اندر احوالات رحلت رفسنجانی ۱

0 views
0%

در عنفوان جوانی در این کشور نفرین شده و مفلوک شغلی شریف برای خود دست وپا کرده و از جهت داشتن زیبایی های خاصی که فقط مردان ایرانی خواستار آن هستند سری در سرها دراورده بودم با خرج چند میلیون ناقابل که همگی از باسن گاو تولید و به همانجا هم رفت در بیست و سه سالگی دارای این مشخصات عالیه گردیده بودم سینه های هندوانه ای با سر صورتی که هاله نسبتا بزرگی داشت کون بزرگ و آبدار گویی همین الان طاقچه تازه بنایی شده منزل اوس اسمال را کنده و در پشت خود پنهان کرده بودم لبهایی مثل شتر و گونه هایی همچون هلو موهای مصنوعی بلند و دل انگیز کمر باریک و بدن حوری وش و صورتی هوس برانگیز که به لطف اقدس مشاطه گر که بعد ها پولی بهم زد و اسم خود را ناتاشا میک آپ آرتیست گذاشت هر بار اماده میشد و به سرکار میرفت شغل من جنده گری بود خیر مرتبه ای بالاتر از آن بود به اسم دولمالی دولمالی چیست شرحش را خواهم گفت از همان بچگی در ده کوره مان به عفت زرنگه معروف بودم پس گردوله خود را به کار انداخته متوجه شدم باید برای هرکاری که ارائه میدهم بیشتر از دیگران در بیاورم این رمز برتری در این جنگل است پس به سراغ صاحب دول رفتم صاحبان دول افراد دوست داشتنی و بی آزاری هستند چنانچه جنس نرینه در دوران طفولیت و در دوران کهولیت صاحبان دول نام دارند که بهترین نوع آن هستند میان این دو دوران راستولیت هست که صاحبانشان بنده آلت هاشان بوده و در مخ زنی و مفت کنی و آسیب رسانی شهره تمام کائنات حال در بین این صاحبان دول کدام مورد از همه بیشتر درامد داشت بله ماموت هایی که مشاغل سیاسی داشتند و هم در ایزی لایف خود میشاشیند هم در مملکت بعد از آنهمه رسیدگی به خود و آموزش دیدن زیر دست شاگردان فرتوت پری بلنده و اشرف چهارچشم حالا به بالای شهر آماده برای خود صاحب شکوه و جلال شده و با هزار حیله و مکر همگان را مجبور به باور این حقیقت میکردم که بله من یکی از شاخ ترین و باکلاس ترین داف های کل ایران هستم حتی برای محکم کاری نسب خود را به قاجار رسانده و طوری از خود شعر میبافتم که گاهی برای اصالت شاهزادگیم به من تعظیم میکردند از قدیم گفتند دروغ هرچه بزرگتر باورش برای عامه راحت تر البت که تمامی این پلنگها و درندگان بی اصل و نسب بوده چرا که ادم اصیل این کارهارا برای جلب توجه نمیکند القصه بین بزرگان و صاحب منصبان محبوب قلوب بودم و ابدا به هیچ جوان راستولی پا نمیدادم با عشوه و کرشمه های خود قند در دل فسیل ها آب میکردم و فقط چمدان پول نقد بود که با خود تحفه به منزلم میبردم قربان صدقه ناصر میرفتم و درچایش شکر میریختم برایش رقص بندری میکردم و با هر حرکت باسن گوشتی ام که به لبانش برخورد میکرد تراول به روی سرم پاشیده میشد در دهان محمود پشمک میگذاشتم و از آنجا که به ممه علاقه داشت با انواع ترفند ها از او دریغشان میکردم گویی که لولو آن هارا برده است از قد رعنا و لحن شیوای احمد تعریف میکردم طفلک بیگناهم کمی افسرده شده بود میگفت دیگران مرا به تمسخر گرفته حتی به حرفهایم و جورابهایم خندیده اند گفتم نازنینا آخر انها از سر حسادت به همچون رابرت دنیرویی چون تو خندیده اند وگرنه حالا سانتریفوج یا سانترفیوز یا هرچه چه فرقی میکند وقتی ما گه آنرا هم نداریم کمی به حال آمده جعبه نفیسی پیشکش کرد که در آن شمشی خودنمایی میکرد دست علی را فیزیوتراپی و نوازش میکردم و تریاکش را با قربان صدقه به خوردش میدادم و کسی هم جرات نداشت به این سوگلی لپ گلی بالاتر از گل بگوید تا اینکه روزی حاج ممد خبر از مشتری تازه ای داد حاج ممد رییس پایگاه یادگار آب امام از بسیجی های تندرو و کله گنده های حزب اللهی بود هنوز اذان تمام نشده نماز این تمام بود پیشانیش سیاه بوده و دانه بزرگی از آن روویده بود گویی آن قدر به عبادت پرداخته و به بهشت نزدیک شده بود نوک پستان حوری از وسط پیشانی اش درآمده بود شعارش خفظ حجاب و جهاد در راه خدا بوده چه بسا برای نائل آمدن به این رتبه و مزین شدن به هاله ی نور بر روی دخترکان بی حجاب شیطانی اسید هم میریخت علی ای حال خداخیرش بدهد که به همه خیرش میرسید چون کسکش کاربلدی بود برای عتیقه های عصر حجر لعبت هایی کاربلد میفرستاد و از هردو سهم خود را میگرفت من هم که در این مدت حسابی خبره و استاد شده بودم قبول کردم که برای بار اول خدمت حضرت اکبر بروم و به فیض واقعی جهاد برسانمشان ولی افسوس که نمیدانستم در آن شب وهم آلود و کنار آن استخر راز آلود چه اتفاق ها نیفتاده و بعدها چه عزاهای عمومی گرفته میشود خاطره آن شب هنوز تکه های از هم گسیخته پرده ام را میلرزاند آن شب ستی توردوزی قرمز پوشیدم از همکار خود صدف کون تنگ ملقب به شراره بنت آتش پاره شنیدم اکبر به رنگ قرمز حساس است و تنها این رنگ است که سلول های کرخت آلتش را به اندازه سه میل بلند میکند و برای آن چند میل باقی مانده هم خدا بزرگ است این صدف بسیار مومن و معتقد بود و همیشه برای تنگ ماندن واژنش روزه میگرفت برای درآمد بیشتر صبح چهارشنبه دعا میخواند برای مبتلا نشدن به بیماری پنج شنبه ها خرما خیرات میکرد و خلاصه دستش درکار خیر بود آن روز هم گفت که برای من صلوات نذر کرده که انشالله به خیر بگذرد چرا که پارسال یکی از دلبرکان مهدوی کنی که از قضا ناشی بوده بعد از کلی ساک به هوای دولی افراشته چشم هارا بسته و به روی پیرمرد میپرد پریدن همانا و بعد بیمارستان و مرگ پیرمرد همانا و ان دخترک بیچاره هم از آن زمان ناپدید شد و فکر میکنم احتمالا در زندان از این غم عظیم خودکشی شد ست توری را مرتب کردم و پس از گذر از هزار مانع امنیتی و تست و چکاپ حاجی مرا پیاده کرد و خودش به طرفی دیگر رفت و قبل از رفتن خاطرنشان کرد اگر کارم خوب باشد نانم توی روغن است چون اکبر بسیار دست و دلباز بوده و آن قدر دارد که نمیداند چگونه خرج کند ست توری را مرتب کرده وسایلم را در جایگاهم گذاشته و طاووس وار در استخر مجللی که برای رعیت و عوام در خواب هم محال بود پا گذاشتم تا با مشتری جدیدم دیدار کنم پایان قسمت اول نوشته بوی جوراب

Date: January 12, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *