نامرد زورگیرم کرد

0 views
0%

سلام من آمیتیس هستم 18سالمه خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم حقیقت محضه حالامیخواین باورکنین میخواین نکنین قدم 1 73 وزنم 60سایزسینم 65 وباسن خیلی درشت وبرجسته ای دارم خلاصه چون باشگاه میرم اندامم خوبه وسعی میکنم همیشه لباسهاوآرایشم توچشم باشه که بتونم بااندامم همه روشهوتی کنم خوب داشتم میگفتم من یه دخترشیطون وشلوغ بودم وتوهمه چیزسرک میکشیدم یه روزکه خونه پدربزرگم بودم یه صدای آخ واوخ به گوشم رسیدتعجب کردم بغیرازمن کسی خونه نبودصداخیلی واضح نبودامامعلوم بودیکی داره ناله میکنه همه جای خونه روگشتم کسی نبود رفتم توحیاط ومتوجه شدم صداازتوزیرزمین میادخم شدم وازپنجره زیرزمین تورودیدزدم زیرزمین تاریک بودامامیشدفهمیدکه دونفردارن یه کارایی میکنن اولش ترسیدم برم توقلبم تندتندمیزددستام میلرزیدامایه نفس عمیق کشیدم ودرزیرزمینوآروم بازکردم ویواش یواش هشتاپله روپایین رفتم یهوخشکم زدچشمام گردشدوزبونم بنداومدپسرخالم داشت زنداییمومیگائید همونطورکه من خشک شده بودم وفقط نگاشون میکردم اوناهم داشتن باترس به من نگاه میکردن پسرخالم اسمش احمده وخیلی خوشتیپه بایداعتراف کنم همیشه توکفش بودم ولی اون مگه پامیدادلامصب حدوددودقیقه هرسه تایی خشکمون زده بودکه پسرخالم اومدسمتم من ترسیدموالفراااااااااااااااااااااااار اومدم طبقه بالارفتم توکتابخونه ونشستم زیرمیزصدای نفسام خونه روبرداشته بودهمش فکرمیکردم بایدچیکارکنم توهمین افکاربودم که یهوصدای بازشدن دراومداحمدباصدای بلندگفت آمی جووووووووون کجایی خانوم خوشمله ارواح عمش میخواست خرم کنه پاشدم ازاتاق رفتم بیرون جلوش وایسادموباخنده گفتم خسته نباشیدالتماس دعاآقااحمد اومدجلوتروگفت آمی جون مطمئنم که این رازبین خودمون میمونه دیگه درسته به دیوونه میگفت خرمنوآتیش نزنی منم تازه فهمیدم بایدچیکارکنم تودلم گفتم تاحالاآبجی جونت بودم الان شدم آمی جوووووووووون حالانوبت منه تورواذیت کنم گفتم اوهوم بین خودمون میمونه خیالت راااااااااااااحت گذشت دیگه کارم شده بوداینکه صبح تاشب جفتشونوتهدیدکنم تاخواسته هاموانجام بدم یه کیفی میدادکه نگو امامن خرنمیدونستم دارم احمدوعصبانی میکنم ساعت11ظهربود کلاسم که تعطیل شداومدم توخیابون وایساده بودم تاکسی بگیرم برگردم خونه که یه پژوجلوپام ترمزکرداحمدبودگفت بپربالابرسونمت من احمقم نشستم راه افتاد صدای آهنگ ماشینشوکم کردوگفت خوووووووب داری بااینکارای بچه گونت مارواذیت میکنیابعدیه خنده ترسناک کرددل شوره افتادبه جونم دوباره دستام عرق کردنمیدونستم چه مرگمه تویه خیابون پیچیدتویه کوچه وجلویه خونه وایسادگفت من برم یه چیزی ازدوستم بگیرموبیام منم سرموبه علامت رضایت تکون دادم ورفت ده دقیقه گذشت منم طبق معمول کارآگاه گجت بودنم گل کردوپیاده شدم درماشینوقفل کردم ورفتم توهیچ صدایی نمیومدساکت ساکت مثل شهرارواح بندکفشاموبازکردم وآروم رفتم تویه خونه البته خونه که نمیشه گفت یه دخمه بودکه انگاربمب توش منفجرکرده بودن ازدرودیوارآشغال ولباس وهرچی که فکرشوکنی میباریدتقریبامثل خونه مجردی بود یکم به اطرافم نگاه کردم صدازدم احمد داداش احمد باورکنین بس که ساکت بودصدای قلبمومیشنیدم گفتم بیابریم مسخره بازی درنیاردیگه اگه میخوای منوبترسونی کورخوندی یهویه دستی ازپشت سرم دردهنموگرفت ترسیدم میخواستم برگردم عقب ببینم کیه نمیشدداشتم دیوونه میشدم لامصب خیلی قوی بودمن نمیتونستم حتی تکون بخورم بادست دیگش دستاموگرفتوساکت وایسادهمش فکرمیکردم احمدداره شوخی میکنه یانهایتامیخوادمنوبزنه امادرکمال ناباوری احمدودیدم که ازاتاق روبروم اومدبیرون وباخنده گفت به به خوش اومدی سعیدازمهمونم خیلی خوب ترپذیرایی کن تابه خودم اومدم بایه شال گردن دهنموبستن وسعیدهم دستامومحکم گرفته بوداحمداومدطرفم روسریمودرآوردوموهاموبوکشیدوباهاشون بازی کردبعدش آروم آروم دکمه های مانتوموبازکردوتودوسه دقیقه بعد لخت مادرزادجلوش بودم باورکنین بس که متعجب بودم نمیتونستم حتی ناله کنم فقط نگاه میکردم لخت شدواومدجلوم سینه هاموگرفت تودستاش ویکم ماساژدادواااااااااااااااای داشتم میمردم کسم مث قلب میزد شروع کردبه خوردن سینه هام ومن حالافقط بازبون بی زبونی خواهش میکردم هرچنداوناحالیشون نمیشدچون شالی که بسته بودن دردهنم جلوی اینکه بخوام دادیافریادکنمومیگرفت رفت سراغ نافم بعدش کسم وقتی زبون خیسشوکشیدروچوچولم زانوهام سست شدونشستم زمین سعیدخاک برسرم انگاربه من بخیه شده بودنشست پشتم زانوهاموگرفت تودستاش وبردبالا احمدحالاکاملابه کسم مسلط بودوشروع کردبه خوردن من هم جیغ میزدم هم ناله وآه اوه میکردم یهوکیرشوتف زدوقبل ازاینکه من بتونم کاری کنم تازیرنافم کردتووای هم کلفت بودهم بلندچنان جیغی زدم که اگه درحالت عادی میزدم تاسرکوچه صداش میرفت سعی میکردم بلندشم وفرارکنم امانمیشدکاملااسیرشون بودم احمدهمونطورکه تلمبه میزدسرشوآوردنزدیک وکردتوموهاموبوکشیدولاله گوشمومی لیسیدحالااشکام میریخت روشونه هاش وگاهی هم میمالیدقدصورتش امااین آخرماجرانبودکیرشودرآوردغرق خون بودخونوکه دیدم بغضم دوباره ترکیدوهمونطوراشک میریخم که درازکشیدوسعیدمنوبه شکم نشوندروش وخودشم کیرشوازپشت کردتوکونم دیگه نانداشتم هرچی جیغ بودزده بودم هرچی اشک بودریخته بودم وحالافقط بیحال افتادم بغل احمدنمیدونم چقدرطول کشیدکه چشماموبازمردم دیدم جاهاشونوعوض کردن کثافتا دستام آزادبوددهن بندموکشیدم پایین وبامشت ولگدافتادم به جونشون بس که کرده بودنم نمیتونستم درست راه برم وتلوتلومیخوردم دادزدم فریادکشیدم فحش دادم امافقط نیگام میکردن لباساموبه زورپوشیدموالفرااااااااااااارروبه توکوچه سویچ ماشین احمدهنوزتوجیب شلوارلیم بودسریع درماشینوبازکردم وگازشوگرفتم روبه خونه دوستم که خیلی باهاش صمیمی بودم گفتم اگه الان برم خونه بااین حالم وضع خراب ترمیشه رفتم خونه سمیه دروکه بازکردخودموانداختم توبغلش وباگریه رفتم تو داستانوکه براش گفتم گفت کی پرده داره که تودومیش باشی بیخیال بابافقط پاشوبروحموم حالت که اومدسرجاش یه فکری واسه این احمدنکبت هم میکنیم ساعت 4بعدازظهربودکه بالاخره حالم جااومدخیلی عادی رفتم خونه ووایسادم تازمان خودش برسه شب شدهمه جمع شدیم خونه پدربزرگ من سرسفره شام چیزی روکه توزیرزمین دیده بودم کاملاخونسردتعریف کردم وراحت باهرلقمه یه قسمتشوباهیجان میگفتم داییم بشقاب برنج جلودستشو برداشت پردکرد توصورت احمد این اونو میزد اون اینو میزد شد یه دعوای واقعا تاریخی منم حقمو گرفتم چندماه میگذره زن داییمو طلاق دادن و احمد هنوز هر وقت منومیبینه بانفرت نیگام میکنه بعدازاین ماجراباز بودم و سکسای زیاد و جذابی رو تجربه کردم اگه خواستین بگین تا براتون بذارمشون نوشته آمیتیس

Date: August 22, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *