ساک بزرگی که کول گرفته بود به قدر تاریخ روی دوشش سگینی میکرد پاهای لرزان پیرمرد آهسته اما مطمئن به دنبال عصایش کشیده می شد به سختی نفس می کشید دانه های درشت عرق از همه جای بدنش می جوشید سایه ی کوتاه و خپلش زیر پا لگد مال می شد و در دور شدن از خانه همراهی اش می کرد از آن خانه فقط همین یک ساک را برداشته بود خانه ای که رفته رفته شعله های آتش روی دیوار هایش می دویدو کمد و لباسهای زنانه ای راکه با سلیقه در آن چیده شده بود یکی پس از دیگری می بلعید آتش به تختخواب نزدیک شده بود و هر لحظه حلقه ی محاصره اش را تنگ تر می کرد حالا دیگر رویا به هوش آمده بود و ناباورانه به رقص بی امان شعله ها از ورای لایه اشکی که دیدش را تار کرده بود مینگریست و وحشت زده پدر را صدا میکرد اما پاسخی نبود ناتوانی و عجز اما تنها زمانی بر او چیره شد که نفرت پدر را در قالب رشته هایی که او را به تخت پیوند میدادند دید پنداری زبانش مرد کودکیهایش را در اغوش پدر بیاد اورد و نه نباید تسلیم میشد چشمها و گلویش بشدت میسوخت و سرفه های پیاپی فرصت هر گونه تمرکزی رو از او که با چشم بسته و در عین دستپاچگی بدنبال راهی برای رها شدن از قید رشته ها میگشت شاید از وحشت سوختن در میان شعله ها بود و شاید هم استمداد طلبی کودکی که پدر راپشت و پناه میداند و بقدری به او ایمان دارد که برای در امان ماندن از خشم و کینه خود وی نیز جایی را ایمن تر از اغوشش و دستی را یاری رسانتر از دستان پر مهرش نمیداند اما نر چه بود در این تنگی باز نام پدر را فریاد میزد باورش نمیشد پدری با فرزندش چنین کند میدانست خودسری کرده و نافرمانی دل پدرش را شکانده و با خود میگفت او هم مراتنبیه کرده مثل روزهای کودکیم دمای اتاق بشدت بالا رفته و نزدیک است که رویا را با تمام خاطره ها و ارزوهایش تبخیزر کند اما او هنوز منتظر است که بلاخره ان تنبیه که عجیب هم بوی غسالخانه میدهد پایان گیرد آن شب درست در چهارمین سال بعد از دریافت کارت معافیش بود که پیرمرد از بالای عینک مستطیلی اش نگاه گذرا به او انداخته آمرانه گفته بود که دیگه وقته زن گرفتنه با همون دختری که باهاش بزرگ شدی و کاملا می شناسیمش بسه دیگه این لوس بازی ها و اطوار هات رو باید بذاری کنار تمومش کن آدم شو مرد باش در جوابش با عجز در میان گریه هایش گفته بود پدر التماس میکنم منو مجبور نکن با دختری ازدواج کنم که همیشه باهاش خاله بازی می کردم من هیچ میلی به اون یا دختر دیگه ای ندارم هیچ دختری با من روی خوشبختی رو نمی بینه من ادا در نمی یارم فقط خودمم پدرش در حالیکه از تمام عضلات صورتش منقبض و سرخ شده بود با غضب گفت این مزخرفات فقط توهمه می فهمی توهم حالا که نمیخوای آدم بشی گمشو گورت رو گم کن آبرو و حیثیت من از همه چی واسم مهمتره ودر حالیکه صدایش از فرط اندوه و بغض می لرزید ادامه داد ای کاش معلول میشدی یا سرطان گرفته بودی باهاش کنار می اومدم می گفتم کار خداست اما حالا دلیلی بجز هرزگی برای این رفتار منحرفت پیدا نمی کنم جواب مردم رو چی بدم سیاوش جواب داد اگه نمی تونی منو همین جوری که هستم تحملم کنی همین فردا از این خونه می رم می رم جائی که کسی منو نشناسه از آنجا که زمان چراغ قرمز ندارد و فردا همیشه از راه می رسد فردای آن شب باز هم در عادی ترین سوال زندگی درمانده بود چی بپوشم این سوال عادی مشکل لاینحل هر روزش شده بود لباسی را که دوست دارد و درآن احساس راحتی و نشاط می کرد و یا لباس بازیگری اش را بپوشد نقاب بزند و درصحنه زندگی نقشی را که به او تحمیل شده بود بازی کند مغز زنانه ی سیاوش اولی را انتخاب کرد و برای آخرین بار در آینه ی اتاقش به انتهای مردمک چشم های سیاه خود نگاه کرد و درسیاهی بی انتهای جاده گم شد بعد از چند سال یک ماه قبل با ظاهری متفاوت پیدایش شده بود دختری قد بلند با چشمهای افسرده لباسهای مندرس که از شدت فقر و بی کاری به خانه ی پدری پناه آورده بود پیرمرد هاج و واج با داستان لرزان به شناسنامه ی دخترانه خیره شده بود نمی توانست باور کند که سیاوش در خلقت خدا دست برده با هورمون درمانی و جراحی به این دختر نسبتا زیبا تبدیل شده باشد وبا این صدای خاص دورگه او را پدر صدا کند از آن شب به بعد کلامی با او سخن نگفت چون فکر میکرد فرزندش را برای همیشه از دست داده و این شخص برایش غریبه ای بیش نیست پیرمرد باهر قدمی که در کوی و برزن بر می داشت پوزخندها و پچ پچ های مردم در سرش با بلندای صور اسرافیل می شنید و امروز مصرّ بود که برای همیشه آنها را خاموش کند پرده آتش گرفته و تفاله های قیرگونش روی تن گر گرفته ی رویا می ریخت و بند بندش را می گداخت آبی که از چشم های رویا روان شده بود آنقدر نبود تا عطش آبروی پدر یا ذره ای از آتش خشم او را فرو بنشاند او دیگر تسلیم شده بود اصلااین همان چیزی بود که میخواست برایش اتفاق بیفتد اما جرات دست زدن به آن را نداشت با خود گفت وقتی عزیزان و نزدیک ترین کسان من سرسخت ترین دشمنان منند بیرون این میله های گداخته ی پنجره چه کسی منتظر من است همان بهتر که این روح زنانه از قفس جسم ناهماهنگش خارج شود من هیچوقت دوستانی نخواهم داشت که مرا درک کنند من هیچوقت عشق و علاقه ای نخواهم داشت که راضی باشم هیچوقت هیچ مردی عاشق من نخواهد شد هیچوقت طعم خوشحالی را نخواهم چشید من یک مرد تنها بودم که دلش میخواست زن باشد یا شاید هم یک زن خیلی خیلی تنها بودم که از خودش تنفر داشت این جهنم گلستان من است سرش را در بالش فرو برد و پلکهای سنگینش را بست رویا در شعله های قضاوت دیگران می سوخت و از خاکسترش دودی غلیظ آسمان را تیره کرده بود از مناره های مسجد قدیمی صدای زخمی و محزون موذن در باد سرگردان بود مردمان آن شهرک سراسیمه به طرف خانه خیز میدویدند پیرمرد کمی دور تر در سایه ی درخت سیب به کنده شدن زمین باغ توسط کلاغی خیره شده بود و خوب می دانست شعله های سرکش آن اندام های بدون مو و چشم های سرشار از شرم بی قرار را خاکستر خواهند کرد دیگر از گلوی پر بغض رویا نام پدر هجی نخواهد شد و نیش نگاهای سرزنش گر به جانش فرو نخواهد نشست نوشته خودکــــــــار
0 views
Date: March 13, 2019