سامیار انگشتمو کشیدم لای موهاش یه قسمت از پایینشو جدا کردم بقیه رو جمع کردم شروع کردم به اتو کشیدن عطر موهاش تو اتاق پر شده بود هر از گاهی از ایینه نگاش میکردم هم چنان خیره بود به دیوار رو به رو و اشک میریخت سخت بود که ببینی جلو چشمات نابود میشه اتوی موهاش تموم شد اروم انگشتامو روی گردنش راهی کردم فایده ای نداشت اتو رو از برق در اوردم توجهم به دیوار جلب شد انگار همین دیروز بود صدای جیغش تو اتاق میپیچید همین دیروز بود که به عروسکم شک کردم از اون روز موقع سکس صدای ناله هاش تو جونم نمیرفت میموند رو پوستم و زخمم میکرد روحم و مغز لعنتیم پر شده بود از کلی خط مثل خط خطیای یه دختر کوچولو رو در و دیوار وقتی برای باباش ناز میکنه همون روزا بود که به همین دیوار هلش دادم همون روزا بود که زندگیمو خودم به این جهنم تبدیل کردم اتورو گذاشتم روی میز جلوی پاهاش نشستم اروم زانو ی لختش رو بوسیدم کم کم هستی میاد ارایشت میکنه که اماده شی صورتشو اورد بالا تو چشمام نگاه میکرد من حوصله ی مهمونی ندارم کنسلش کن اخمام رفت تو هم روشا سرشو باز گرفته بود پایین اشکاش دونه دونه روی روناش میریخت انتظار داری بگم باشه یه مشت غریبه که نمیشناسمشون بیان تولد منی که خودمم نمیشناسم نمیدونم چند ساله میشم رو جشن بگیرن تو خوب میشی روشا هروقت خوب شدم واسم جشن بگیر بلند شد و از اتاق رفت باز من موندم و اون دیوار فقط بهش نگاه میکردم اگه اونشب هلش نمیدادم الان سیگار و از رو میز برداشتم هنوز نخ شانسم تو پاکت بود همون نخی که وقتی پاکت جدیدو باز میکردم روشا رژیش میکرد و اسمش میموند نخ شانس 1 سالی از اخرین نخ شانس میگذشت کلافه دستمو تو موهام کشیدم با یه اس ام اس به هستی کنسل کردن مهمونی رو گردنش انداختم از راهرو رد شدم قسمتی که مو به موش به سلیقه ی روشا بود پر بود از عکسای کوچولو ولی پر معنی واسه جفتمون البته فقط واسه من اون دیگه هیچی یادش نیست عکس دوران دوستیمون نامزدی روز خواستگاری مراسم عروسی اولین سونوگرافیش محو اون عکس شدم زمینه ی سیاه با یکم سفیدی روش مثل زندگی این روزام اه خفیفی سر دادم داشتم از راهرو میگذشتم روشا گوشه ی تخت پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود پاهای سفید و لطیفش موهای نازش که یه قسمتیش ریخته بود روی پاهاش ناخواسته راهی اتاق شدم کنارش نشستم و موهاشو ناز کردم همچنان سکوت حاکم بود دستاش میلرزید واسه اولین بار بعد یک سال بغلم کرد انگار تمام تیکه های شکسته ام بهم وصل شد انگار روحم زنده شد موهاشو نوازش میکردم گردنشو میبوسیدم و روشا فقط اشک میریخت با دکترش قرار گذاشته بودم تا قبل از اینکه چیزی نپرسه از گذشتش چیزی بهش نگم نمیخواستم همه ی اون عذاب هارو یه بار دیگه بکشه دراز کشیدم سرشو گذاشت رو سینم انگار داشت بهم اعتماد میکرد انگار از این اوضاع میترسید بهم بگو سامیار چی بگم عزیزم از اولین باری که دیدیم دستم خزید لای موهاش تمام خاطرات جلوی چشمم بود مو به مو واسش تعریف میکردم از اون روزایی که اشنا شدیم تا زمانی که دوست شدیم یک بار هم داشتیم تو جنگل قدم میزدیم که پات سر خورد و افتادی کل تنت گلی شده بود اوردمت اینجا اون روز اولین بار بود خونمو میدیدی اون روز اولین روزی بود که تنتو لمس کردم دستم نزدیک کمرش بود دلم میخواست عینه اون روز نوازشش کنم عین اون روز تنامون جفت هم شه عین اون روزا تنشو چنگ بزنم نفس عمیقی کشیدم باید خودمو کنترل کنم حس کردم خجالت کشیده یکم خودشو از بغلم عقب کشید پدر و مادرم کجان موهاشو بوسیدم نگام کرد سامیار جوابمو بده فوت شدن روشا چجوری کی وقتی 19 سالت بود توی تصادف بغض کرد یکم خودشو تو بغلم فشار داد لرزش چونشو حس میکردم خیسی اشکاشو رو تنم و مثل همیشه از شدت گریه خوابش برد بغل تخت نشستم اه خفیفی سر دادم و خیره شدم به صورتش چشمای مشکیه نازش که وقتی دلش سکس میخواست خمار میشد بعد با همین لبای قرمز جوری لبامو میمکید که انگار میخواست از صورتم جداشون کنه لعنت به من که این بلا رو سر عروسکم اوردم لعنت به اون پرستار لعنت به اون ازمایش رفتم روی کاناپه شبا واسه اینکه اذیت نشه رو کاناپه میخوابیدم چقدر دلم تنگ شده بود عین قبل تو بغل هم اروم بخوابیم روشا تو کمترین فاصله ی ممکن بودیم لباش رو گذاشت روی لبام نفس نفس میزد منم با نوازشام سعی داشتم ارومش کنم لبای داغش تک تک اعضای صورت و گردنمو نوازش میکرد دکمه هامو باز میکرد تن سردمو میچسبوند به تنش و تو هر نفسش منو طلب میکرد روی تخت درازم کرد نفس نفس میزدم سینه هام بالا پایین میشد و سامیار اومد روم نوک سینه هام و نوازش میکرد و وسطشون رو میبوسید موهاشو چنگ میزدم و نوک سینه هامو میمکید اومد روم شروع کرد به میک زدن لب هام از روی شرتم کسمو میمالید داشتم واقعا لذت میبردم لب هامو گرفت لای لب هاش محکم گاز گرفت درد توی تنم موج میزد انقدر محکم گاز گرفت که خون رو حس میکردم ولی دندون هاش رو بر نمیداشت از درد جیغ زدم از خواب پریدم سامیار اومد تو اتاق بغلم کرد میترسیدم این مرد کی بود کی بود که با بوسه هاش اروم میگرفتم ولی ازش میترسیدم سرمو گذاشتم روی شونش سعی داشت بفهمه چه خوابی دیدم ولی خجالت میکشیدم ازش خواستم کنارم بخوابه بدون هیچ مخالفتی کنارم دراز کشید بهش چسبیدم واسم مهم نبود چه اتفاقی میفته مهم نبود نمیشناختمش مهم نبود میترسم ازش فقط ارامشی که از این مرد میگرفتم تنها چیزی بود که اونشب نیاز داشتم روشا یه سری از روزا دلم نمیخواست حتی چشمامو باز کنم من هیچی از خودم نمیدونستم چه برسه به دور و ورم افتاب داشت پشت پلکمو میسوزوند چشمامو باز کردم یه برگه رو تخت بود عشقم من میرم سر کار بعد از ظهر خونه ام اگه دوست داشتی میتونیم شام بریم بیرون میبوسمت هنوز نوشتن یادمه تا 8 سالگیم یادمه ولی بعد اون همش مثل یه چاله ی بزرگ تو ذهنمه عمیق تاریک مبهم شاید خواب دیشب تا حدی تنمو لرزوند ولی فاصله ام با سامیارو کمتر کرد مغزم همه چیز یادش رفته بود ولی قلبم انگار همه ی حسامو یادشه واسه همینه جلوش نمیتونم خودمو کنترل کنم ولی ترسم واسه چیه خودمو مچاله کردم سعی داشتم فکر کنم تا یه چیزی یادم بیاد اما هیچی به جز سیاهی تو مغز من نیست کلافه تر بودم از همیشه یه حسی توی تنم موج میزد یه حس از نوع خواستن دلم سامیارو میخواست همینجا روی این تخت با همون بوسه های اتیشی که دیشب حواله ی تنم میکرد دستم روی تخت کشیده شد روی جای خالیش دقیقا همینجا سامیار باید میرفتم پیش دکترش باید تمام ماجراهای دیشبو میدونست چراغ قرمز های این شهرم تمومی نداره همش پشت هم دیگه موهامو چنگ زدم صدای موزیک رو زیاد کردم قبلنا این اهنگ رو روشا خیلی گوش میداد اخ روشا روشای من چراغ سبز شد و منو به سمت دکتر شفیعی راهی میکرد روشا انگشتام لای موهام رفت اب گرم بهترین چیز بود که ارومم میکرد یاد حرکت انگشتای سامیار افتادم انگشتاش که اینجوری کشیده شد روی گردنم چی میشد اگه اینجوری میکشیدشون رو سینه هام انگشتام روی نوک سینه هام کشیده میشد شامپوی لعنتی چشمامو داشت اتیش میزد از حموم اومدم بیرون دستم رفت سمت حوله ام ولی حوله ی سامیارو تنم کردم نمیفهمید که حالا حالا هم خونه نمیاد موهامو خشک کردم یه پیرهن دو بنده تا بالای زانوم پوشیدم موهامو بستم یه رژ روی میز بود به رنگ گل های پیرهنم میومد کشیدمش روی لبم توی اشپزخونه راه میرفتم از پنجره به کوچه نگاه میکردم افتاب قشنگی داشت میتابید چشمام بی اختیار بسته شد نفس عمیقی کشیدم و یه جرقه همسرتون باردارن مغزم سوت کشید من حامله بودم رفتم توی راهرو به عکسا نگاه کردم یه عکس سیاه و سفید مبهم ردیال رو زدم سامیار بیا خونه تا اومدنش انگار 10 قرن گذشت بدنم به لرزه افتاده بود و همه ی فکرم این بود من چجوری همه چی یادم رفته کلید توی قفل چرخید روشا چی شده من حامله بودم بغض کرد اومد نشست جلوم بودی ولی دیگه نیستی هجوم اوردن این درد لعنتی به مغزم اونم توی این شرایط اصلا جایز نبود با نفس های عمیق سعی میکردم درد و ارامشمو کنترل کنم اما چی شد بچم اشکش جاری شد با نوک انگشتش پاکش کرد مرد دنیا دور سرم میچرخید سامیار باز اون فاصله ی همیشگی باز اون گریه ها باز لرزش دستها خسته شده بودم از این زندگی از روزایی که میگذشت و تنها ارزوم این بود که یادش بیاد میدونستم اگه یادش بیاد میره اگه بدونه باعث و بانی این همه عذابش منم میره اما راهی بود راضی بودم ترک شم ولی خوب شه وضعیتشو به دکترش گزارش دادم قرص تجویز کرد قرصایی که فقط باعث خوابیدن میشد نه صدای گریه اش تو خونه بود نه جیغاش نه شکستن ظرف ها حتی غذا هم به زور میخورد اون میخوابید منم نگاش میکردم و اشک میریختم بغلش کردم بی اختیار تر از همیشه لبام رو گردنش کشیده میشد نفسای داغم تن سفیدشو میسوزوند گرنشو گاز گرفتم گیج بود چشمای مشکیشو باز کرد میترسید ناخوناش روی تنم کشیده شد و سعی میکرد از بغلم خارج شه سرمو فرو کردم بین موهاش فقط نفس میکشیدم باز اشک میریخت خودمو کنار کشیدم طاقتم دیگه طاق شده بود عذاب وجدان داشت ذره ذره نابودم میکرد ولی تنم همچنان طلبش میکرد خودشو گوشه ی تخت جمع کرده بود چونش میلرزید و من داشتم زیر این بار له میشدم جلو رفتم بیشتر خودشو جمع میکرد پیشونیشو بوسیدم و از خونه زدم بیرون سیگار ها دونه دونه دود میشدن ریه هام لحظه لحظه داغونتر عذاب وجدان هم ثانیه به ثانیه بدتر سرمو تکیه دادم به فرمون ماشین اقای صدیق باید خدمتتون عرض کنم با توجه به ازمایشات شما عقیم هستید چطور ممکنه اقای دکتر همسر من حامله است لبخند چندش اوری روی لب های قهوه ایش کشیده شد شاید پدر بچه شما نیستید حق داشتم فکر اینکه دست نجس کس دیگه به تن زن من خورده باشه نابودم میکرد اما صدا ها توی سرم میپیچید جیغ های روشا که چرا انقدر اذیتم میکنی سیلی من در گوشش صدای گریه هاش اشک از چشمم اومد کوبیده شدن سرش به همون دیوار لعنتی صدای اژیر امبولانس سیگار دیگه ارومم نمیکرد دم صبح بود که رسیدم خونه دوباره اون راهروی لعنتی دوباره اون جنین بچه ی من بچه ای که باباش کشتش حس میکردم تک تک استخوان هام داره زیر این درد میکشنه دردی که تو هر ثانیه جونمو به لبم میرسوند روی کاناپه دراز کشیدم ولی اثری از خواب نبود فکر اینکه دوباره روشا روی همین کاناپه تو بغلم دراز بکشه و فیلم ببینیم شده بود بزرگترین و دست نیافتنی ترین ارزوم وقت قرصاش بود بدن بی جونمو به سمت اتاق کشیدم روشا نشست روی تخت قرصشو گذاشتم تو دستش لیوان رو گرفتم سمتش اولین باری که ابم رو تو رحمش ریختمم خودم براش قرص اوردم اروم گذاشتم لای لباش لب پایینشو ناز کردم اونم با اون چشمای مشکیش که هنوز خیره بود تو چشمام اتیشم میزد مرسی چشمامو نمیتونستم از روش بردارم دلم میخواست با نگاهام بهش نشون بدم چقدر دلم واسش تنگ شده روشا بله سرد بی حس عینه یخ شده بود از قبل هم سردتر از سرماش تنم به لرز افتاد قدمی برداشتم که از اتاق خارج شم همیشه حتی اگه قهرم بود وقتی با ناراحتی ازش جدا میشدم بغلم میکرد الان به رفتتم نگاه میکرد که مطمئن شه خطری تهدیدش نمیکنه باز هم اون عکس سیاه و سفید بازهم صدای جیغش بلند شد نمیدونم چرا ولی باز هم عینه قبل رفت توی جونم ادامه نوشته
0 views
Date: August 25, 2018