تردید ۳ و پایانی

0 views
0%

8 8 1 8 8 8 2 قسمت قبل کتری برقی رو رشن کردم و تا آب جوش بیاد رفتم اتاق خودمو لباس راحتی پوشیدم مژگان هم رفته بود سرویس بهداشتی تو اشپزخونه داشتم چای رو آماده میکردم و تو این فکربودم که خب شکر خدا تازه خرید بودم و همه چی هست تو خونه و شام امشب رو از بیرون بگیرم و واسه فردا خودم غذا درست کنم که با صدای مژگان که گفت دیگه چه خبرا به خودم اومدم سلامتیت خبر خاصی نبوده روزمرگی های معمول شما چه خبرا رفتی که رفتی و حاجی حاجی مکه اومممم منم مثه تو درگیر همین روزمرگیها هستم که میگی البته چند تا اتفاق افتاد که فک نکنم خبر داشته باشی یعنی من بهت نگفتم اگه از بچه های دیگه شنیده باشی نمیدونم چه اتفاقی میدونی که من با بچه های دانشگاه زیاد دمخور نبودم به اون شکل که بعد از تموم شدن درس و دانشگاه هم در ارتباط باشیم خب پس بزار بد و خوبش رو قر و قاطی برات بگم اوکی میخای برو تو هال بشین تا منم چایی رو بیارم سر صبر تعریف کن واسم باشه واسه من لیوانی بریز چایی رو تو دو تا لیوان ریختم و با قند و یه زیردستی شکلات و خرما بردم واسش سینی رو گذاشتم رو میز و روبروش رو مبل راحتی نشستم برهان ببخشید دست خالی اومدما حقیقتش میخواستم یه کادویی چیزی بگیرم ولی فرصت نشد ببخشید دیگه نه بابا این چه حرفیه بالاخره از اصفهانی جماعت همین انتظارو باید داشت خنده ای کرد و گفت خیلی بدجنسی میگم فرصت نکردم بخدا ولی یکی طلبت شوخی کردم به دل نگیر میدونی اهل این بازیا و تعارفا نیستم خب بگو ببینم چه خبرا بوده تو این دو سال قل از اینکه لب باز کنه بوضوح غم رو دیدم که رو صورتش نشست اون سرطان کوفتی و بیمارستان و بدحالیهای بابام رو که یادته یادته واست میگفتم میترسم یادته بهت میگفتم روزی نیس که فکر نبودنش و رفتنش آزارم نده آخر سرطان برنده شد و بابام رو ازم گرفت جدا ناراحت شدم با اینکه خودم 27 سالم بود و مستقل بودم کاملا که بابام فوت کرد ولی هم بخاطر علاقه شدیدی که بهش داشتم و هم بخاطر رنج و عذابی که بواسطه دیالیز شدن می کشید مردن بابام همه زندگی و روح و روانم رو درب و داغون کرد واسه همین احساس همدردی داشتم باهاش متاسفم مژگان خدا رحمتش کنه خدا بهت صبر بده میتونم تو غمت شریک باشم چون خودمم این درد رو چشیده ام خدا بیامرزدش کی فوت کرد چرا خبر ندادی که بیام مرسی خدا پدر مادر تو رو هم بیامرزه پارسال بود چند وقت پیش سالگردش بود راستش قبل از مردنش داستانها داشتیم واااااااو چه داستانی دیگه برات گفته بودم که به خاطر وضعیت جسمی بابام من بجای اون کارای کارخونه رو میکردم آره آره یادمه خب بابام اون کارخونه رو با عموم شریک بود نه تنها اون کارخونه بقیه چیزای هم که داشت مثه چن تا زمین بزرگ و خونه پدریشون که متروکه بود و کارخونه ای که دست عموم و پسرش بود تو همشون با عموم شریک بودن خب عموی من از وقتی من دبیرستان رو تموم کرده بودم حرف ازدواج من و پسرش رو سر زبونا انداخته بود خب بابام هم خیلی مایل بود اینکار انجام بشه با اینکه تحمیل نمیکرد بهم ولی میدونستم قلبا مایله و گاهی هم تیکه هایی میومد من ولی قبولی دانشگاه رو بهونه کردم و آخرای لیسانس تا دیدم دوباره حرفش داره سبز میشه ارشد شرکت کردم تا کش بدم تحصیلو _ خب چاییت سرد نشه لیوان چاییش رو برداشت و یه کم خورد و ادامه داد 2 سال پیش که درسم تموم شد باز زمزمه ها بالاگرفت بد وضعیتی گیر کرده بودم برهان از یه طرف اصلا دلم به این ازدواج نبود از طرفی هم بابام حالش خیلی بد بود و آرزویی غیر از این نداشت که این وصلت سر بگیره از اون طرف پسرعموم هم دقیقا شرایط منو داشت نمیخای بگی که مژگان به روز و آپدیتی که من میشناختم به خاطر همچین دلیلی تن به ازدواج تحمیلی داده که چرا اتفاقا مژگان دقیقا همون کارو کرد مجبور بودم برهان شرایط خیلی خاص شده بود پووووووووف چی بگم والا برام عجیبه آخه چرا هنوزم این ازدواجای تحمیلی هست همه جا ولی از خونواده ای مثه خونواده تو یا حداقل از توی تحصیلکرده انتظار نداشتم گفتم که مجبور شدم ینی مجبور شدیم پسرعموم هم مثه من تمایلی نداشت ولی خب ناچار شدیم اینکارو بکنیم یه شب عموم و یه مشت فک و فامیل اومدن و بریدن و دوختن و ازدواج کردیم تنها کاری که اختیارش رو به خودمون دادن بحث جشن عروسی و اینا بود که با پسرعموم دوتایی توافق کردیم جشن نگیریم بهونه هم کردیم هینه جشن رو میخایم بدیم به چن تا خونواده نیازمند بزرگترامون هم که فقط میخواستن این وصلت سر بگیره قبول کردن واسه اینکه یه کم فضا از حالت غمبار بودنش دربیاد گفتم عههههههههه شماها کی هستین دیگه عجب ترفندی زدین که یه وقت پول خرج نکنین ها شک ندارم خونواده های نیازمند هم جیب مبارک جفتتون بوده بعدشم من شنیده بودم هزینه مراسم عزا و هفت و چهلم اموات رو میدن واسه کارای خیر ای کوفت بگیری که دست از متلک پروندنت برنمیداری این شد 2 تا یادم میمونه ها فعلا که چوب خطم پر نشده خب بعد چی شد حالا کجاست این شاهزاده خوشبخت که گیر تو افتاده خوشبخت و گیر رو با لحن مسخرگی گفتم تا بازم شوخی رو ادامه داده باشم واه واه یه دقیقه اون زبون مثه نیش زنبورت رو به دندون بگیر که بقیشو بگم بفرماییییییید یه هفته بعد از ازدواج ما یه جمعه شب که داشتیم از خونه بابام برمیگشتیم خونه خودمون نزدیکای خونه بودیم که مامانم زنگ زد به موبایلم که برگرد بابات نمیخام اون روزای بد و مزخرف رو نه یاد خودم بیارم نه حال تو رو بد کنم فقط خدا میدونه چی بهم گذشت بعد از مراسم چهلم بابام انحصار وراثت دادیم و سهم هر کسی رو با هماهنگی عموم مشخص کردیم و بعد هم خیلی شیک و مجلسی بدون اینکه به کسی بگیم از هم جدا شدیم شکلاتی که داشتم میخوردم با شنیدن این حرف پرید تو گلوم و چشام چار تا شد عه عهه جدا شدین به همین راحتی عموتو چیکار کردین باباجون عموم دردش فقط ملک و املاک مشترکش بود که تکلیفش رو معلوم کرده بودیم و دغدغه ای نداشت دیگه کار به چیزی دیگه نداشت فقط دلش جوش اموالش رو میزد اون شب کلی حرف زدیم و واسه شام هم زنگ زدم از بیرون غذا آوردن و خوردیم و مژگان که خسته بود رو راهنمایی کردم اتاق پسرم یه روتختی و پتوی نو هم بهش دادم که رو تخت پسرم بخوابه خودمم رفتم تو هال و پای تلویزیون و صداشو کم کردم و روی کاناپه دراز کشیدم به حرفای مژگان و اتفاقاتی که براش افتاده بود فکر میکردم که خوابم برد صبح با شنیدن صدای مژگان که میگفت پاشو دیگه چقد میخوابی مثلا مهمون داریا بیدار شدم سلام صبح به خیر گفتم که جواب داد ظهر بخیر نگاه به ساعت کردم که دیدم ساعت ده نیمه آخ آخ ببخشید الان میام صبحونه رو آماده میکنم فعلا برو یه دوش بگیر سرحال بشی من بیدار شدم رفتم دوش گرفتم ببخشید خواب بودی اجازه نگرفتم گفتم اختیار داری خونه خودته راحت باش لطفا کاری رو که گفت کردم و بعد از اینکه موهامو خشک کردم وارد آشپزخونه شدم که با دیدن میز صبحونه آماده جا خوردم مژگان که گویا خیلی زودتر از من بیدار شده بود صبحونه مفصلی آماده کرده بود راستش یه حس خوب عجیبی بهم دست داد سالها بود همچین چیزی ندیده بودم همیشه باید صبحونه پسرم رو آماده میکردم و میفرستادمش مدرسه سالها بود که مرد خونه نبودم و حالا مژگان با چیدن سور و سات صبحونه حسی دلچسب و ناااب رو بهم هدیه داده بود چیزی که شاید واسه بقیه مردها عادی باشه ولی برای من موهبت بود بعد از صبحونه رفتیم تو هال و باز سر حرف باز شد اینبار هر دو با فاصله کم روی یه کاناپه نشسته بودیم دروغ چرا سنسورهای بدنم داشتن پالس میفرستادن میشد حدس زد مژگان هم همین حال رو داره چون جفتمون تقریبا ساکت شده بودیم و زیرچشمی جوری که اون یکی نفهمه همدیگه رو زیر نظر داشتیم که چقدر هم اون یکی نفهمیده بود چند دقیقه ای که گذشت و حالا رو به هم چرخیده بودیم نگاهم به ساقهای سفید و خوش تراش مژگان بود و داشتم سانت سانت اسکن میکردم و میومدم بالا به چشماش که رسیدم دیدم با لبخند خیلی کوچیکی خیره شده بهم دیگه نه من صبر داشتم و نه اون همزمان دستامون رو برای بغل کردن هم باز کردیم نمیفهمیدیم داریم چیکار میکنیم و کجای سر و صورت همو میبوسیم حرص و ولع و عطش شدیدی جفتمون رو بی اختیار کرده بود لبهای همو میمکیدیم و در همون حال دستهای جفتمون تن همدیگه رو کشف میکرد دستاشو آورد پایین و لبه تیشرتم رو گرفت و از تنم درآورد خودم رو سپردم بهش لبهای ناز و مخملیش رو روی گردنم و کم کم روی سینه هام سر میداد و بوسه های ریز ریز میزد زبون میزد به سینه هام همه تنم مور مور میشد منم دست بردم و بالاتنه اش رو لخت کردم تو بغل گرفتمش و از پشت سوتینش رو باز کردم با عجله از دستش درآورد و پرت کرد کنار تماس پوست لطیفش با تنم حسی رویایی درونم بوجود آورده بود لاله گوشش رو با لبم گرفتم به تنش دست میکشیدم و گردن و بالای سینه های سفتش رو می بوسیدم و با نوک زبونم لیس های کوچیک میزدم سینه هاش قشنگ تو دستام جا میشد و این باعث رضایتم بود با ملایمت فشارشون میدادم خم شدم و لبهای بیقرارم رو به سینه هاش رسوندم با اولین مک زدنم آهی کشید که ضربان تند قلبم رو شدیدتر کرد اونقدر آه می کشید و به تنش پیچ و تاب میداد که میخواستم زمان متوقف بشه و صدای هوس آلودش رو تا ابد گوش کنم با فشار کم دستش به سینه ام روی کاناپه خوابوندم و به آرومی و با ناز شلوارک و شورتم رو درآورد دستش رو به همه ی پاهام می کشید حس میکردم آلتم از انتظار لمس شدن الانه که بترکه چه انتظار دلنشین و خاصی بالاخره با دست گرفتش و به نرمی بالا پایین کرد ماهها بود سکس نداشتم و طاقت هیجان بیشتر رو نداشتم واسه همین وقتی لبهای گرم و زبون خیسش رو دور آلتم گذاشت و تا نصف تو دهانش کرد همه تنم از لذتی به یادموندنی لرزید گفتم مژگان نمیتونم تحمل کنم وقتی نگاهش رو به صورتم انداخت دیدن چهره قشنگش و چشمای درشتش و صحنه مک زدنش باعث شد آب کمرم حرکت کنه آبی که انگار از تک تک سلولهای بدنم درمیومد دلم میخواست همونجا توی دهنش خالی کنم و حس بینظیرم رو خراب نکنم ولی نمیدونستم دوست داره یا نه به هر زحمتی بود تکونی خوردم و همونطور که خودمو کشیدم عقب با دستم هم سرش رو دور کردم با فشار زیادی آبم بیرون پرید که با دستش آلتم رو بالا و پایین کرد اونقدری که اون حالت عجیب قلقلک مانند سر آلت بهم دست داد و ازش خواستم ادامه نده معذرت میخام مژگان خیلی وقته سکس نداشتم اشکال نداره البته اگه دوباره سرحال میشه ها وگرنه پوستتو میکنم مگه میشه لعبتی مثل تو جلوش باشه و سرحال نشه خندید و نزدیک شد و از هم لب گرفتیم پا شدم رفتم دستشویی و خودمو شستم وقتی اومدم بیرون متوجه شدم رفته تو اتاق من رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم نرم نرم دوباره عشقبازی رو شروع کردیم رفتم پایین تخت و پاهای قشنگش رو گرفتم لاک قرمز ناخنهاش رو خیلی دوست داشتم انگشتایی که فوق العاده قشنگ بودن به آرومی انگشتای پاهاش رو شروع کردم به مکیدن و بوسیدن صدای گوش نوازش بلند شد که برهان دیوونه ام میکنی آااااااه اوووووووومممممم باید شلوارک چسبونشش رو درمیاوردم تا بتونم از زانو بالاتر برم باسنش رو بالا داد تا بتونم اینکارو بکنم باز شروع به بوسیدن و لیسیدن پاهاش کردم قسمت داخل رونهاش رو که می بوسیدم صدای آه کشیدنش قطع نمیشد شورتش رو درآوردم وقتی دهنم رو به بهشتش رسوندم چنگ زد تو موهام سرم رو به نازش فشار داد و باسنش رو داد بالا و آهش دیوووونم کرد چوچوله اش رو که زبون زدم بریده بریده و به سختی گفت واااااای برهان خووودششه آااااااه وااااااای اوممممممم داری چیکارم میکنی حرفاش و صدای نازش غول شهوتم رو سرکش کرده بود دستام رو رسوندم به سینه هاش و بازی دلچسب فشار و مالش رو شروع کردم و سعی میکردم با وزن دستام مانع از پیچ و تاب دادن بدنش بشم تا بتونم اونجور که باید خدمت چوچوله اش برسم خیلی طول نکشید که با فشاردادن پاهاش به سرم و آه متوالیش ارضا شد منو کشید کنار خودش بوسیدمش و نوازشش میکردم تا واسه ادامه ماجرا آماده بشه انتظارم طول نکشید چرخید سمتم و بعد از کمی لب خوردن نشست و خودش رو روی آلتم تنظیم کرد و خیلی آهسته آهسته هدایتش کرد داخل ناز نازنینش تنگ بودنش باعث میشد میلیمتر میلیمتر دیواره های داخلیش که کیرم رو احاطه کرده بود حس کنم جوری که جونم میخاست دربیاد از خوشی این پوزیشن رو خیلی دوس دارم که قشنگ داشتم لذت بردنش رو میدیدم فک کنم قبلنم گفتم که از لذت بردن پارتنرم بیشتر خوشم میاد تا خودم بالا و پایین رفتناش و آه و ناله های از روی خوشی و وای برهان وای برهان گفتنش داشت به اوج میرسوندم نباید الان خالی میشدم خیلی زود بود روی دو تا آرنجم تکیه کردم و نیم خیز شدم و با دهن نیمه باز به سینه هاش اشاره کردم خم شد که سینه هاش به دهنم برسه و همین باعث شد بالاپاینن رفتنش متوقف بشه یه کم سینه هاشو مکیدم که از روم بلند شد و به پشت خوابید پاهاشو باز کرد و بینشون قرار گرفتم آروم دراز کشیدم و کیرمو آروم فرو کردم پاهاشو تکون داد که فمیدم میخاد جمعشون کنه زیرم حالتی رو که خواست انجام دادم ولی چندبار که عقب جلو کردم دیدم لذتش اونقدر زیاده که ترسیدم ارضا بشم دفعه بعدی که فروکردم عقب نکشیدم و در گوشش زمزمه کردم تکون نخور تکوووون نخور لامصب که خراب میشم کسش دور کیرم دل دل میکرد و نبض میزد قشنگ حس میکردم با بوس و لب گرفتن صبر کردم تا شدت شهوتم کمتر بشه میدونسستم اگه این لحظه رو طاقت بیارم دیگه از اون به بعدش میتونم کنترل ارضا شدنم رو دست بگیرم با پاهام پاهاشو باز کردم و شروع کردم عقب جلو کردن ناخوناش رو تو کمرم فشار میداد محکم سوزش دلچسبی حس میکردم از جای ناخوناش چنگ میکشید صداش حرفاش برده بود منو رو ابرا آاااااه وااااااای مامااااااااان لعنتی آخخخخخخخخخ برهاااااان جوووووون جونممم آااااه جون برهااااان ادامه بده اوووومممممم وا نسا آاخ آاخ دستام که ستون کرده بودم داشتن میلرزدن آروم گفتم برگرد چار دست و پا شو وای وقتی اینکارو کرد و پشتش قرار گرفتم باورم نمیشد با همچین جواهری در حال سکسم با دست کیرمو به کسش هدایت کرد و گفت لطفا آروووم فرو کن میخام رو در رو بیایم ها با هم شروع کردم به حرکت دادن ملایم پایین تنه ام انگشت اشاره ام رو با آب دهنم خیس کردم و خیلی یواش یواش داخل سوراخ کونش کردم صداش بلندتر و بیشتر شد وای برهان همین یه انگشت واسه پشتم بسه زیادتر نکنی واااای نمیتونم دیگه میخام بیام میخام ببینمت اجازه دادم برگرده به حالت قبلی دوباره وسط پاهاش دراز کشیدم و مثه قبل فرو کردم خودمم دیگه نزدیک اومدنم بود آااااااه برهان میخام بیام میخام بیام وای لامصب کجا خالی بشم هر جا دوست داری آآاااههههههه مردد بودم چیکار کنم در کسری از ثانیه همه فانتزیهای سکسیم اومد جلوی چشمم ولی صدای آه و اوه این حوری بهشتی مانع از این بود که بفهمم چی دوست دارم تقریبا داشتم فریاد میزدم همه لذتهای دنیا جمع شده بودن سر کیرم و میخاستن با همدیگه بیرون بیان ارضا شدم بدون اینکه بیرون بیارم همون داخل خالی شدم وه که چه خالی شدنی ارضا شدن ولی ارضا شدنی که تو همه عمرم تجربه نکرده بودم اونم همزمان با من اوده بود و غیر از اینکه همدیگه رو تو آغوش بگیریم و غرق بوسه کنیم کار دیگه ای نداشتیم که انجام بدیم مرسی مژگان بینظیر ترین حال عمرم رو بهم دادی با صدای دورگه شده ای که نشون میداد خیلی حال کرده گفت ما اصفهانیا همچین جماعتی هستیم همچین دست خالی هم نیومده بودم پس از شوخی بجا و طنازیش قهقه ای سر دادم و گفتم جدی میگم مژگان عمرم این حالو تجربه نکرده بودم خب گفتی خیلی وقته سکس نداشتی بخاطر همونه اووووووه چقدرم که شکسته نفسی میکنی نه عزیز بخاطر پارتنر فوق العاده ام بود اینکه از خوبی خودته ولی تو هم خوب بلدی به اوج برسونی آدمو ها تقریبا دو شبانه روز موند پیشم تو این دو شبانه روز کارهایی میکرد که خیلی حال میکردم اینکه مثلا وقتی خوابم برده بود اومد پتو انداخت روم یا محبتهای این شکلی که قبلا هم گفتم شاید واسه بقیه مردها خیلی عادی و پیش پاافتاده باشه ولی واسه من که فقط پدر بودم و مرد یه زن بودن رو فراموش کرده بودم از هر قند وعسلی شیرین تر بود خواهرم که فکر کرده بود مهمون خاص و یهویی من ممکنه نشونه ای از تصمیم به ازدواج مجدد من باشه هم زنگ زد و واسه یه ناهار دعوت کرد که مژگان با نهایت احترام به فرصتی دیگه موکول کرد تقریبا مطمین بودم مژگان میتونه همسر خوبی باشه برام ولی احساس میکردم وجود فرزندم از نظر اون مانع محسوب بشه شایدم اختلاف سنی زیادمون مانع دیگه ای بود هر چی بود تردید مطرح کردن یا نکردن موضوع مدتها پس از رفتن مژگان هم باهام بود تردیدی که با ارسال تلگرامی کارت دعوت ازدواجش دیگه محلی از اعراب نداشت ولی افسوسی همیشگی رو برای من باقی گذاشت نوشته جغد

Date: April 14, 2019

2 thoughts on “تردید ۳ و پایانی

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *