ فاکتور خوبی داشتم پسری بیست ویک ساله قدی نسبتا بلند موهای بوری و کاملا کوتاه وچشمانی سبز دستانی کشیده و بدایل ورزش شنا وبدنسازی بدنی اماده داشتم ولی وقتی به سه روز جواب اون فهمیدم به کاملا مایوس شدم نه این جواب اون بودسکوت من فرا گرفت مقداری شوکه ولی خواستم دست از تلاش برندارم اون من نمیشناخت و شاید طبیعی بود برای همین چند روز بعد همراه حسین به کرج رفتم با پسر عموش دیدار کردم و اون گفت از طریق همدانشگاهی پسر دانشگاهش تونسته بفهمه دوست پسر داره خواتستم پسره از دور ببینم اون پسر نسبتا خوش تیپ بود خوانواده اونا واقعا پولدار بودن درکل پسر خوبی بود ولی وخاستم با خود عاطفه صحبت کنم تو راه دانشگاه رفتم جلو و باهاش سلام کردم خواستم باهم صحبت کنیم بهش گفتم چقدر علاقه بهش دارم ولی اون گفت به کسی دیگه علاقه داره و رفت روی صندلی پارک خشکم زد باورم نمیشد کسی که تمام عمر دنبالش بودم به همین راحتی از دست دادم و بعداز مدت ها اشک ریختم یک ماه خبر امد که نامزد کرده پسره سه سال از اون بزرگتر بود و خیلی زود جشن نامزدی گرفتن سعی کردم همه چیز فراموش کنم پس باید ادم متفاوتی میشد من برای خودم محدود کرده بودم در کنار درس تو یکی از پاساژها که اشنا پدرم بود مشغول فروشندگی شدم البته مادرم خیلی تاثیر گذاربود و میگفت نباید خونه باشم باید یه کاری تا همه چیز فراموش کنم وقتی بعد 40روز برای کاری به جز دانشکاه بیرون امدم موهایی بلند برای اولین بار ریشم نزده بودم و تیشرت مشکی ساده وهمینطور شلوارمشکی رفتم در مغازه مرده ادمی 45ساله باهوش و زیرک بود چند مغازه تو پاساژ داشت معرفی کردم و به گرمی استقبال کرد و گفت اقا سعید پدرم خیلی سفارشت کرده از فردا بیا در مغازه ماهی 900 برا شروع بهت میدم کفش فروشی زنونه بود خیلی سریع برام یه چالش شد باز سر کله زدن باعث بی پروا شدنم شده بود نترس شدم بیشتر میگفتم و معاشرت با مردم واجتماع باعث شد تغییر کنم البته فروختن به مشتری هدف اولم شده بود خیلی سریع تو یک سال به بهترین فروشنده ممکن تبدلیل شدم میگفتم و میخندیم و کاملا شوخ شده بودم با صابکاربه خاطر لباس پوشیدن مشکل خورده بودم همیشه ساده میپوشیم پیرهنی استین بلند جعبه ای و یه شلوار لی ولی اسرا داشت به پوششم واینکه لباس خوبتر بپوشم و برا همین حقوق من زیاد کرد بعد یک سال به خاطر سخت شدن دانشگاه از اون جا در امدم ولی واقعا فرق کرده بودم بعد امتحانات ترم برای گرفتن گواهینامه اقدام کردم انجا یه زن دیدم که نظرم جذب کرد اون کاری ثبت نامم کرد من خیلی شوخ طب شدا بود با مربی اموزشگاه خیلی شوخی میکردم برای سومین جلسه اموزشی یه خورده زودتر رفتم اون دیدم که مثل یه مرد کارمیکرد به مربی مرد میگفت چیکاری و واقعا ازاون همه جربزه قدرت مدیریتش خوشم امد زن زیبایی بود قد بلند موهای قهوای روشن پوستی روشن و چشمایی عسلی باعث میشد ادم فقط بشینه ساعت ها اون نگاه چادرش بهش میومد همینطور ماتوی باند سورمه ای باعث میشد جذاب بشه به خاطر مشکلی که با کلاس دانشگاه داشتم و همینطور تداخل یا کلاس اموزشی برای هماهنگی چند باری با اون به مشکل خوردم چون اون باید هماهنگی ها انجام میداد و تونستم از این طریق شمارش بگیرم خیلی تلاش کردن از هر راهی وارد شدم ولی باز با در مواجه میشدم تصمیم گرفتم ببینم متاهل نباشه و هرجور شد با تعقیب کردن که قصه مفصلی تونستم خونشه پیدا کنم فیمیدم مجرده و پدرش بازنشته راهنمایی رانندگی و از طریق اون تونسته اونجا راه بندازه 26 ساله واسمش مینا مینا فرخی چیزی که خواب برام حرام کرده بود یه حسس کشش داشتم وطبق تحقیق که کرده بودم خانواده مذهبی هستند بعد گرفتن گاهینامه به کمک پدرم پژو خریدم و در کنا دانشگاه داشتم به این فکر میکردم که چجور باید اون بدست بیارم رفتم در خونشون پدرش دیدم رفتم جلو سلام کردم داشت میرفت پارک برای پیاده روی همراهش حرکت کردمباهم صحبت کردیم و زود باهاش دوست شدم ادم ارامی بوداز اون طرف رفتم شرکت پدرم تا جریان بهش بگم چون میدونستم اگر قراره اتفاقی بیفته خانواده خیلی میتونه تاثیر گذار باشه اون قبول کرد و با یه جعبه شرینی برای تشکر به خاطر گر فتن گوایننامه با من به اموزشگاه امد و اون از مینا خوشش امد و گفت دختر خوب و سنگینیه بعد برای خواستگاری رفتیم وقتی ما را برای اینکه با هم صحبت کنیم به اتاق دیگه رفتیم گفت انتظار این نداشته که بخوای بیای خواستگاری جرات اینکه بخوای ازداج کنی داشته باشی بعد سختی فراوان بلاخره اون موافقت کرد و بعدیک سال ازدواج کردیم وقتی برای توی عمرم تور عروسی از سرش برداشتم داشتم بال در می اوردم ارام بودم و صدرتش نوازش میکردم وی برای اولین بار اون بوسیدم ارام بودم ارامش داشتم میخواستم همیشه همیجوی باشه روی ابرا چشام بسته بود و با عقب رفتن صورتش چشام باز کردم لباس عروس دار اوردم و میبوسیدم و موهاش بو میکردم کتم در اوردم وبه بوسین لباش ادامه میدادم سیر نمی شدم زبانم تو دهنش بور و اون داشت پیراهنم در میاورد پایین تر امدم سرم بین سینه هاش گذاشتم و اونا میخوردم اون کمربندم باز کرد و کاملا لباسم دار اوردم سینه اون میخورم و کاملا داغ بودم و مقداری عصبی ولی چماش من ارام میکرد بادستش کیرم به کسش نزدیک کرد وبا فشار من ارام کیرم وار کسش شد یک لحظه دردش گرفت و با یک اخ من محکم بغل کرد ومن به تلمبه زدن ادامه دادم وبعد اینکه احساس کردم که پرده کامل زدم بلند شدم وبا دستمال اون تمیز کردم چشمای ما به هم گره خوره بود بعد دوباره شروع کردیم ایندفعه اون جرات پیدا کرده بود حالا اون من میبوسید و شروع کرد بوسیدن روی سینه من میبوسید بعد شکم و در ادامه به کیرم رسید وشروع کرد به ساک زدن من متحیر بودم و هیجان زده هر لحظه امکان اینکه ارضا بشم بود ولی مقاومت کردم اون بالا کشیدم و پاهاش باز کردم و با اینکه بلد نبودم و فقط از ردوی چند فیلم سکسی که دیدم شروع کردم کس ناز سفیدش به خوردن و بعد از اینکه کاملا تحریک شد بین دوپاش قرار گرفتم و کیرم به ارامی وارد کسش کردم کاملا تنگ بود برا همین اول به مشکل خودم ولی کمکم یادگرفتم و استرس دور کردم ارام شروع به تلمبه زدن کردم و لبای اون میبوسیدم و بعد چند دقیقه هر دو به نقطه اوج رسیدیم وباهم ارضا شدیم و تمام ابم توش خالی کردم و بعد فهمیدم که کاملا ادم گرم و حشری هستم و همین باعث شده که الان دارم این داستان تعریف میکنم منتظر این باشم که 3ماه دیگه من صاحب یه دختر و پسر دو قلو بشم و بابت این ازهمسرم خیلی ممنونم ببخشید بار اولم و همینتور شاید اخرین بار که مینویسم اشکلاتی دارم که به بزرگی خود ببیخشید بعضی اسم ها تغییر پیدا کردن ممنون نوشته

Date: April 19, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *