سیاست هولناک ۱

0 views
0%

پرستار با صورت رنگ پریده و خیس از عرقِ یه بعدازظهر داغِ تابستون وارد اتاق خفه شد و در حالیکه سعی داشت زیرکانه مقابل باد کولر بایستد پلاستیک سبز رنگ را مقابل سرپرستار بخش زنان و زایمان بیمارستان گذاشت اینم وسایلش هر چی که داشت سرپرستار با نگاهی متعجب درحالیکه محتویات کیسه را بررسی میکرد زیر لب گفت همش همین از همراهاش چی کسی نیمد سراغشو بگیره شماره ای چیزی پیدا نکردید پرستار مقنعه ی سبز رنگش را روی سر جا به جا کرد و همراه با آه عمیقی جواب داد نه چیز خاصی پیدا نکردیم که هویتشو مشخص کنه فقط یه دفتر فکر میکنم دفترچه خاطرات باشه یه چند صفحه ایش رو با بچه ها به امید پیدا کردن آدرسی شماره ای چیزی خوندیم اما دریغ از یه اسم و فامیل و یه شماره تلفن یه سری داستان توشه که نمیدونم به دردتون بخوره گذاتشتمش تو همون کیسه هیچ کسی هم تا الان سراغشو نگرفته سرپرستار که لباس های ارزون قیمت داخل کیسه و دو تا گوشواره ی کوچیک و یه حلقه ی نازک برزنتی رو بررسی میکرد با اندوه و صدایی نجوا مانند زمزمه کرد دختره ی طفل معصوم به قیافش نمیخورد بیشتر از 30 سال داشته باشه با اینحال معلوم بود چقدر اذیت شده و درد کشیده کودوم حیوونی تونسته باهاش اینکارو بکنه و اینجوری ولش کنه جای کتکاش هنوز تازس و نشونه ی سکس وحشیانه و خونریزی واژنش اونم تو این ماههای آخر بارداری فقط میتونه کار آدمای عوضی خدانشناس باشه حیوونی شانس آورده که بچش با اوضاع بدش سالم مونده چی میتونم بگم نفس عمیقی کشید لااقل از این دنیای کثیف رفت و راحت شد پرستارِ بخش که معلوم بود کوچکترین تاسفی تو صداش نیست با کلافگی از گرما دستشو رو دست سرپرستار گذاشت خانوم تاجیک شما چرا خودتونو ناراحت میکنید روزی ده تا از این زایو ها میان و میرن شمام انقدر بزرگش نکنید دیگه به خدا واسه این فاحشه ها حرص خوردن سرپرستار بالافاصله با شنیدن اسم فاحشه از کوره در رفت و با خشونت گفت درست حرف بزن کی به تو گفته اظهار نظر کنی برگرد سر کارت خانوم تاجیک با چشمانش که خطوط پیری زودرس آن را کوچکتر از همیشه نشان میداد رفتن پرستار وقیح و جوان بخش را نظاره کرد و به محض بسته شدن در دفترچه را از کیسه بیرون کشید دستاش میلرزید شاید به خاطر حس ترحم برای نوزاد بی پدر و مادری بود که زیر دستگاه آنکوباکتر قرار داشت بدون اینکه بداند هیچ کسی وجودش را انتظار نمیکشد یا شاید هم برای جنازه ی سرد و یخ زده ی دختر تنها و بیپناهی که بعد کشیدن درد فراوان و جانکاه بالاخره رنگ و روی ارامش رو با خاموش شدن چشمانش پشت پرده ای از اشک میدید دختری که حتی اسمش رو هم نمیدونست اصلا یادش نمیومد که این دختر چجوری خودش رو به بیمارستان رسونده تنها چیزی که توی این 3 روز از اون به یاد میاورد فقط خجالت و شرم عمیقی بود که از بدو ورود اجازه نمیداد تا نگاهشو از موزاییکهای بیمارستان بالاتر بیاره صدالبته سکوت عجیبش هم با وجود دردایی که میدونستن داره میکشه جای سوال داشت سرپرستار چشمهاشو به روی هم فشار داد تا صورت رنگ پریده و وحشت زده ی دختر را لحظاتی قبل از آن مرگ دردناک از ذهن مغمومش بیرون کند نفس عمیق و پر دردی کشید و دفتر مچاله شده و صفحه صفحه را به امید پیدا کردن نشانی از این دختر بی نام باز کرد میخوام توبه کنم خدا اگه قبولم کنی میگن برای توبه کردن باید اعمال خاصی رو به جا بیاریم اما من فکر نمیکنم تو انقدر سخت گیر باشی هستی مدیونی اگه فکر کنی اعمالو و آدابشو بلد نیستم خدایا میخوام اعتراف کنم به اشتباهم یا شایدم به اشتباهام فقط قول بده ببخشیم تازه به نقطه ای رسیدم که فهمیدم همه ی بود و نبود من تو هستی فقط تو معشوق واقعی و دلسوز حقیقی فقط تویی نه بنده های ناچیز و بیرحمت و من انقدر احمق بودم که اینارو نفهمیدم میدونی من تقصیری نداشتم شاید تقصیر مهری بود یه هفته ای میشد که بهم اصرار میکرد انقدر قسم خورد و دوستیمونو انداخت وسط تا خام شدم و قبول کردم میگفت فقط یه جشن سادست میگفت هیچ اتفاقی نمیفته مهری دوست دوران مدرسم بود از اون دخترای حاضر جواب و بلبل زبون که میتونست یه دنیارو رو نوک زبونش بچرخونه مدتی بود که بچه ها میگفتن با یه مرد دوست شده تا با چشمم ندیدم باورم نشد اونروز که داشتم تو سرمای زمستون با لرز به سمت مدرسه میرفتم مهری رو دیدمش که از اون ماشین معروف پیاده شد یه بنز مشکی با شیشه های دودی که مارک نقره ایش بین همه ی اون ماشین قراضه های اطراف مثل ستاره برق میزد در ماشین که باز شد و اون مردرو دیدم ماتم برد همسن بابابزرگ من و مهری بود یه کیسه ی سفید داد به مهری که سریع چپوند تو کولش و با لبخند بدرقش کرد داشتم به اون مرده فکر میکردم با موهای روغن زده ی سفید و صورت تیغ انداخته با همه ی اینا چین و چروکای صورتش از دید هیشکی پنهون نبود آخه مگه میشه با خودم فکر کردم حتما این مرده پدر یا شایدم پدربزرگ دوست مهری باشه اما واقعیت چیز دیگه ای بود در عرض مدت کوتاهی مهری رفتارش به طور کل عوض شد دیگه اون دختر چادری سابق نبود به محض اینکه از در مدرسه میومدیم بیرون چادرشو برمیداشت و مقنعشو تا وسطای سرش میکشید عقب خیلی وقتا هدیه های گرون قیمتی میورد مدرسه و به من و چنتا دیگه از بچه ها نشون میداد چنبار دیگه هم اون مرد رو با کت و شلوار شیک تو همون ماشین دیدم یبار پیاده شد و از صندوق عقب کیسه ی بزرگتری در آورد و به مهری داد اونجا بود که تونستم کل هیبتشو ببینم یجورایی برام ترسناک بود اما برای مهری قضیه فرق داشت کلی قسمش دادم تا واقعیتو بهم بگه اما نمیگفت من دوست صمیمیش بودم اما مهری به شدت یه چیزی رو از من پنهان میکرد خیلی وقتا به من و 4 تا دیگه از دوستای مشترکمون هدایایی رو که اون مرد براش آورده بود نشون میداد اما به هیچ کودوممون اطلاعاتی در مورد اینکه اون مرد عجیب کیه و از کجا باهم آشنا شدن نمیداد یه مدتی گذشت و مهری رفتارش فوق العاده عجیب شد انگار در عرض مدت کوتاهی چندین کیلو لاغر شده باشه پای چشماش گود افتاده بودن و توی کلاس همش چرت میزد من و دوستای مشتکمون به مهری التماس میکردیم تا دردشو بگه اما چیزی نمیگفت ما هم صحنرو خالی نکردیم خیلی وقت میشد که دیگه اون ماشین عجیبو تو کوچه ی بالای مدرسه نمیدیدم چند ماه بعد بالاخره طلسم سکوت مهری شکست و بهمون واقعیت رو گفت به من و الناز گفت و الناز هم به 3 تا از دوستای دیگمون باورم نمیشد مهری مهری خودمون با شخصیت به این بزرگی و مهمی ارتباط داشته باشه من اسمش رو تابحال چندین بار شنیده بودم اما درست نمیشناختمش ولی الناز نه اون خیلی خوب مرد مشکی پوش رو میشناخت و از روی هیجان نتونست ساکت بمونه شب که رفتم خونه اسم اون مرد رو سرچ کردم وقتی فهمیدم کیه داشتم شاخ در میاوردم انگاری عمق رویای تاریکی فرو رفتم وقتی قیافه ی واقعی و رسمیشو توی اینترنت دیدم انقدر با اون قیافه ای که دیده بودم فرق داشت که اول نشناختمش پیش خودم فکر میکردم که چطور مهری تونسته با یکی از سرانِ مهم در ارتباط باشه مهری قسممون میداد تا به کسی چیزی نگیم خودش هم قسم خورد که علی رغم وابستگی خیلی وقته که از اون مرد بیخبره بچه ها هیجان زده بودن و دل مهری رو با حرفهاشون به این رابطه گرم میکردن علی رغم هیجانی که از دونستن واقعیت تو دله منم جوونه زده بود نگران بودم حس میکردم یچیزی این وسط درست نیست گذشت تا روزی که مهری با لپ های گل انداخته برای ما 5 نفر هدیه اورد از طرف همون مرد سیاه پوش وقتی گفت مارو به یه مهمونی بزرگ دعوت کرده همه از شدت هیجان مات شدیم بچه ها بدون هیچ ترسی و با قلبی آکنده از شادی و غرور قبول کردن اما من شک داشتم یجورایی میترسیدم مهری یه هفته رو مخم کار کرد و بهم هزار جور وعده و دعید آشنایی با افراد بزرگ و پولدار و سرشناسو داد تا خام شدم و قبول کردم هنوز بچه تر از اون بودم که بفهمم سلام گرگ بی طمع نیست قرار بود فقط 2 ساعت بمونیم اونم برای آشنایی و صحبت مهری خیلی تاکید میکرد که پیش مقامات بزرگ با پرستیژ و مثل یه پرنسس رفتار کنیم به قدری هیجان داشت که آرومو قرارو از ما هم گرفته بود تنها چیزی که روزی صد مرتبه بیشتر به ما تاکید میکرد این بود که حرفی از این جشن به خانواده هامون نزنیم کسی نباید از این قرار سری و مهم چیزی میفهمید و ما هم چون فکر میکردیم که این یه جشن و قرار معمولی نیست به کسی چیزی نگفتیم و اون روز بعد از ظهر هر کودوممون با بهانه های مختلف خونرو ترک کردیم لباسامونو گذاشته بودیم تو ساک تا وقتی رسیدیم عوضشون کنیم هیچ کودوممون نمیدونستیم که داریم پا تو چه جهنمی میزاریم اون خونه ای که پامونو گذاشتیم توش قرار بود که سلاخ خونه و خانه ی ابدیمون باشه و همینم شد واقعیاتی که برای درز نکردن باید توی همون خونه برای همیشه خاموش میشد این بازی سران و سلاطینه و تا بوده همین بوده اما اونشب من از اون مهلکه ی پر از عذاب جان سالم به در بردم بچه ها توی سالن پر از تجملی در طبقه ی بالا نشسته بودن سه تا مرد جوون و فوق العاده خوشتیپ کنارشون بودن و صدای خنده های همشون دلمو میلرزوند نمیدونم چرا استرس و ترس داشتم و به بهونه ی دسشویی بلند شدم یکی از همون سه تا مرد باهام اومد تا راهنماییم کنه وقتی با خنده بهم گفت پشت در منتظرم میمونه تا بیام آشوبم بیشتر شد کمی خجالت میکشیدم و هنوز به اون جوعادت نکرده بودم فقط دستامو شستم و وقتی اومدم بیرون اون مرد ناپدید شده بود خیلی اتفاقی موقع بازگشت از جلوی اتاقی با در نیمه باز گذشتم و اونجا بود که همه چیز رو شنیدم احمق فکر کردی واسه چی آوردمشون اینجا صدای همشونو ببر تا آخر امشب اثری از این دخترا نمونه همین الانشم دیر شده خیلیا بهم مشکوک شدن و آبرومون در خطره بعدش واسه ناپدید شدنشون پرونده درست میکنیم من توی نیروی انتظامی و دادگستری آشناهای محکمی دارم نگران بعدش نباش قربان بقیشون چیزی نمیدونن منظورم بقیه ی دوستاشونه همون مرد موسفید با صدای محکم و بی رحمی خندید بقیشون چیزی نمیدونن اون دختر بچه ی احمق فقط به همینا گفته دوستاشم تقاص زبون بیش از حد درازشو پس میدن زودتر کارو تموم کنید با لحن بدجنسی ادامه داد قبلشم آزادید تا باهاشون خوش بگذرونید فقط بعدش کلکشونو بیصدا بکنید احساس میکردم که از ترس کنترل ادرارمو از دست دادم به محض شنیدن صدای پا رفتم داخل اتاق بغلی و در کمد دیواری رو باز و خودمو لای لباسها تو تاریکی مخفی کردم بالافاصله صدای موزیک بلند شد و چند دقیقه بعد سر و کله ی مهری و همون مرد موسفید پیدا شد جفتشون نفس نفس میزدن و مهری ریز میخندید از لای شکاف کمد میتونستم قسمتی از تخت رو ببینم اون مرد مهری رو مثل پر کاه بغل گرفته بود و داشت لباشو میخورد و مهری هم پاهاشو دور کمرش حلقه کرده و بی محابا با دستاش موهای اون خوک وحشتناک رو نوازش میکرد 8 3 8 8 7 8 3 8 9 87 9 88 9 84 9 86 8 7 9 2 ادامه نوشته ی سیاه

Date: April 17, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *