ترس وشهوت همراه با مادرزن ۲

0 views
0%

8 8 1 8 3 9 88 8 4 9 87 9 88 8 9 87 9 85 8 1 8 7 9 87 8 8 8 7 9 85 8 7 8 8 1 8 2 9 86 1 قسمت قبل سلام درقسمت قبل یادتونه گفتم که من کرد هستم وخیلیا اومدن چرت وپرت نوشتن شهر ما اکثرا کورد هستن نه اینکه 100 باشند فارس وترک هم داریم ولی کمتر ضمنا من خاطره گفتم ومخلص همه ایرانیها هستم نژادپرست نباشیم هیچ غرضی ندارم خاهشا نیایین دهن گشادتونو بازنکنید فقط خاطره ست وحقیقته داستان نیس خلاصه اونشب ترس منو برداشته بودکه مادرزنم باصدای بچه ش بیدارشد ورفت آب ازیخچال برداره اونجابودم که متوجه شدم اصلانفهمیده من اونجارفتم ودید زدم وچون نمیدونست خواب نیستم چادرسرش نکرد همونجوری توی نورچراغای اوپن رفت سمت یخچال وای چقدکون خوش فرمی داشت باورم نمیشد یکروز اینجور ببینمش حتی لباسش رفته بود لای چاک کوووونششش جووون دوس داشتم همونجا برم بخورمش به محض اینکه برگشت من چشامو بستم نفهمه همه اینهاسریع گذشت امابرای من یک دنیابود صب بلندشدم دیدم سمیه جون گل کاشته حسابی سفره رنگین انداخته منم عمدا روبروش نشستم تا بتونم دیدبزنم ولی حیف نشد چون خودشو پوشونده بود مگه یه قسمتایی از روی سینه شو گهگاهی میدیدم گفت میثم جان بریم لباساتونو بیاریم که من بشورم بعدبرو سرکارت گفتم چشم سوارشدیم یکم جوش میزد برای زنم منم دلداریش میدادم وعمدا گهگاهی دستمو میزدم به بدن موقع دنده عوض کردن اونجاکه رسیدیم به فکرم رسید لباسای زیرخودمم بندازم داخل شون تاببره بشوره وهمین کاروکردم القصه برگشتیم پیاده ش کردم گفت ظهرساعت2 وقت ملاقاته بیااینجاناهار بخوریم باهم بریم منم گفتم باشه اونروز سرکار همش حواسم پیش سمیه والبته گاهی پیش زنم بود متاهل هادرک میکنند کمبود سکس چه میکنه باآدم اومدم ناهدرخوردم رفتیم اونجاکه مادرم گفت دیشب حالش خوب نبوده ولی نخواستم شمانگران بشین مادرم گفت منوببر خونه فعلاشماهستین دوباره شب میام پیشش منم سذیع رفتم وبرگشتم که دیدم دوباره حال زنم بدشده و شدید بالاآورده 1ساعتی وایستادیم بعداومدیم بیرون توماشین که نشستیم سمیه جون زد زیرگریه هق هق میکرد منم دلداریش دادم که اونم خودشو انداخت بغلم و زار زار اشک میریخت هیچوقت چنین شرایطی بین مون پیش نیومده بود منم پشت شو باموهاشو نوازش میکردم میگفتم درست میشه خاله جان غصه نخور اونم خدایی داره توراه برگشت بودیم که بنازنگ زد وگفت بیااینجا کارت دارم مادرزنم گفت باهم بریم ضمنا این مدت بچه هاش خونه پیش خواهرزن کوچیکم بودند راهنماییه میتونه نگهداره سرساختمان رسیدیم که بناگفت اینجاباید خراب بشه وصاف بشه واسه دیوارچینی فردا لازم دارم اگه آماده نشه کار روتعطیل میکنیم میریم یکجادیگه کارکردن که1هفته طول میکشه گفتم خودت کاگرآشنانداری گفت چراهست ولی زنگ زدم نمیتونند بیان گفتم باشه من میرم دنبال کارگرسرچهارراه مادرزنم روبردم خونه شون خودمم رفتم جاییکه کارگرها وایمیستن هرچی کردم کارگر خوب پیدانشد چون غروب بود موضع روبه مادرزنم گفتم اونم گفت بخوره توسرش منظورش شوهرش بود که میره دنبال کارخودش واینجا برات دردسر ساخته ازطرفی پدرزنمم گفته بود کارتعطیل نشه خلاصه به مادرزنم گفتم خودم خراب میکنم اونم گفت نه وخودتو اذیت نکن واینجور تعارفها ولی من گفتم قبل کارمندشدنم کارگری زیادکردم الانم که ورزش هم میرم بدآماده یه خودم دست به کارمیشم رفتم ازسمیه جون لباس کارای پدرزنمو گرفتم که برم سرکار کلی عذرخواهی کرد ودوباره شوهرشو فحش داد به استا بنا زنگیدم گفتم کارفردا آماده ست بیا خلاصه شروع کردم به جون کندن شب شده بود وچون خانه کلنگی بود کنتوربرق داشت منم ازش برق گرفتم باسیم سیار اونجا رو نورانی کردم ساعتای8شب بود دیدم یکی درزد رفتم دیدم سمیه جونه با استکان وچای وغیره اومده گفت بچه هارو بردم خانه خواهرم که خودم بیام کمکت باتاکسی اومده بود تامنو ازکارننداره چون قبلاروستایی بوده میتونست کارکنه خلاصه ساعتای 11شب بود دوباره نشستیم پای فلاسک چای خوردن زنگ زدم مادرم که جای خانمم بود گفت حالش بهتره وبازنم گپ زدیم بعد سمیه گوشیو گرفت حذف زدن البته خانمم حالش اونقدا خوب نبود وآروم حرف میزد بعدش مادرزنم خیلی خوشحال شد پاشد یک بوووس جانانه از لپهام انداخت که خیلی کیف کردم خستگیم دراومد تاساعت1ونیم شب کارو تموم کردم موقع برگشت همش تشکرمیکرد منم گفتم فردادوسه ساعت اول رومرخصی میگیرم رفتیم خونه ضمنا همونموقع ساعتای12بود که خواهرش زنگید گفت بچه ها ت خوابیدن شمام بیایین که سمیه گفت ممنون بذاربخوابند صبح میام دنبالشون الان خسته ایم میثمم اینجوری راحتتره گفت میثم جان برو یک دوش بگیرخستگیت دربشه تامن یک املت درست میکنم منم گفتم ممنون نمیخواد صبح میرم باهم سفره انداختیم وغذارو زدیم به شوخی گفت چرا شورتتو انداخته بودی توی سبد که منم خندیدم گفتم چیه بدت اومد گفت پ نه پ خوشم اومد بعدخندیدیم احساس کردم جلوی من راحت ترازقبل شده موقع خواب جامو انداخت بعدگفت منم امشب توی حال میخابم بچه هاکه نیستن تورو اذیت کنند چراغارو خاموش کردیم جاهامونو تقریبا کنارهم انداخت یکم توجا باهام دردودل کرد منم دلداریش دادم واونم خودشونزدیکم کرد بعد گفت خیلی ازت ممنونم که هوای ما ودخترم روداری گفت میدونم کمبود زیادداری ولی حاضرنشدی به جگرگوشم خیانت کنی خیلی مردی میثم جان منم یکم دستاشوگرفتم پشت دستشو نوازش میکردم گفتم میفهمم شمام مثل من هستی وشوهرت همیشه اینور اونور میره باکامیون که اونم گفت آره خودش میره دنبال تفریح مارو اینجا تنهامیذاره یک لحظه دستشو آورد روی سینه م وگفت خیلی دلم میخواد باموهای بدن آقام بازی کنم ولی حیف اکثروقتها نیست منم گفتم همش متعلق به خودتونه یکم بازی کرد ودیدم داره مشکوک نوازش میکنه هی دستشو میبرد سمت پایین روی نافم دوباره میاورد بالا نفسم گروپ گروپ میزد پاهامو یوش انداختم روی پاهاش کیرمم شق شده بود وقشنگ احساسش میکرد نمیخواستم عجله کنم وموقعیت خراب بشه یدفعه لپ مو بوسید منم بوسش کردم برگشت قنبل کردم محکم کونشو زد توی بغلم واین یعنی آماده ام واااای باورم نمیشد پشت گردن شو یکم خوردم بعدتوی همون نور کم مهتابی لباسامونو درآوردیم جالب بود هردومون تاریک میخاستیم حرفم نمیزدیم مدل69 کلی مال همو خوردیم وقشنگ 20دیقه ای بدن همو خوردیم بعدش پاهاشو دادم بالا و اولین حرفی که گفت این بود که مال توخیلی گنده ست یواش یواش بذار جیگرجان منم آروم آروم زدم تووووش اون 5باری ارضاشد ومن دوبار چون من آبم دیرمیاد وباکیفیت سکس میکنم بعدش بغل هم عاشقانه خوابیدم صب بلندشدیم گفت یکی ازبهترین شبهای عمرم بود و درعین حال سکس باطراوتی بود دمت گرم میثم جان روز از نو و روزیم از نو نوشته

Date: March 15, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *