عاشقی ناکام من

0 views
0%

سلام من اولین بار که داستان مینویسم خوب هیچ دلیلیم ندارم که دروغ بگم و بخوام چرت بنویسم اسمم ساراست 17 سالمه به گفته ی خیلی ها بدن خوبی دارم یعنی یه دفعه یکی از همسایه ها تو اف بی گفت از چشمات آب کیر میاد خلاصه میگن حتی راه رفتنم هم حشریه کلا دختر حشری هستم اینو خودم هم قبول دارم سال 90 بود با علی آشنا شدم تو یکی از سایت های موزیک البته باهم قهر بودیم تا یکی اومد تاپیک زد و نوشت فیسبوک ایرانی راه افتاد به نام فیسنما رفتیم عضو شدیم که یکی پیام داد سارای فلان سایت گفتم اره گفت اگه گفتی من کیم گفتم گفت اره دوستی ما از همون جا شروع شد من بچه که بودم 1 نفر بهم تجاوز کرد که همیشه فکر میکردم پردم رو از دست دادم و دیگه نمیخواستم با کسی باشم تا اینکه علی باا حرفاش و کاراش و عقایدش دنیای دیگه ای رو بهم نشون داد منی که حتی نمیدونستم چجوری وضو میگیرنو نمازخون کرد و بهم گفت باید چادر سرت کنی گفت میام خواستگاریت واقعا هم قصدمون ازدواج بود گفت شرط اینکه حاجی قبولت کنه اینکه چادری باشی خلاصه من هم چادری شدم و به تمام حرفاش گوش دادم تا اینکه گفت دلم واسه جیرانم این اسمو خیلی دوست داشت تنگ شده یه عکس بهم بده بهش دادم گفت وایی سارا هواتو کردم کاش الان تو بغل خودم بودی و گفت دیگه طاقت نداره و نمیتونه تا تموم شدن درس من صبر کنه و من یکم دلداریش دادم و گفتم عیب نداره تموم میشه میای خواستگاری ازدواج میکنیم هر شب باهمیم نگران نباش از اون شب به بعد حرفای سکسیمون شروع شد تو چتامون هردومون حشری میشدیم ولی هیچوقت هیچکدوممون به خودمون اجازه نمیدادیم خود ارضایی کنیم علی هم گفته بود که منو نمیبخشه اگر خود ارضایی کنم و من همیشه سرکوب میکردم نیازمو راستی جریان تجاوز و پرده رو به علی هم گفتم که اون گفت هیچ عیبی نداره خوبه که بهم گفتی میخوام زندگی خوبی برات درست کنم خوب امتحانات ترم اول من شروع شد اولیش روز 3شنبه 6 دی بود که طبق معمول دینی داشتیم به علی گفتم نفسم نمیای خونمون گفت از خدامه ولی اگه بفهمن چی گفتم نمیفهمن تو بیا گفت خانوادت چی گفتم مامان که سر کاره ظهر میاد خواهرم هم مدرسه است ساعت 1 میاد بابا هم که ساعت 9 میره سرکار 10 شب میاد پس نگرانی نداریم بیا با هزار ترس و لرز قبول کرد قرارمون 6 دی بود ساعت 10 صبح اون لباسی که تو اون عکس تنم کرده بودم رو اماده کردم که رفتم امتحان اومدم معطل نشم و زود واسه مردم بپوشم رفتم امتحان دادم اومدم از قضا اون روز بابام میخواست بره بانک زودتر رفت یه بارون نمه ای هم میومد هوا سرد بود ولی پنجره رو باز کردم دیدم نفسم زیر بارون جلو پنجره منتظره درو باز کردم اومد تو یواش از پله ها اومد بالا و اومد تو خونمون واییییییییییی حالا من به آرزوم رسیده بودم عشقم مرد رویاهام دنیای من الان تو بغلم بود یه کت مشکی تنش کرده بود با ی شلوار لی با یه کلاه گفت دست نمیزنم بهت دستم یخه رفت جلو بخاری دستاش که گرم شد نشست رو مبل کنار بخاری مبل های ما هم چون سلطنطیه دسته هاش نمیذاشت من راحت بشینم تو بغلش بزور که نشستم یه دونه آروم زد تو گوشم گفتم چرا زدی گفت واسه چی با اون لباست اومدی جلو پنجره من نمیخوام کسی زنمو از مچ به بالا ببینه ها گفتم ببخشید خوب و مثل همیشه گفت الهی دور جیرانم بگردم و بغلم کرد بعد منو از خودش جدا کرد اشاره به شلوارش کرد و گفت سارا ببین تا دم پنجره دیدمت آبم اومد دیدم آبش اومده و خیس شده شلوارش بعد گفت شروع کنیم گفتم اره نفسم ما چون خونمون کوچیکه تخت منو خواهرم 2طبقه بود پس نمیشد روش خوابید اومدیم رو زمین علی خوابید منم خوابیدم روش چون فکر میکردیم من پرده ندارم پس کارمون راحت بود شرت و سوتینمو در آورد اولین بارش بود همیشه میگفت خوشم نمیاد کوس بخورم چندشم میشه خوب منم چون عاشقش بودم مهم نبود واسم گفتم ولی من میخورم کیرتو گفت چون تو خانومی نفسم تا خوابید یکم براش کیرشو خوردم گفت نکن بشین روش که نشستم دیدم واییییییییییی چقدر کلفته کیرش دستام رو سینش بود هی فشار دادم خودمو اونم پهلوهامو گرفته بود فشار فشار واییییییییییی داشتم جر میخورم که یهو گفت بلند شو سارا بلند شدم و خون رو روی کیرش دیدم وایییییییییییییییییییییی یعنی من پرده داشتم خودم وا رفتم یعنی چی این چی بود بلند شدم دستمال آوردم خونو پاک کردم دستمالو ازم گرفت و گذاشت تو جیبش من نشستم رو صندلی و هی گریه کردم امد پیشم گفت چی شد خانومم مال خودم شدی دیگه گریت چیه گفتم علی تو الان فکر میکنی من میخواستم خودمو بهت بندازم و از اینجور چیزا گفت بسه ها تو مال منی دیوونه دستمو گرفت برد اون طرف کنار کیف کولش یه کادو از توش درآورد گفت اینم کادوی خانوم شدنت اولش کادوی تولدت بود ولی الان خانوم شدنت واجب تره بغلش کردم و بوس بارونش کردم گفت بازش کن دیگه باز کردم وایییییی چه لباس خوشگلی بود مشکی توش خال خالای سفید تا روی زانو گفتم علی جون مرسی ولی فکر میکنی واسم گشاد نیست گفت بخدا کوچکترین سایزش بود اومدم تنم کنم بزور تنم میرفت گفت اینو میگفتی تنگه دیوونه خیلی تو تنم قشنگ بود گفت فرشته شدی فرشته درش آوردیم و من پریدم دوباره تو بغلش گفتم نفسم دوسم داری گفت اره همسرم بیشتر از همیشه گفتم ادامه بدیم گفت شیطون مگه درد نداری شنیدم پرده زدن خیلی دردداره گفتم نه علی هیچی درد نداره و دوباره شروع کردیم این سری رفت یه کاندوم از تو کیفش در آورد گفت اینو چجوری میزنن گفتم نمیدونم پرتش کرد اونطرف رفت اسپری آورد زد بهش منم هی میخندیدم چون هیچکدوممنون بلد نبودیم این دفعه ممن خوابیدم علی اومد روم کیرشو فرو کرد تو کسم واییی داشتم آتیش میگرفتم خودشو فشار داد روم لبمو گاز میگرفت میکرد تو دهنش عاشق اون بوسش بودم لبامو غنچه میکردم میومد بوس میکرد بهد یهو زبونشو لوله شده میداد تو دهنم انقدر وول خوردیم که یهو دیدیم زیر میز پذیرایی هستیم میدونم واستون تعجب آوره و فکر میکنید دروغ میگم اما هنوزم واسه خودمون جای سواله که چرا رفتیم زیر میز آروم سرمو آورد بیرون و برم گردوند بصورت داگی کرد تو کسم وای کسم داشت میسوخت کیرش بلند نبود کلفت بود اما واسه من کافی بود میکرد تو و جیغ میزدم هراز گاهی که پشتم بهش بود سرمو برمیگردوندم و نگاهش میکردم و اهه میکشیدم خلی دوست داشت اهامو که یهو کشید عقب و آبشو ریخت تو دستمال گفتم میریختی رو کمرم گفت از این کثافت کاریا خوشم نمیاد چند بار کرد و آبش با اینکه اسپری زده بود هر 10 مین میومد تموم کردیم و نشستیم جلو تلویزیون منم تو بغلش بودم وایی عاشق تن داغشم خیلی دوسش دارم تا اینکه دیدم ساعت 12 و علی باید بره دوست نداشتم بره شبش اومد چت کردیم گفت سارا مال من شدی کاش الانم پیشت بودم وگفت که دلش هوامو کرده منم همینطور بودم خوب اما طولی نکشید که همه چی بهم ریخت علی یطور دیگه شد دیگه دوسم نداشت فهمیدم با یکی دیگه دوست بوده خودش بهم گفت گفتم عیب نداره برگرد پیشم بخاطرش خودکشی کردم بخاطرش تشنج کردم علی عاشقم بود همون روزی که خونمون بود دست رو قران گذاشت گفت تا تهش پیشت میمونم حتی ما که حج ثبت نام کردیم اونا هم ثبت نام کردن برنامه ریزی کرده بودیم که سال 93 قرار شد بریم من یجوری خودمو تو دل مامان علی جا کنم که بعداز حج رفت و آمد داشته باشیم و علی بگه من از این دختر خوشم میادو ازدواج کنیم اما همه چی یجور دیگه شد چند روز پیش 6 دی سالگرد خانوم شدنم بود اما علی به روی خودشم نیاورد حتی آف نذاشت روزی که داشت میرفت گفت برمیگردم بذار خودمو پیدا کنم اما الان 7 ماه میگذره و هیچی ب هیچی بنظرتون بر میگرده مرسی که داستانمو خوندین دوستون دارم نوشته

Date: September 4, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *