ناموس پرست

0 views
0%

چند روز بعد جسد ورم کرده پدر از دریا بالا می آید و خانه بدوشی شروع می شود عمویت بشیر برای کار راهی جنوب میشود تو و مادر هم با او میروید تازه پا به راه شده ای گاگوله که میکنی دل مادر برایت غنج میرود مادر شب هاباقلا میپزد وصبح ها جلو قهوه خانه بساط کرده و میفروشد تا گوشه ای از بار زندگی را بدوش بگیرد شهر چون بازار مکاره است و نا امنی بیداد میکند چه بسیارند هرزه هایی که به هوای چشم چرانی و ناخونک زدن به زن جوان و زیبای باقاله فروش دور و برتان میگردند اما مادر با وجود تمام ناتوانی و ترسی که تنها برای تو واگویه کرده در نگاه مردم کوچه و بازار شیر زنیست که خوب میداند جواب گستاخی ها را چطور بدهد اما خودش بهتر از همه کس میداند که وقتی گیر بدزبانی و هرزه گویی یکی از ان ارازلی که ناکامشان گذاشته میافتد از شرم خیس عرق میشود و از روی ناچاری از جلو قهوه خانه بلند می شود و می رود تا جای دیگری بساط کند اما کجا به هر کجا برود آسمان همین رنگ است از چنگ لاشخورهای وطنی هم که بگریزد میافتد در دام کفتارهای اجنبی دوره دوره ی چاقو و تیزی است دوره لات ولوت های باجگیر و اجنبی های مست دوره ی احمقانه ترین مصوبه مجلس ایران کاپیتولاسیون مصونیت قضایی اجنبی های افسار گسیخته فرنگیا تو جنوب بار انداخته اند و هر وقت گل شان بلند میشود میافتند دنبال زنها و دخترهای خوش بر و رو میچپند تو خانه های مردم و هر کاری دلشان بخواهد می کنند شهر بی در و دروازه است هر کی هر کی است و اکنون چند تا از ان هوسرانهای اجنبی مادر را زیر نطر گرفته اند چندبار هم می آیند در خانه تان و به عمویت می گویند زنی را می خواهند که برایشان آشپزی کند خودشان نمی گویند یک از محلیها را راهی میکنند تا با بشیر گفتگو کند وقتی عمویت می گوید نه میگذارند و میروند و این میگذرد تا چند شب دیگر که فرنگی ها بی هوا می ریزند توی کپر آباد چهار تا هستند و هر چهار تا شان هم مست هوا شرجی است و زمین از زور گرما ورم کرده تو بیابان داغ و تفدیده تا چشم کار می کند کپر هست و اتاقک هایی که با حلبی ومقوا ساخته اند شب است و کارگرها خسته و کوفته از کار برگشته اندو در فضای باز پشت کپرها که کمی خنکتر است نشسته اندوخسته و خاموش خودشان را باد می زنند عمویت سرک می کشد و تو تاریکی خیره میماند می بینند که فرنگی ها جلوی کپر می ایستند و به داخل آن نگاهی می اندازند انگار دستگیرشان می شود که کپر خالیست چون به زبان خودشان چیزی می گویند غرولند می کنند بعد می آیند پشت کپر تا مادر بیاید از زیر دست شان در برود فرنگی چاق دستش را می گیرد و می پیچاند و بشیر هم تا می آید مادر را از چنگش درآورد فرنگی چاق پا پشت پایش می گذارد و هردو به زمین می افتند بی ناموس ولش کن مردان و زنان یکی یکی از پشت کپرهایشان بیرون میایند و هاج و واج به صحنه درگیری نگاه میکنند اما کسی جرات نمیکند پا پیش بگذارد تو نیز در گوشه ای افتادی و جیغ میکشی میبینی که مرد ران کلفتی مادرت را به سینه کپر چسبانذه و با صدایی که از فرط شهوت میلرزد چیزهایی را به زبان میآورد مادرت برای رهاییش دست و پا میزند اما حریف دستان نیرومند آن فرنگی هار نمیشود ان سه تای دیگر بشیر راا روی زمین دراز کرده اند که ناخدا واکو سیاه چوب بدست می آیند به کمک بشیر دیوث ها مگه غریب گیر اوردین مگه ما کمرمون بیل خورده یا لا همین که مردها دست گرمکی می کنند و چوب برمی دارند یکی از فرنگیها که شلوارک پوشیده و ران سرخش در ان پیداست تپانچه ای دراورده و تیر هوایی در میکند زنها شیون می کنند و کل میزنند و فرنگی چاق دشنام می دهد و باز تیردرمی کند این بار راست راستکی مردم را نشانه می گیرد زن و مرد می دوند به هوای کپرها در این گیر و دار بشیر از زیر دست و پای شان در میرود آنها که گمان میکنند بشیر جانش را برداشته و گریخته است برمی گردند که چهارتایی مادر را با خودشان ببرند تو گیر و دار رفتن و نرفتن هستند که بشیر وا می گردد و منقلی پر از آتش را از پشت بر سرشان خالی می کند و صدای ضجه شان دربیابان میپیچد مثل اسپندی که در اتش انداخته باشند به این سو و آنسو میجهند و بزبان خود چیزهایی بلغور میکنند و اکو سیاه نیز که موقعیت را مناسب میبیند چوب برمیدارد و سیر و سفت بخدمتشان میرسد انها که گمان نمیکردند اینچنین مضحکه شوند بزحمت از مهلکه میگریزند بهت و حیرتی آمیخته با هیجان اهالی را فرا گرفته است زنها و مردهای کپر اباد همه انجا جمع شده اند زنها برای عمویت قلیان چاق میکنند وآب به سرو روی مادر می زنند اکو سیاه نفس نفس میزند تو هم آرام گرفته ای صدا از هیچ کس در نمی آیند همه خاموش و بی صدا بشیر را نگاه میکنند خالو منو که انگار ترسیده در حالی که صدای اش می لرزدرو به بشیر میگوید از اینجا بار کن برو همین امشو اینا دوباره وامیگردن بشیر می گوید کجابرم خالو خونه م اینجان کاروزندگیم اینجان به خوبی می شود ترسٍ نشسته در چشمانشان دید آخه برای ما هم بد میشه مگه ندیدی تیر کردند ما هم که دستامون خالیه راس میگه برو اینا همینطوری هم دست بردار نیستند ترسشان هنگامی بیشتر می شود که پاسبانهاسر می رسند اون چهار تا الان اینجا بودند خالو منو می گوید هابعله خوبه شماها هستین و اینا شبونه میچپن تو خونه مردم پاسبان دومی که سیاه سوخته است و سیبیلو می گوید حال اون چاقه خیلی خرابه بردنش بیمارستان بدجوری سر و سینه اش سوخته تا بیمارستان هی اوف و نال میکزد وقتی پاسبان سیبیلو حرف می زند ناخدا کمی آرام می گیرد و میفهمد که او از دیار خودشان است و معلوم است که خیلی سخت نمی گیرد اما صدای پاسبان اولی که بلند و سفید کاره است اضطراب نرفته را بازمیگرداند برای ما دردسر داره آخه امشب ما اینجا کشیک میدیم نگفتین کار کیه زنها بلند می شوند و مردها بی آنکه به هم نگاه کنند سرها را پایین می اندازند تو توی بغل مادرت آرام گرفته ای و او نیز وانمود میکند که دارد به بچه اش شیر میدهد اما دستهایش هنوز می لرزد صدای پاسبان بار دیگر بلند می شود گفتم کاری کیه بشیر از جایش بلند می شود سرکار اونا اومده بودن ناموس دزدی شما هم اگه کسی به ناموس تون پاسبان اولی حرف او را قطع می کند و می گوید خٌب بسه بسه هرچی میخوای بگی تو کلانتری بگو تو کلانتری هم افسر نگهبان پس از بازجویی میگوید چون کسی از شما شکایت نکرده بروید تا فردا صبح اما پاسبان اولی انگار دلش می کشد که بشیر را امشب آنجا نگه دارد رو به افسر نگهبان می گویند ولی جناب جرمشون سیاسیه سوقصد به اتباع فرنگی افسر نگهبان حرفش را قطع میکنند و میگویداینجا نگهش داریم که چی بشه کاسه از آش داغتر شدی سرکار همین که گفتم فردا صبح این هم فردا صبح فوقش از کار بیرونم کنند گور پدر همشون بشیر این را به اکو سیاه می گوید هوا دم کرده وشرجی بیداد میکند ابر های پراکنده توی آسمون ایستاده اند تکان نمی خورند کارگرها تو ساختمان بزرگی گرم کار هستند بشیر پای بشکه ی قیری ایستاده و می خواهد با در دادنه تخته شکسته ها و کاغذ پاره ها آتش درست کنند با بیل چاله ای به اندازه یک گز دست تو زمین می کند و آن دیگر بشکه را می کشد روی چاله و کبریت می کشد قیر آماده است پس چیکار میکنید شما اونجااااا این صدای استاد کار است که از دراتاق مهندس ها بیرون می آید بشیردر پاسخ میگوید ساعتکی دیگه تا گونی ها را بیاورند قیر هم نرم شده خیلی خوب زود باش بشیر روی تخت پاره ها نفت می پاشد ساعتی دیگر گونی ها آماده می شوند باید قیرگونی کنند باید برای فرنگی ها خانه بسازند انگار خیلی هم ساخته اند ولی هنوز کم است فرنگی های سرخ و سفید مثل ملخ مصری ریخته اند تو جنوب و هر وقت کشتی پهلو می گیرد یا هواپیما در فرودگاه می نشیند آن ها را میبینی که پیاده می شوند دوتا دو تا گُلٍه گُلٍه با زن و بچه هاشان که آنها هم مثل خودشان سرخند و بالا بلند خوب که نگاه می کنی به بوقلمون هایی می مانند که پرهاشان ریخته باشد آنها که دوربین با خودشان دارند از پسر بچه های سیاه سوخته پاپتی عکس می گیرند زیر لب چیزی می گویندو بلند بلند میخندند و اکنون بشیر برای خانه شان قیر می جوشاند خانه ها تا سقف رسیدند و تنها قیروگونی و سفیدکاری مانده است تو بیابان تا چشم کار میکند خانه های نیم کاره است و کیسه های سیمان که روی هم چیده اند و کارگرها که هنوز هم از باریها سیمان خالی می کنند گرمای گرم است و ابرها جابجا نمیشوند نرمه بادی هم نمیاید مردها شانه به کیسه ها می دهند و آنها را به پشت ساختمان می برند آی بشیر خوب از زیر کار در رفتی ها خالو منو خیس عرق از کنارش رد می شود بشیر نگاهش می کند و باز هم چوب و تخته شکسته ها را درچاله میریزد آتش زبانه می کشد اما آنچنان شعله اش هار نیست که بشکه پر از قیر را آب کند نه نمی شود استادکار هم عجله می کند آخر مهندس فرنگی از صبح سرش صد بار داد کشیده پریموس ها از کار افتاده اند تا آماده بشوند بشیر سر چند تا بشکه را باز کرده و چند تا چاله هم در زمین کنده است اومدند بشیر از کنار بشکه ها پا کشیده سرک میکشد سمت ماشین پت و پهنی که پشت کیسه های سیمانی ایستاده میبیند که سه جهار تا فرنگی از سواری پیاده میشوند و میروند تو اتاق مهندس هاا خالو منو گویا ترسیده است یواشکی خودش را به پشت بشکه های قیر می کشاند صدایش میلرزدرو به بشیر به اهستگی میگوید بدو بدو برو اینجا دیگه جای تو نیست نگاه کن اون بلنده رو میگم نگاه با انگشت داره به اینطرف اشاره میکنه یقین جای تو رو نشون میده کی کیو میگی خالو همان پاسبان درازه همون که دیشب اومده بود سر وقت مون غلط نکنم پول و پله ای بهش دادن بشیر ده به دو میشود می ماند که چه کند برود یا نه دودل است شاید ببرند زندانی اش کنند اگرش بگیرند سرانجام زن و بچه برادرش چه میشود نــــــــه باید ایستاد حق با اوست واینجا مملکت اوست نه آن اجنبیها به خالو منو می گوید مگه چی کارم می کنن آدم که نکشتم تازه من باید شکایت کنم اونا اومدن خونه ما اونا می خواستند به ناموسم دست درازی کنند پریموس ها را کار گذاشته اند و بشکه های قیر قلقل می زنند بشیر چوب بلندی را در بشکه های قیر داغ می گرداند و وانمود می کند که سرش به کار خودش است اما زیر چشمی در اتاق مهندس ها را می پاید می بیند که آنجا آبجو می خورند و گپ می زنند آن پاسبان دیلاق هم دم در قدم میزند تو که هنوز وایسادی اکو سیاه می زند به شانه اش و سطل های خالی را پیش پایش می گذارد روی زمین اگه در برم بدتر میشه میترسم پاپوشی برام درست کنن میگن اون فرنگیه تمومه سرو سینه اش سوخته و الان توی بیمارستانه نه بابا تا اون اندازه ها هم نیست خودم دیدم یه ذره فقط گردنش سوخته اکو سیاه سطل های پر از قیر را از زمین برمیدارد و می رود پای راستش میلنگد روزگاری توی کشتی میگو یی کار میکرده و همان جا پایش را لا داده است بشیر از ریز و درشت زندگی اکوسیاه خبر دارد می داند که اکو سیاه کْس و کاری ندارد و نمی داند پدر و مادر برگ چه درختی است زیر نخل ها و پشت کپر ها پا گرفته خودش است و گلش ویک چاقوی ضامن دار روزگار به تخمش است و تخمش به روزگار روزها کارگری می کند و غروب عرقش را میخورد و نیمه شب می زند زیر آواز و می رود تا به کپرها برسد خانه اش آنجاست همیشه هم با یاد دخترک رنگ پریده ای که سالها پیش در چهارچوب پنجره ای دیده شروه می خواند وقتی هم مست میکند چشم بر هم می گذارد و چند بٌن نخل می بیند وجوی آبی و کوچه ای اکو سیاه خودش اینها را گفته است بار دیگر که سطل هارا پر میکند چاقوی ضامن دار ش را از جیب شلوارش بیرون می کشد و تیغه سفیدش را چند بار کف دست می مالدو به بشیر میگوید کاکا واهمه نکن خودم پشتتم اگر دست بهت بزنن خبری شده ها این را بشیر از اکو میپرسد ارواح ننه شون اینا حساباییه که کوره برا ک ش میکرد اکو سیاه این را می گوید و می رود و تا برگردد بشیر میرود سایه ی دیوارمی نشیند آسمان را غبار گرفته است و بی صدا روی سر آدم سنگینی می کند ناخدا سطل های قیر را با بند بالا می کشد و خالو منو گونی ها را می درد میدان جلوی ساختمان خالیست و هیچ بانگی نیست بجز صدای دستگاههای درهم کننده ی سیمان و شن بشیر کجا رفت این همان پاسبان دراز و سفید کاره است که پی بشیر می گردد اطراف را نگاه میکند و هراسان پشت بشکه ها را نگاه میکند و از پشت بشکه ها خودش را میرساند به اتاق کارگرها و از آنجا به اتاق مهندس ها با خشواش در اتاق میایستد و می گوید شما نگران نباش من پیداش کرد خالو منو که پیش از این بشیر را دیده است می گوید ای گٌه به قبر اون پدر نداشته ات مگه کوری پاسبان اما گوشش سنگین است بشیر که از پشت دیوار بیرون می آید پای بشکه ها به صدای پاسبان از رفتن میماند تو کجایی پسر دارم در به در دنبال تو میگردم همین جا هستم بیام نه همین جا باش تا صدات کنم بشیر که سطل کوچک قیر را بدست گرفته و می خواهد از بشکه ها قیر بیرون بکشدکه با دیدن فرنگی ها که از در اتاق میپرند بیرون پا پس می نهد و اکوسیاه پیش از آنکه فرنگیها به میانه میدان برسند پاسست می کند و همانجا تو ایوان جلوی ساختمان میماند نگاهی به بشیر نگاهی هم به خالو منو و ناخدا اکنون همه بی صدا مانده اند و آن چهار اجنبی بالا بلند ومست دست به کار می شوند یکی شان بندی از جیب بیرون می کشد و سه تای دیگر دست و پای بشیر را می گیرند می کشند کنار بشکه قیر که قل قل میزند بند را به دست و پایش می بندند و سر آن را چند بار دور بشکه های قیرمی پیچند بشیر تنها به اندازه یک گز دست دور از شعله هاو بشکه های جوشان قیر ایستاده است و هاج وواج به اکو سیاه نگاه میکند دو دستش را از پشت بسته اند و تا می خواهد آنها را تکان بدهد صدای پاسبان بلند می شود که اگه تکون بخوری قیر داغ میپاشه رو پاهات مادر قحبه ها اکو سیاه این را میگوید و ترو فرز خودش را میرساند جلوی فرنگیها می ایستد اکو سیاهه سیاه است و چشمهایش در جسته است و بازوهای ورم کرده اش از پیراهن زده است بیرون شما چرا اینجا کارکرد گمشو گٌم این را فرنگی عینکی می گوید و دستش را تو هوا تکان می دهد باز صدای پاسبان می آید مگر تنت میخاره پسر بیا کنار نمیبینی چقدر ناراحته به یه ورش که ناراحته من میرم بازش میکنم اکو سیاه از خشم می لرزد و چاقو را از جیب پشت شلوار اش می کشد بیرون و شَرَقْی صدای تیغه اش را بلند می کند برگرد سر کارت بچه اینرا استاد کار میگوید مهندس ایرانی و مهندس فرنگی توی راهرو جلوی ساختمان ایستاده اند حرارت بشکه های قیر پشت و پهلوی بشیر را همچنان داغ و داغ تر می کنند شرجی هوا و گرمای بشکه پر از قیر مذاب بر پیشانی اش عرق مرگ نشانده است این پا و آن پا می کند مهندس ایرانی به اکو سیاه می گوید چی شده پسر هیچی میخواستی چی بشه خودت میبینی که پاسبان دیلاق با دستمال سفید چرک مرده ای عرق سینه اش را پاک میکند و خودش را می اندازد جلو دیشب کتک کاری کرده اند این مرده که اونجاست یکیشونو زخمی کرده و با خشواش رو به فرنگی عینکی میفهماند دارد اژ آنها هواداری میکندوتنه ی درازش را میکشد تو سایه دیوار و میگوید اون فرنگی حالش خیلی بده زنده ماندنش خیلی سخته دروغ میگه فقط گردنش سوخته بشیر که شکم و پایش سوخته تکان می خورد و پشت سرش بشکه ی میانی میلرزد اکو سیاه درنگ نمیکند و می رود هوای بشکه ها که باز پاسبان صدایش را کلفت میکند و میگوید اگه وازش کنی هر چهار تاشون دمار از روزگارت در میارن بیخود و بیجا می کنن مگه زٙهره می کنن دست روم بلند کنن خالو منو از بالای ساختمان سرک میکشد و میله کوتاه سیا هی را تو دست میگیرد هی هی حالا کارم درسته که دوتا فرنگی گوزو بخوان رو سرم چریک بشن این هم ناخدا ست که ازپله های نردبان پایین می پرد و پشت بندش صدای اکو سیاست که میگوید هر که بیاد جلو شکمش را سفره می کنم ان فرنگی عینکی که بی ریخت تر از بقیه است بزبان خودشان دشنام میدهد ومیغرد اکو سیاه دیگر دل دل نمیکند شلاقی خودش را میرسانند به بشیر و با چاقو بند را پاره میکندمیخواهد دستش را هم باز کند که فرنگی عینکی بالگد می خواباند تو پهلویش پاسبان دیلاق و مهندس ایرانی جلوی ناخدا و خالو منو را گرفته اند خالومنواز زیر دستشان در می رود ومیله را می کشد به گرده ی یکی از فرنگی ها مگه غارته مگه شهید دشت کربلا گیر اوردین مرد فرنگی که میله شکم و کمرش را سیاه کرده است میدود توی اتاق مهندس فرنگی آن دو تای دیگر اکو سیاه را به سینه ی دیوار چسبانده اندو آن یکی بند رابه گردن بشیر انداخته است و میکشد چشمهای بشیر گرد و سفید شده اند تا بشیر خودش را رها کند و تاکارگرها همه شان از ساختمانها بریزند تو میدان اکو سیاه سینه و بازوی مرد عینکی راخونی میکند و میدود تا بشیر را از زیر دست آن یکی در بیاورد که صدای گلوله بلند میشود مهندس ایرانی و پاسبان دیلاق پشت دیوار اتاق کارگرها پنهان میشوند باز گلوله ای دیگر و هیاهوی کارگرها و صدای فریاداکو سیاه بشیرووووو س ّرٍت اما بشیر تا گردن کج کند فرنگی عینکی سطل پر از قیر را روی سرش وارو میکند صدای ضجه ای جگرخراش تو میدان تا اتاقها و تو ایوان میپیچد و بشیر بادستهای بسته تو میدان پر پر میزند پوست سر و پیشانیش کشیده شده روی سینه اش اویزان است هراسان است گویی قیر مست شده به هر سو میدود قیر داغ دیوانه اش کرده و کاسه سرش را آتش زده است فرنگیها در رفته اند و بشیر همچنان زوزه میکشد و میچرخد کسی نمیگیردش آخر هیچ کس مثل او نیست هیچ کس یک گلوله آتش است همه فریاد میزنند آب و اکو سیاه اما با دستهای خالی همچنان میان میدان ایستاده است پایان نوشته

Date: May 6, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *