قست قبل کلاریسا از زمانی که بیدار شد رو هوا شناور بود و گاهی از طرفی به طرف دیگر میرفت گاهی از دیوار ها عبور میکرد و لحظه ای بعد در جای دیگری ظاهر میشد اما هکتور بی صدا کنار آتش نشسته بود حرفی نمیزد و هرزگاهی جایی از بدنشو میخاروند بعد از دقایقی طولانی کلاریسا بطرفم اومد و اونطرف میز روبروم نشست زیبایی فریبنده ای داشت که وقتی اورا می دیدم قوای جنسی ام برانگيخته میشد سرش را پایین آورد تا چهره اش تاریک به نظر برسد و مانند جادوگرها لبخند زد و سوال پرسید برای چی اینجا اومدی انقدر محو تماشای او بودم که صداش رو نشنیدم و فقط حرکت لب هاش رو میدیدم با انگشت ضربه ای به میز زد که باعث شد از هپروت بیرون بیام صریح جواب دادم برای پول _ تو یا خیلی شجاعی یا خیلی احمق _ یه ذره از هركدوم اصلا نمیخواستم قانعش کنم چون میدونستم اون هم مثل هکتور میتونه افکارمو بشنونه پس نیازی به پُر حرفی نبود من واقعا دزد نبودم میدونستم کار احمقانه ای کردم ولی تو اون وضعیتی که داشتم قدرت تصمیم گیری ازم سلب شده بود تمام زندگیم در عرض شش ماه نابود شده بود تمام سرمایه ای که به زحمت جمع کرده بودم از دست رفته بود تا قبل ازون همیشه فکر میکردم من مرکز دنیا هستم و همه چیز اطراف من میچرخه افسانه های قدیمی رو به خاطر آوردم که می گفتند تقدير ما در آسمان ها نوشته شده و با فكر به اينكه اگر همـه چيز از قبل معلوم می شد زندگی چقدر ساده تر بود کلاریسا با حرکت سر تایید میکنه دقیقا ولی من دلم ميسوزه که چنین راه بچه گانه ای رو انتخاب کردی و شاید همین بچه بازی ها باعث شده تا دُرسا ازت جدا بشه جاه طلبی خوبه آرشین اما تو سختی ها بین آدم قد بلند و کسی که روی نوک پاهاش میایسته فرق زیادی هست قبل ازینکه بتونم باهاش مخالفت کنم میپرسه شما دوتا چقدر به هم نزدیک بودید _ خیلی زیاد اما نمیدونستم اون چقدر دوروئه می دونستم واسه خودش هرجايي می رفت اما فکر نمی کردم که اون یه ج دوست نداشتم این کلمه رو بکار ببرم و نبردم آروم گفتم داستان های عاشقانه زیادی بین ما بود با تمسخر خنديد عشق پایه ی همه ی احساسات که آدمو ضعیف تسخير و بعدش عاجز و نابود ميكنه _ تو درست میگی ولی خیلی از چیزها دست خود آدم نیست نمیفهمی کی اسیرش شدی همیشه تنها زندگی کردم حتی پدر مادر و خانواده ای نداشتم یه بچه ی سر راهی که تو کوچه ها بزرگ شده بود اما همین سختی ها ازم یه کوه ساخت که تونستم به تمام چیزهایی که بقیه آرزوشو دارن برسم خونه ماشین ویلا و یه کار پر درآمد ولی همیشه جای عشق تو قلبم خالی بود دخترهای زیادی تو زندگیم بودن ولی هیچکدومشون برام اون معنی رو نداشتن سرگرمي های پیش پا افتاده منو خسته میکنن الکل مواد کتاب قمار زنها همشون برام بی معنی ان در سكوت گوش می داد و چهره اش حالت خاصي رو نشون نمیداد حرفم رو با لحنی عصبی ادامه دادم تا اینکه اون عوضی تو زندگیم پیداش شد انگار با بقیه فرق داشت مثل تموم دخترایی که میشناختم برای پول باهام نبود اینجوری فکر میکردم ولی آخرش فهمیدم که اون فقط بازیگر بهتری بود کلاریسا بهم زل میزنه و در حالی که تو عمق آبی رنگ چشمهاش غرق میشم میگه آدمها همیشه به اشتباهاتشون فکر میکنن و افسوس میخورن مشت محکمی رو میز میکوبم که باعث شوکه شدنش میشه بطرفش خم میشم و داد میزنم ولی من نمیذارم کسی باهام بازی کنه اون نباید قسر در بره من اونو میکُشم کلاریسا صداشو بالاتر میبره تو حق نداری ازین گُه ها بخوري تو فقط با اون میخوابیدی اما قرار نیست هر جُذامی با یه دودولِ سه سانتی ادعای مردونگی کنه پاتو بکش بیرون آرشین این کار به تو ربطی نداره با عصبانيت نگاش میکنم ولی حرف هاش برام اهمیتی نداره شاید بعد ازینکه درش بیارم نظرش عوض بشه آروم میگم به تو هیچ ربطی نداره زیر لب زمزمه میکنه تو داری ریسک بزرگی میکنی که روی اعصاب من راه میری آرشین با نفرت نگاش میکنم تو فکر میکنی چیزی مونده که از دست نداده باشم من هرچی که داشتمو باختم واقعا چیز بیشتری ندارم الی مرگ که اونم چیزی نیست که منو بترسونه منو تهدید نکن کلاریسا درحاليكه چشم هاش برق میزنه جواب میده من ميتونم رؤياها رو به واقعيت تبديل كنم سریع وسط حرفش میپرم و با اشتیاق میپرسم مثلا چه کارهایی ازت بر میاد کلاریسا بلند میشه و چرخی میزنه هکتور که تا الان سکوت کرده بود جلو میاد و میگه هرچیزی که فکرشو بکنی تمام اون چیزهایی که از دست دادی و حتی خیلی بیشتر ازون کلاریسا رو هوا سُر میخوره و انقدر نزدیک میشه که کنار گوشم آروم میگه ولی در ازای این کار باید بهایی پرداخت بشه و گوشه ی صورتم رو میبوسه و ازم دور میشه حس میکنم گوش هام داغ و قرمز شدن میپرسم بهایی که من باید بدم چيه هکتور شانه بالا انداخت اون چيزي كه هرگز نمي فهمي تا زماني كه بخوايش بدون اینکه حرف بیشتری بزنم هر چی باشه قبوله ولی بعدش چی میشه _ هیچی تو برای همیشه از اینجا میری و دیگه هیچوقت برنمیگردی مطمئن باش دفعه ی بعدی که اینجا بیایی برگشتی در کار نیست هکتور این رو گفت و بطرف آتش برگشت به بدترین چیزهایی که شاید ازم بخوان فکر میکنم ولی ذهنم انقدر مشتاق رسیدن به رویاهاست که کوچکترین مخالفتی نمیکند هر چی باشه مهم نیست دیگه ازین بدتر که نمیشه کلاریسا دوباره بطرفم میاد بشدت هوسناک و خوردنیه همیشه از داستان های روح و اشباح وحشت داشتم اما با دیدن اون به کلی نظرم عوض شده الان دلم میخواد بغلشون کنم که کلاریسا با لحن خشکی میگه تصمیمتو گرفتی سرمو به نشانه تایید تکون میدم و هکتور من رو بطرف نردبان هدایت میکنه و میگه حرفمو یادت نره هیچوقت به اینجا برنگرد اینجا مکان مُرده هاست لبخندی میزنه شانس باهات يار باشه دوباره نـردبان لعنتی تمامی نداره هر چقدر بالا میرم نمیرسم تنهایی و تاریکی آزاردهندس به نفس نفس افتادم ولی با فکر کردن به حرفای کلاریسا با امید بیشتری بالا میرم یک دنیای جدید در انتظارمه و تـــَــــــــق سرم محکم بجایی میخوره انگار بالاخره رسیدم دَر با اشاره کوچکی باز میشه و هجوم نور از تاریکی نجاتم میده وقتی کاملا بیرون میام دَر خودبخود بسته میشه احساس خستگی میکنم انگار بدنم ناتوان شده به این فکر میکنم که حتما بخاطر بالا آمدن از نردبان است به اطراف نگاهی میکنم اینجا بزرگ تر از اونی بود که فکر میکردم وقتی به اینجا آمدم شب بود و چیز زیادی معلوم نبود ولی الان که روز است جزییات بیشتری رو میتونم ببینم دوباره بطرف همون آیینه ی بزرگ حرکت میکنم واقعا راه رفتن برایم دشوار شده انگار تمام عضلات بدنم گرفته به آینه که میرسم بُهت زده به خودم نگاه میکنم باور کردنی نیست موهایم یکی در میون سفید شده چین و چروک های عمیقی رو صورتم نقش بسته شونه هام افتاده تر شده با تعجب بیشتری بخودم نگاه میکنم چه اتفاقی افتاده لرزش خفیفی دستهامو تکون میده و کاملا بی رمق و درهم شکسته بنظر میرسم چشمم به کاغذی که با دقت تا شده و گوشه ی آینه چسبیده میافته بازش میکنم آرشین عزیزم تو به تمام آرزوهات رسیدی و الان تمام اون ثروتی که میخواستی رو داری همشون اون بیرون منتظرته اما بیست سال پیر شدی زمان تو دنیای ما یه جور دیگه میگذره و این بهایی بود که بابت رسیدن به خواسته هات پرداخت کردی فریاد میزنم این دیوونگیه اونا حق نداشتن اینکارو با من بکنن میخوام به پایین برگردم تا حقشونو بذارم کف دستشون ولی یاد حرف هکتور میافتم برگشتن به اونجا یعنی مرگ بدون اینکه به چیزی فکر کنم آرام آرام از آن عمارت لعنتی خارج شدم و بدنبال ماشینم گشتم ولی هیچ اثری ازش نبود دوباره یادم میاد که بیست سال از زمانیکه به اینجا اومدم گذشته مشخصه که نباید سرجاش باشه آرام در خیابان ها قدم میزنم همه جا به شکل عجیبی تغییر کرده ماشین هایی رو میبینم که چرخ ندارن و رو هوا حرکت میکنن آدم ها از کنارم بی تفاوت رد میشن ولی من با کنجکاوی به مدل های جدید لباس ها و ظاهرشون دقت میکنم گاهی مسیرم را گم میکنم و فقط شاید با یک قطب نما بتوانم خانه ام را پیدا کنم احساس ضعف شدید جلوی یک رستوران متوقفم میکنه بدون اینکه به مِنو نگاه کنم غذایی سفارش میدم بعد از مدت کوتاهی غذا آمادس و روش شیرجه میزنم ولی بعد از چند لقمه کوچک متوجه میشم که اون حرومزاده ها حتی به دندونام هم رحم نکردن بسختی غذامو تموم میکنم و برای حساب کردن پول غذا تنها اسکناسی که در جیبم هست رو به فروشنده میدم و منتظر میشم بقیشو بهم بده ولی نگاه های مرد فروشنده جوریه که میفهمم از یه چیزی عصبانیه و کم مونده که داد بزنه مِنوی غذارو جلوم نگه میداره و با دیدن قیمت های نجومی دود از کَله م بلند میشه فروشنده میگه انگار خیلی وقته از خونت بیرون نیومدی که از قیمتا خبر نداری عمو قبل ازینکه جوابی بدم تمام جیب هامو کامل میگردم و دستم به کارت بانکی میرسه که روش مبلغی حک شده یک و بی نهایت صفر جلوش و زیرش نوشته کلاریسا و یک عدد بعنوان رمز بی درنگ با کارت بانکی پول غذا رو حساب میکنم و بطرف خونه حرکت میکنم نزدیکای عصر با هر سختی بود خونم رو پیدا میکنم قبل ازینکه وارد بشم نگاهی به اطراف میندازم که همجا بشکل حیرت آوری زیبا ساخته شده و تنها ساختمون منه که مثل یه خونه ی جن زده و متروک باقی مونده بطرف در رفتم وقتی کلید را گذاشتم نچرخـید آن را بیرون کشیدم روی یک زانو نشستم و به سوراخش نگاه کردم یک آدم تخم سگ آن را با چسب پُر کرده بود از وقتی پیر شدم بد دهن هم شدم ایستادم نشانه گرفتم و محکم به قفل لگد زدم قفل شکست و خُرد شد در باز شد و سیلی از قبض ها نامه ها و تبلیغات فرو ریخت بی تفاوت از رویشان رد شدم و روی کاناپه خاک گرفته افتادم و با صدای قار قـار مانندی در اتاق کهنه و تاریک گفتم خوش اومدی به خونه چند روزی گذشته بود و تنها کار مثبتم تعمیر کردن قفل در بود حمام نمی رفتم و اصلاح نمیکردم از دیدن چهره ی چروکیده ام متنفر بودم چند روز پشت سر هم یک لباس تنم می کردم غذا های کم و ناسالم می خوردم خودم را در خاطرات جوانی و دُرسا مفقود میکردم دنیا دیگر برایم بی معنی بود حتی اون همه پول هم نمیتونست حالمو بهتر کنه وقتی که حس میکنی تمام عمرت هدر رفته دیگه پول چه ارزشی میتونه داشته باشه مادامی که در آپارتمانم نشسته بودم درحالیکه به دیوارها خیره می شدم به کلاریسا و هکتور فکر می کردم روزها یکی پس از دیگری بصورت مبهم سپری می شدند شبیه منگُل های شیرین عقلی شده بودم که فقط نگاه می کنند آب دهانشان آويزان می شود و گاه و بیگاه سر تکان می دهند گاهی از روی عادت در یخچال را باز میکردم ولی تنها چیزی که سالم مانده بود شیشه وُدکایی بود که هنوز درش باز نشده بود مدت زیادی بود که الکل رو ترک کرده بودم شب بدترین زمان برای افرادی است که الکل را ترک کرده اند علی الخصوص کسی که تنهایی زندگی می کند ساعات طولانی و دردناک تنهایی و بی کسی و عطش های شبانه که باعث می شد خاطرات گذشته واضح تر به یاد آدم بیاید زمان خوبی برای دوستی با شیشه ی مشروب پیک ها پشت سر هم بالا میرفت گلویم میسوخت و پایین میرفت از درون داغ میشدم با اینکار میتوانستم حداقل چند ساعتی بیخیال این دنیا شوم با اینکه میدونستم هیچ راهی برای فرار از خاطرات وجود نداره نگاهی به شیشه مشروب کردم که نصف بیشترشو خورده بودم بی اختیار از تاریکی خانه بیرون زدم بی هدف در خیابان تلو تلو میخوردم تا اینکه به دو نفر که گوشه ای ایستاده بودند نزدیک شدم با حالتی خواب آلود به يكی از آنها گفتم چشمهاي تو ابر هستن و به ديگری گفـتم چـشم های تـو كـوه هستن من اونا رو قبلاً ديدم همينطور رودخونه هارو رودهايي از خون تازه داره يادم میاد شما رو کجا دیدم ميان قطرات متمركز باران و اون شب رو بخاطر مستی زیاد و هذیان گفتن به ماموران پلیس در بازداشتگاه خوابیدم ولی صبح که شد آزادم کردن انگار بعد از بیست سال قوانین هم عوض شده بود به خانه برگشتم در حاليكه حس مي كردم زمان کُند پيش مي رود انزوا و تنهايي برايم خوب بود خوب بود كه رابطه ام را با دنياي اطرافم قطع كنم مي توانـستم بـراي هميـشه بـدون هـيچ مزاحمتی درون آن سلول پنهان شوم و به هيچ چيز فکر نکنم ادامه نوشته آریزونا
0 views
Date: May 14, 2019