روزهای زیبا ۱

0 views
0%

با سلام خدمت دوستان عزیزم من زیبا هستم تازه واردم و یک همجنسگرا این یه مجموعه داستانه خاطرات و داستانهای دوستان رو خوندم و دیدم بد نیست منم اینجا از فانتزی هام و خاطراتم بنویسم خودمم یکم سبک میشم اولش میخواستم از خاطراتم تنها بنویسم اما خیلی غم انگیز میشد و من دوست نداشتم چون فکر میکنم گفتن غصه بارشو فقط بیشتر میکنه بخاطر همین تصمیم گرفتم هردو رو ترکیب کنم هم خاطراتمو با یه فضای جداگانه بگم و هم از آرزوهایی که یه زمانی با عشقم برای هم میساختیم و میخواستیم بهشون برسیم یه سری براتون بنویسم روزهایی که میخواستیمشون ولی قسمتمون نشد اگه خوشتون بیاد یه سری خاطرات شادمونم عینا براتون مینویسم خب دیگه پرگویی نمیکنم امیدوارم خوشتون بیاد کنارش دراز کشیده بودم توی بغلم خوابش برده بود و آروم نفس میکشید سرش روی سینم خم شده بود و دستاش تو بغلم جمع پنجره ی اتاق باز مونده بود و پرده داشت با نسیم اول صبح میرقصید نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم ولی دوست نداشتم تکون بخورم دلم میخواست تمام مدت فقط موهای بلند قهوه ایشو بو کنم و گرماشو تو بغلم حس کنم مژه های فرخورده ی بلند و قشنگشو تماشا کنم و فکر کنم پشت این پلکهای بسته اون چشمهای خورشیدیش دارن چه خوابایی می بینند سرشو بوسیدم و پتو رو آروم روی بازوهای مرمریش بالا کشیدم نازنین من انقدر خوابش سبک بود که آروم تکون خورد و مژه های بلندش از هم باز شد آروم چندبار پلک زد و بعد سرش بالا کرد با چشمای عسلی روشنش به من نگاه کرد و لبخند زد سلاممممم سلام عشق من خوب خوابیدی اینو گفتم و موهاشو نوازش کردم صورتشو رو سینم بالا پایین کرد و گفت اوهومممممم خیلییی خواب خوبی داشتم میدیدم جدی چه خوابی یه خواب خیلی خوووووووووووب اینو گفت و از روم بلند شد نشست به بدنش کش و قوسی داد و گفت خواب دیدم ما با هم زندگی میکنیم تو خوابم یه خونه گرفته بودیم من و تو باهم اینو گفت و از جا بلند شد لباس حریر هلویی رنگش روی تخت کشیده شد و روی پاهای سفید و تراش خورده اش نشست همینطور که با نگاهم دنبالش میکردم خندیدم و گفتم واقعا بچه مچه نداشتیم با اخم برگشت از روی شونه اش نگاهم کرد و گفت خودتو مسخره کن و زبون درازی کرد و به سمت سرویس اتاق رفت از جا بلند شدم پنجره رو بستم و تخت مرتب کرد از سرویس بیرون اومد و گفت یه چیزی تنت کن الاناست که مامانم بیدار شه به ساعت اشاره کرد حدود هشت بود به پیرهن مردونه ای که تنم بود دستی کشیدم و گفتم همین مگه چشه روبروی ایینه ی اتاقش نشست و گفت هیچی خیلی هم عالیه اگه همراش یه چیزی پات بود خنده ام گرفت دولا دولا سمت آیینه رفتم و همانطور که نشسته بود از پشت روی چهارپایه نشستم و بغلش کردم سرم بین موهای بلند و تیره اش فرو رفت شونه رو برداشت و گفت برو صورتتو بشور نمیخوام بچه نشو بخدا مامانم میاد شک میکنه ها خب بیاد ما که کار بدی نمیکنیم میدونم ولی اونکه نمیدونه شوک میشه عب نداره حالا میفهمه ای خدا از دست تو زیبا بازوهامو از پشت زیر سینش حلقه کردم و محکم به سینه ی خودم چسبوندمش سرشو ازم برگردوند و گفت ولم کن همش اذیت میکنی ببخشید عشق من نمیخوام صورتشو با دست سمت خودم برگردوندم و گفتم من تو رو میخوام و لباشو بوسیدم چند ثانیه که گذشت همراهیم کرد همینطور لباشو میبوسیدم لبهای زیبا و صورتیش بین لبام بازی میکرد و بالا و پایین میرفت چشمهاشو بسته بود و حالا دستشو پشت سرم گذاشته بود و موهامو چنگ میزد حلقه ی دستمو دورش تنگتر کردم سمت من چرخید پاشو از روی شکمم رد کرد و توی بغلم نشست پاهاش دوطرفم بود و بدن گرمش تو آغوشم بهم چسبیده بود لبامو از لباش جدا کردم و سمت گونه هاش رفتم آروم بوسه میزدم و لبامو رو صورتش میکشیدم و گرمای نفسمو روی پوست لطیفش ول میدادم گوشه های صورتش روی گردنش بوسه های ریز میزدم و پایین میرفتم نفسهاش تند تر شده بود و منو سفت تر به خودش فشار میداد داغ کرده بودم بند صورتی لباسشو با دندون پایین انداختم که سرمو بالا کشید لبمو بوسید و گفت الان نه عشق من وقت نداریم چشماشو بوسیدم وگفتم باش و همونطوری تو بغلم نگهش داشتم بعد از چند لحظه که یکم آرومتر شدم یه دفعه بلندش کردم و یه چرخ زدم منو محکم چسبیده بود چشماشو بسته بود و میخندید یه چرخ دیگه که زدم دیدم دارم تعادلم از دست میدم انداختمش روی تخت و خودمم کنارش افتادم هر دو مون میخندیدم یکم که آروم شدیم سمتم چرخید و گفت بغلم کن منم که از خدا خواسته چارچنگولی بغلش کردم خندش گرفت لباشو دندوناشو بوسیدم موهامو از رو صورتم کنار زد و گفت زیبای من جونم دوستت دارم منم دوستت دارم عشق منی و دوباره لبامو بین لبهای نرم و گوشتیش فشرد و تر کرد سرشو کمی عقب برد و همونطور خیره بهم موند بازوشو نوازش کردم موهای صورتشو کنار زدم و گفتم به چی فکر میکنی عشق من به خوابم واقعا اوهوم تعریف میکنی پاشو انداخت روی پام و خودشو کشید روم کاملا روی من دراز کشیده بود همونطور که چونه شو بین سینم جا میداد گفت خواب دیدم من و تو یه خونه خریدیم خودمون دوتایی چهارتا اتاق داشت با یه حیاط بزرگ خیلی خونه ی قشنگی بود شبیه ویلا بود نرده های سفید داشت با یه سقف سبز دور همه پنجره ها سبز بود و آجرها سفید من وتو باهم مثل یه زوج داشتیم زندگی میکردیم خیلی حس خوبی بود جونم عشق من و دستشو بوسیدم لبخند زد و سرش رو روی سینم گذاشت کاش واقعا میشد لب هامو جمع کردم خیلی وقت بود که تو فکرش بودم ولی میترسیدم بهش بگم خواستم حرفی بزنم که صدای پایی پشت در اتاق نفس هر دومونو تو سینه حبس کرد نیم خیز شدم تقریبا بی صدا به من گفت در رو قفل کردی من با تاکید سر تکون دادم مادرش بود کمی پشت در ایستاد و انگار وقتی دید از ما صدایی نمیاد فکر کرد هنوز خوابیم و رفت صدای قدمهاش که دور شد هر دو نفس عمیقی کشیدیم و من دوباره روی تخت ول شدم نازی از روم بلند شد متکا رو روی صورتم پرت کرد و خیلی آروم گفت زود خودتو جمع کن من میرم دوش بگیرم و آهسته دوباره سمت سرویس رفت خیلی دلم میخواست که اینکارو بکنیم ما که باهم بودیم چرا با هم زندگی نکنیم باید در موردش باهاش صحبت میکردم خیلی جدی مخصوصا حالا که خودشم خوابشو دیده بود متکا را بالای سرم انداختم و بلند شدم باخودم گفتم باهاش حرف میزنم بعد از صبحونه و سمت سرویس رفتم از فکرم خنده ی خبیثانه ای روی لبم نشست لباسمو کف اتاق انداختم و همونطوری داخل حموم شدم بالاخره منم باید دوش میگرفتم نه پایان قسمت اول نوشته

Date: July 11, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *